از اینکه این مدت اول هر جمله ای که میخواستم بگم یه "کاش" چسبوندم از خودم بدم میاد و کاش انقد این کلمه رو لوسش نکنم.
خانومِ شرلی.
بهم گفت تو از ریسک کردن فرار میکنی. نمیتونی از دایرهی امن و پوچی که واسه خودت ساختی بیای بیرون و در
میبینی؟
هیچوقت فکرشو نمیکردم به یه جایی برسم که ریسک کردن برام بشه یه آرزو
یه وقتایی یه چیزایی تو ذهنم اونقدر دور و غیر ممکن به نظر میاد که حتی تصورشم منو میخندونه و با یه "برو بابا" یا "من و چه به این چیزا" از ذهنم دورش میکنم.
ولی وقتی همون غیر ممکن، همون نشدنی، همون دور از نظر ممکن میشه و شدنی،
تازه میفهمم که آره عزیزم :)))))))))))))))))))))
من دیدم خدارو:))))))))))))
دیدم که چجوری دستمو گرفت، وقتی که زانوهام سست و بی رمق شده بود.
وقتی که اشکام گونههام و میسوزوند.
بچها دیدین تاحالا دستِ خدارو؟
که چجوری میگیره دستتون و؟
که بلندتون میکنه اونم دقیقا وقتی که بهش نیاز دارید؟