نگاه کردن و گذشتن از کنار کسایی که یه روزی صمیمیترین بودم باهاشون، برام مثل نگاه کردن به آینه شده. کاری که این روزا زیاد انجامش میدم و متاسفم بابتش برای خودم
همونقدر سرد/ناآشنا/مظلوم و البته، تلخ.
این بار من دست از تلاش کشیدم. و آره. درست فکر میکردم. دیگه هیچ وقت سراغم نیومدی و تموم شد. و به خودم ثابت کردم فقط من بودم که این طناب و با دستام نگه داشته بودم و سنگینیش فقط رو دوش خودم بود.
و الان، من رهاش کردم. رهاش کردم و تو ذرهای تلاش نکردی. برای نگه داشتنش. برای پاره نشدنش.
همونقدر که باید تو مسائل روزمرم جدی باشم و برای آیندم برنامه ریزی کنم،
همونقدرم باید به هیچی اهمیت ندم و به این فکر کنم که دنیا دو روزه و کی اهمیت میده واقعا؟
بالاخره یه جایی میفهمی همیشه هم قرار نیست خوش شانس باشی.
دقیقا همون موقعی که داری از خوش شانسی زیاد بال در میاری، این "bad louk" ِ که میاد محکم کوبیده میشه تو صورتت.
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
همینجوری هی داری لبخند میزنی و در تلاشی زندگیت رو کنی، یهو یه خودکار از دستت میافته و میزنی زیر گریه.
»لیلی«
@farsitweets
دیگه جای نوشته هام و حرفام شده پیش نویسِ اینجا و پرایوت و دفتر چرمیِ قهوهایِ بابا.
نه اینجا فرستاده میشن، نه به کسی گفته میشن.
نمیدونم اما مطئنم یه روزی، یه جایی گوشهی دیوار خفتم میکنن و بهم میفهمونن تاوان نگه داشتنشون پیش خودم چیه.
تاوان نگفتن و رها نکردنشون.