ادا در اوردن و نمایش بازی کردن بس نیست؟عزیزمم، خسته شدم از بس که فقط این نمایش مضخرفت و نگاه کردم. نگاه نکردن و رد شدن از کنار من و فکر کردن به اینکه انگار نه انگار یه روزی همو میشناختیم واست خیلی آسونه. نه؟
اگه مغز عزیزم اجازه بده و از تحلیل و بررسیِ مسائل واقعا جزئی و پیش پا افتاده دست بکشه، خیلی ازش ممنون میشم.
حداقلش اینه که میتونم یه خواب راحت داشته باشم و از شر این سردردای چهل و هشت ساعته خلاص بشم.
با این وجود، منم دلم میخواد از روی پشت بوم ساختمون ۱۰ طبقه فریاد بزنم و جیغ بکشم.
یا شایدم اشک بریزم، شاید.
منو بشناسی اینو میدونی خیلی راحت قید چیزایی رو میزنم که یه روزی براش خودم و به آب و آتیش میزدم.
از تعریفای مامانم از اتفاقایی که توی خونه میفته میشه غیبت این روزام توی خونه رو فهمید و خب یکم بده به نظرم