عزیزم؛
تمام راه ها به تو ختم میشوند؛ حتی آنهایی که برای فراموش کردنت پیمودم.
همیشه وقتی در مورد طرف مقابلت فکر میکنی خدا صاف میاد میذاره تو کاست.
میگی خدایا قربونت برم آخه ممنون بابت فلانی و همونی بود که میخواستم. حقیقتا به یه روز نرسیده از دستش میدی و بعدش، بغض و غم و این حرفا.
از اون طرف ده سال غر بزن که آخه چرا؟ آخه نمیتونم با طرفم کنار بیام و اونم همینطور. دِ مگه از شرش خلاص میشی؟ هر جا میری جلوی راهت سبز میشه. سبزِ پُررررنگ.
تنهایی و اون موقعی درک کردم که فهمیدم دوستامم پشت سرم حرف میزنن.
حرف بزن عزیزم.حرف بزن.
از لحاظ واکنش منم بعد از فهمیدن حرفایی که زدی هم نگران نباش.
تهش یه لبخنده دیگه. میزنم، میبینی، میره پی کارش.
مردم میگن لباسای بلند دیگه از مد افتاده و الان، لباسای کوتاه با شلوارای اشرار و جیب بُرا، گاهی ام بگ.
من:
شاید اگه یه کم، فقط یه کم سطح توقعاتم و
میاوردم پائین ، حجم اذیت شدنم هم کم میشد.
کسی چمیدونه.
هدایت شده از 'پریزاد غزل'
چرا دروغ؟ من هفته ای یه کتاب تموم نمیکنم، نوشیدنی مورد علاقم قهوه نیست، از رنگ مشکی خوشم نمیاد، با آهنگای قدیمی ارتباط برقرار نمیکنم، موهام مدلی نیست که مد شده، روزی هشت تا لیوان آب نمیخورم(که البته کار اشتباهی میکنم)، آل استاد و هودی مشکی ندارم، تنها چیزی که دارم جرئت ورود به جامعه هست با وجود این حجم از متفاوت بودن با همسن و سالام.