همیشه یه چیزی هست هرچند کوچیک،
اما وقتی یهویی و بدون مناسبت برام بخری، اشکام روی لبخندم میچکه.
مثل یه کنکوری که رشته ی مورد علاقشو قبول شده، مثل یه گل پِتوس که بعد از چند روز خشکی بهش آب رسیده، مثل یه بازیگر که گارگردان نقش اول فیلم رو بهش میده، مثل یه جوونه کوچیک، یه دریاچه ی کوچیک و زُلال یا چمیدونم هر چیزی که به آدم احساس سبز بودن و سبز شدن بده؛
من میخوام.
همون حس و میخوام.
یه حسی مثل همه ی اینا. انگار یه چیزی از وسط قلبت ترشح میشه یا اصلا شروع به لرزیدن میکنه، انگار میخوای داد بزنی، جیغ بکشی، در آغوش بگیری و برقصی.
همون و.
من میخوامش الان و بهش نیاز دارم.
کسی چمیدونه، شاید یه روزی، یه جایی، وسط یه خیابون، موقع رد شدن از یه چهارراه برای رسیدن به مترو، اتفاق افتاد؛ هیچ کس نمیدونه اینو.
هیچکس.
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
اولش حق با من بود. نمیدونم چیشد یه دفعهای ورق برگشت گفتم ببخشید.
*آقای شروت*
@farsitweets
کاش میفهمیدم چرا دقیقا به همون اندازه ای مشتاقم برم بیرون و دوستای جدید پیدا کنم، همونقدر هم دوست دارم یه گوشه از اتاقم و انتخاب کنم و به گوشی دست گرفتنم ادامه بدم.
تمام روز و سعی، فقط سعی میکنم به خودم یاد آوری کنم که چقدر قویام که هیچی و هیچکس نمیتونه به خودم و قلبم صدمه بزنه.
چیزی نیست.
در واقع این یه سر و صدا راه انداختنه، که صدای شکستنم به گوش نرسه.
که یادم بره اشکایی رو که سرازیر شدن.
صداهایی که خفه شدن.
و آره خب. مصداق همون فراموش کردن، دلخوش کردن و اینجور چیزا.
_میخوای باهام حرف بزنی!؟
+اگه قول میدی وقتی حرف میزنم طوری رفتار نکنی که حس کنم دارم با دیوار حرف میزنم، آره؛ حتما.
خانومِ شرلی.
گریه؟ نه بابا گفتم که، اشک داغه، گونه هارو میسوزونه.
من یه صورتِ سوختهم که دست و پا در آورده.
اگه بخوام به طورِ خلاصه بگم،
من؛ یه آدم بغضی که دوست نداره گریه کنه.
یه خسته که از خواب متنفره.
یه درسخون که به کتابا آلرژی داره.
یه تنبل که با برنامه ریزی کردن زندگی میکنه.
یه آدمِ پر شرّ و شور و شاد که خستگی از چشماش میچکه.
یه مشاورهی حرفه ای برای بقیه دقیقا همون موقعی که خودش به یه روانشناسِ ماهر احتیاج داره.
یه کوهِ اعتماد به نفس تو همون موقعی که از بی اعتماد به نفسیِ بیش از حد داره میمیره.
یه خجالتیِ اجتماعی.
یه پرحرفِ آروم.
یه بدِ خوب.
در کل یه انسانِ متناقض، که سعی داره با تناقض در اطرافیانش بجنگه.