هدایت شده از ساپورتِگُلدار
بیشتر مواقع نقطه ی کنجکاوی برام کور بوده و نشده مستقیم و با صراحت هر چه تمام تر شدت از کنجکاوی گسسته شدنو انتقال بدم، که شاید فضولی به حساب بیاد و طرف مقابل نخواد بگه
خیلی دیر فهمیدم نباید سر موضوع های بی اهمیت و پیش پا افتاده انقد دست و پا بزنم.
امروز برای اولین بار این من بودم که اهمیت ندادم و نادیده گرفتمت
از این بابت خوشحالم. خیلی خوشحالم
تلاش برای تبدیل شدن به یه آدم دوست داشتنی کار خیلی سختیه و همونطور که دوست دارم انجامش بدم،
به همون اندازه ام ازش متنفرم
خانومِ شرلی.
از اینکه دیگران منو یه آدم مغرور و نچسبِ گوشه گیر بدونن میترسم.
نکنه واقعا اینجور به نظر بیام؟؟
کاش برا یه بارم که شده شب زود بخوابم، به هیچی فکر نکنم، درگیری فکری و فیزیکی نداشته باشم، صبح زود بیدار شم، کارای عقب مونده رو انجام بدم، شاد باشم، برنامه ریزی کنم، آیندمو بسازم، کلاسای مورد علاقم و برم، یه زبان جدید یاد بگیرم، دوست جدید پیدا کنم، مسافرت برم، کمتر درگیر درس و مدرسه باشم، اتاقم و اون جوری که میخوام درست کنم، آدمای مورد علاقم و به خونمون دعوت کنم، شهربازی و کافه و رستوران برم و خوش بگذرونم، برای دوستای مورد علاقم تولد بگیرم و بهشون هدیه بدم و حتی برا یه بار، یه بااارم که شده، احساس واقعیمو بروز بدم و اون چیزی که میخوام باشم.
همین. فقط و فقط همین.