اصلا جا میشه این حجم از غم پشت کلمات؟
جا میشه پشت و حرف و نوشته ها؟
میشه نشست و هیچکاری نکرد؟
نه اصلا ببین، میشه دروغ گفت؟:)))))))))
نمیشه؛ اصلا نمیشه.
نمیتونم بشینم و هیچی نگم و هیچکاری نکنم.
مثل یه بچه ای که همش استرس داره و میخواد جایی بره ولی نمیتونه، مثل کسی که نمیتونه کاری بکنه. بر نمیاد کاری از دستش. چمیدونم. یه چیزی شبیه همه ی اینا.
چه کاری بر میاد از دستم؟ از دستمون؟ میشه بگید تروخدا؟
هرچی باشه انجام میدم عزیزانم. هرچی:))))
هدایت شده از منِمن
هیچوقت درگیر قضیه _خب که چی_ نشید چون دیگه حتی حوصله زندگی کردنم ندارید.
چند روزی میشه دنبال کلماتم برای گفتن یه سری چیزا.
ولی گفته بودم که، قفل شده این کیبورد، این ذهن، این انگشتها.
با "بزار چهارشنبه برسه غوغا میکنم" هفته شروع میشه و با "آخیش چهارشنبه رسید برم بخوابم" تموم.
_قصهی روزمرگی
میدونم شاید حتی اینو نخونید ولی بچها،
یه دعای کوچیک؟ یه خواستن از خدا؟
میشه بخوام ازتون؟
نمیشه:))) هرکاریش میکنم نمیشه:)))))))
یه دوراهیِ که به هیچ راه مستقیمی ختم نمیشه؛
انقدر کِش میاد، انقدر طولانی میشه، که مجبور میشی از یه سری چیزا دل بکنی و یه راه و انتخاب کنی، شاید به خاطر همین بود که میگفتن هیچ وقت وابسته نشین، دل نبندین؛ کاش مجبور نبودم از یه سری چیزا دل بکنم تا به یه چیز دیگه برسم، کاش میتونستم همشون و باهم داشته باشم واقعا.
از نهر خیّن گرفته تا کارون و خرمشهر و هزار جای دیگه ای که همیشه آرزو داشتم از نزدیک ببینمشون.
اینجا همش خاکه بچها؛
یه سرزمین از خاک و خون. همش یه مشت خاک، خاکه ولی چیه این عشق؟ چیه این جنون؟