خانومِ شرلی.
خوشگذرونی های کوچیک و بزرگی که گذاشته بودم برای نیمه دوم امسال که تیکشون بزنم روهم جمع شدن و حالا، م
حالا برا کم کردن عذاب وجدانم میزنم به حساب شروع فصل جدید زندگیم.
تو بیست و شش روزم میشه یه کارایی کرد دیگه؟ مگه نه؟
هدایت شده از اَخترپنجم؛
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیادی نازه، کاش دخترم همینقدر ناز باشه...
خانومِ شرلی.
زیادی نازه، کاش دخترم همینقدر ناز باشه...
اگه دخترم صداش همینقدر ناز نباشه چی؟
به آدما نگاه کردم.
به چشمایی که دورشون سیاه و گود افتاده یا چشمایی که بهم میخندن. به اونی که مُدام دارن با اطرافیانش حرف میزنه یا اونی که کل روز ساکته. به اینکه اون یکی آدمه وقتی میخنده چال لُپش کجا میفته یا اینکه دندوناش چقدر از هم فاصله داره. راستش من فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. فقط میخواستم بگم از زندگیت راضی هستی؟ کاری که امروز انجام دادی و کُلی بابتش خوشحال شدی چی بود؟ یا اینکه واقعنی وقتی فلانی دیروز باهات حرف زد بهت برنخورد یا کُلا همیشه سکوت میکنی؟ من فقط میخواستم درمورد خودمون حرف بزنیم. در مورد احساساتمون. در مورد اینکه دیشب چقدر ناراحت بوده یا اصلا سرش و که گذاشته روی بالش خوابش برده؟ ولی میدونی چیه؟ راستش اینا اصلا به من ربطی نداره. من فقط همهی اینارو جمع و جور کردم تو قالب یه جمله:
"دیگه چه خبر؟"
بزرگتر که میشی، چهار دقیقهی مونده به اذان صبح و چهار دقیقهی مونده به افطار برات یه جور میگذره.
میتونستم بگم آره عزیزم، من دارم تو تنهایی خودم میپوسم و تروخدااا [✊🖐✊🖐].
اما انتخابم تظاهر کردن بود. تظاهر به اینکه سرم زیادی شلوغه ُ مثلا کلی داره بهم خوش میگذره.