4_
با کاراشون تا حد مرگ عذابت میدن و بعد،
تو اولین دیدار یه جوری وانمود میکنن که انگار نه انگار که نه انگار.
همیشه این دلتنگیه که یه گوشه یقتو میگیره و،
کجا با این عجله قربونت؟
وا یعنی میگی دورِ دنیا رو بگردم، انواع غذاها رو امتحان کنم، زبانمو تقویت کنم، رو نقاشی کشیدنم تمرکز کنم و درس بخونم؟
نه ممنون. من فعلا منتظرم چاییم سرد بشه عزیزم.
شده تا حالا با فکر کردن به یه چیزی قلبتون قنج بره؟
مثلا احساس کنید که یه چیزی تو قلبتون شروع کنه به باز شدن، شروع کنه به سوختن یا یه چیزی مثل همهی اینا.
میدونی که چی میگم؟
راستش همچین حسِ بهشتیرو نمیشه لابهلای کلمات جا داد.
نمیشه با این حرف و کیبورد و کلمه وصفش کرد.
این یه حسی فرا تر از حسِ زمینیه.
یه حس خاصیه.
انگار که قلبت بزرگ میشه، دور و برش میسوزه، نور زرد از خودش میده و بعد، حس میکنی تو بدنت اکلیل پمپاژ میکنه.
نمیدونم اسمِ این حس چیه، چرا اتفاق میفته یا حتی اصلا همینه که من میگم. اما هر چی که هست، میخوامش. میخوامش و الآن، دقیقا تو همین موقعیت بهش نیاز دارم.
من دقیقا به همون چیزی نیاز دارم که با فکر کردن بهش این حس و برای یه بارِ دیگهام که شده تجربه کنم .
بهش نیاز دارم. بیشتر از هر زمانِ دیگهای.