هرچی بود، پروژه سه ماهه نیمه کارهای بود که باید تموم میشد و باید یه نفر و ذوق مرگ میکرد بهش انگیزه میداد یا شایدم خوشحالش میکرد.
با سه ماه تأخیر حالا یا بهتره بگم سه ماه عقب افتادگی. هرچی بود و هرچی بود فقط امیدوارم پشیمون نشم و امیدوارم عواقبش چیزی جز خاطرهی خوب تو ذهن و اولین خاطرهی توی صف برای تعریف کردن، نباشه.
شبای سخت معمولا سازندهان.
شبای پر از بغض، پر از صدای خفه شده، اشکای سرازیر شده، چشمای پف کرده، خاطره های مضخرف تکرار شونده و در آخر، مغز زنگ زده، مغز در حال انفجار، مغز طرد شده.
نهایتا شاید به پرداختن این موضوع مشغول بشم که چرا حرفایی که برای بقیه خنده داره برایمن هیچ چیز، جز یه حرف مسخره نیست؟
خانومِ شرلی.
_تیکه انداختن؟ نه مرسی هنوز قلب آدما واسم اهمیت داره .
*و وای که امان از این حس عصبانیت، امان از این حس که هرلحظه، هر جا و هرموقعی قدرت اینو داره که وایسه تو چشای بعضیا زُل بزنه و با صدای بلند، داد بزنه و بگه که نمیخوای این عادت مسخرتو بزاری کنار عزیزم؟ هنوزم نمیخوای بگی که ذاتاً نفهمی یا خودتو زدی به اون راه؟
اگه دست از صحنه سازی و تصور خیالی درباره گریه کردن توی مدرسه که هیچوقت خدا انجامش ندادم، و جمع و مهربون شدن یهویی دوستام نسبت به خودم بکشم بیرون، قطعا دنیام حقیقی تر خواهد شد.
اگه ترس از اینکه به دوست سه سالم کادوی تولدشُ بدم بعد ولم کنه و حق کادوی خود ساختهم و ادا نکنه اجازه بده، برم کادو رو بهش بدم.
یعنی میشه؟