بیخیال؛ معجزهای در کار نبود.
معجزه من بودم که نبودم که نبودم که نبودم.
نه برای خودم، نه هیچکسِ دیگهای.
اگه بگم دوست ندارم تغییر کنم که دروغ میشه ولی،
دلم واسه خودم تنگ میشه. همه جا، هر موقعی، هرروز، هر صبحِ شنبه. خیلی زیاد .
شاید بخوام برم بچها.
یه مدتی.
شاید یه مدت خیلی زیاد یا شایدم اصلا به هفته نکشه و نمیدونم. جدی نمیدونم
کی واسش رفتن و رها کردن فایده کرده؟لازمه اصن؟
نه اصلن رُک و پوست کنده بگو ببینم، حال جا بیاره؟
با رفتن آدم باید یه چیزایی و پشت سر بذاره و از روشون رد بشه.
رد شدن و جا گذاشتن نبوده کارِ من.
نیست بچها.
انقدری که اگه از همین الآن شروع کنم، خورشیدِ بیستُ هشت شهریورم میتونه در جواب حرفام سر تکون بده
همیشه یه چیزی هست، یه چیز طناب مانندی که خیلی محکم تو رو وصل میکنه به چیزایی که میخوای ازشون دل بکنی.
بعضیا بهش میگن وابستگی. دلبستگی.
ولی من بهش میگم یه سدّ. یه مانع خیلی خیلی بزرگ که خیلی وقتا، تاکید میکنم خیلی وقتا نمیزاره اون چیزی که میخوایم بشه و مثل بختک میوفته به جونِ زندگی.