آدما از هم که دور میشن،
سلام سردم به زور میدن
آدما از مرگ و خون میگن،
[با صد تا حسرت به گور میرن]
_با صد تا حسرت، با صد تا حسرت.
اگه از اینکه عکسای خودمُ تفریحاتمو اینجا بزارم ترسی نداشتم و فکر نمیکردم یه وقت بقیه آدم عقده ای و دنیا ندیده ای فرضم کنن،
قطعا یادگاریهای بهتری از خودم به جا گذاشته بودم.
گشتن لا به لای خاطرات قشنگ و یه طورایی خاک خوردهی قدیمی، نیشم و تا بنا گوش باز میزاره.
هرچی بود، پروژه سه ماهه نیمه کارهای بود که باید تموم میشد و باید یه نفر و ذوق مرگ میکرد بهش انگیزه میداد یا شایدم خوشحالش میکرد.
با سه ماه تأخیر حالا یا بهتره بگم سه ماه عقب افتادگی. هرچی بود و هرچی بود فقط امیدوارم پشیمون نشم و امیدوارم عواقبش چیزی جز خاطرهی خوب تو ذهن و اولین خاطرهی توی صف برای تعریف کردن، نباشه.
شبای سخت معمولا سازندهان.
شبای پر از بغض، پر از صدای خفه شده، اشکای سرازیر شده، چشمای پف کرده، خاطره های مضخرف تکرار شونده و در آخر، مغز زنگ زده، مغز در حال انفجار، مغز طرد شده.
نهایتا شاید به پرداختن این موضوع مشغول بشم که چرا حرفایی که برای بقیه خنده داره برایمن هیچ چیز، جز یه حرف مسخره نیست؟