شبای سخت معمولا سازندهان.
شبای پر از بغض، پر از صدای خفه شده، اشکای سرازیر شده، چشمای پف کرده، خاطره های مضخرف تکرار شونده و در آخر، مغز زنگ زده، مغز در حال انفجار، مغز طرد شده.
نهایتا شاید به پرداختن این موضوع مشغول بشم که چرا حرفایی که برای بقیه خنده داره برایمن هیچ چیز، جز یه حرف مسخره نیست؟
خانومِ شرلی.
_تیکه انداختن؟ نه مرسی هنوز قلب آدما واسم اهمیت داره .
*و وای که امان از این حس عصبانیت، امان از این حس که هرلحظه، هر جا و هرموقعی قدرت اینو داره که وایسه تو چشای بعضیا زُل بزنه و با صدای بلند، داد بزنه و بگه که نمیخوای این عادت مسخرتو بزاری کنار عزیزم؟ هنوزم نمیخوای بگی که ذاتاً نفهمی یا خودتو زدی به اون راه؟
اگه دست از صحنه سازی و تصور خیالی درباره گریه کردن توی مدرسه که هیچوقت خدا انجامش ندادم، و جمع و مهربون شدن یهویی دوستام نسبت به خودم بکشم بیرون، قطعا دنیام حقیقی تر خواهد شد.
اگه ترس از اینکه به دوست سه سالم کادوی تولدشُ بدم بعد ولم کنه و حق کادوی خود ساختهم و ادا نکنه اجازه بده، برم کادو رو بهش بدم.
یعنی میشه؟
در مقابل بعضی حرفا، بعضی قضاوتا و بعضی تیکه ها، همیشه هم تظاهر کردن به خوب بودن و نادیده گرفتن و مثلا اینکه ناراحت نشدی جواب نمیده عزیزم.
همیشه هم نمیتونم وایسم وُ به خزعبلاتت گوش بدم و فقط لبخند بزنم.
دیگه نمیتونم قسمتی از وجود خودم و تیکه تیکه کنم که نکنه خدای نکرده از دستم ناراحت نشی. نمیتونم عزیزم. *نمیتونم
نمیتونم هر لحظه با کلنجار رفتنای توی مغزم دست و پنجه نرم کنم و در ظاهر، فقط به یه لبخند اکتفا کنم. اینجا، اون جای سابق و نیست و البته، این من اون من سابق نیستم*