خیلی احساس میکنم از همه چی دور شدم یه جورایی گم شدم یا چمیدونم خودمو گم کردم.
یه همچین طورایی
تو اوج مضخرف ترین حالم، یه انگیزه کوچیک پیدا میکنم که اونم همه دست به دست هم میدن نابودش میکنن. بعد دوباره من میمونم و یه مشت خاطرات مضخرف قدیمی و یه خروار بغض.
باید از گذشته بیام بیرون.
باید حذفش کنم.
اینجوری نمیشه، همش دارم اونجا زندگی میکنم.
همش از الآنم چیزی نمیفهمم.
یهو به خودم میام میبینم دارم به یه سوتی که ۵۰ سال پیش دادم، یا یه حرف بی منطقی که وسط یه جمع تعارفی گفتم، یا روی اضافی که ۴۰ سال پیش به فلانی دادم و غلطای اضافی که کردم فک میکنم.
همیشه برمیگردم عقب. همیشه
عمیقا دلم میخواد برونگرا باشم،
ولی عمیقا یه درونگرام.
تلاش کردنم برای برونگرا شدن مثل دست و پا زدن توی باتلاق میمونه،
خفهت میکنه.