دارم از روزایی برات میگم که همیشه ازشون متنفر بودم.
روزمرگی های مزخرف و تکراری که تموم شدنشون دست منیه که اختیارم دست خودم نیست.
یکم میترسم. فقط یه کوچولو.
انگار چراغ قوهای که تا الان جلوی پاهام روشن نگه داشته بودم باتریش تموم شده و، جلوی پاهام و نمیبینم.
من میترسم.
میترسم از اینکه نمیدونم قراره چی بشه.
میشه بهم بگی؟
بهم بگو که "نگران نباشم"
"هیچی نیست"
"اونقدرام که فکرشو میکنی سخت نیست"
"درست میشه"
"بالاخره یه روزی همه چی میشه اون جوری که میخوای"
نمیدونم. فقط بهم بگو. ازم بخواه که نگران نباشم. که نترسم.
دستم و بگیر که نیفتم از روی این پُل معلقی که واسه خودم ساختم.
بهم بگو. لطفا
https://eitaa.com/farsitweets/100209
دلم میخواد از زندگی فرار کنم به اینجا و تا هزار سال پیدام نشه.
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
لطفا منو برگردونین به سرسرههای مهدکودک، من آدم دانشگاه رفتن نیستم.
• kiddo •
@farsitweets
تو وجود من دو تا آدم دارن زندگی میکنن که یکیشون عاشقانه آدما رو دوست داره؛
هرکسی و سر راهش میبینه میخواد بغلش کنه، باهاش دوست بشه، از جزئیاتش بگه، از جزئیاتش بپرسه، کلی باهاش حرف بزنه و بدون توجه به اینکه زشت میشه یا نه، بخنده.
و اون یکی، خسته و بُریده و خشک و فرسوده و بی اعتماده نسبت به آدما، و به طرز نفرت انگیزی از همه بدش میاد و از همه مهمتر، متاسفانه اکثر وقتا به اون یکی آدمه غلبه میکنه و کارِ خودشو انجام میده.
و امان از "اون یکی"، که کاش نزارم برچسب قاتل روش بخوره.
ولش کن آره؟
من هنوزم دنبال اون نکته مثبت کوچوله ام که دستم بگیرمش و، همهی اون چیزای طاقت فرسا و اذیت کننده رو بریزم سطل آشغالی.