قبل از اینکه دلم به حال دخترایی که در دوران
جاهلیت به سر میبرن بسوزه،
برا اون سری از مذهبیا دلم میسوزه که عقده
کارای جهل آور و دارن و با انجام دادنش هم
احساس بزرگی و عظمت میکنن.
آدما از هم که دور میشن،
سلام سردم به زور میدن
آدما از مرگ و خون میگن،
[با صد تا حسرت به گور میرن]
_با صد تا حسرت، با صد تا حسرت.
اگه از اینکه عکسای خودمُ تفریحاتمو اینجا بزارم ترسی نداشتم و فکر نمیکردم یه وقت بقیه آدم عقده ای و دنیا ندیده ای فرضم کنن،
قطعا یادگاریهای بهتری از خودم به جا گذاشته بودم.
گشتن لا به لای خاطرات قشنگ و یه طورایی خاک خوردهی قدیمی، نیشم و تا بنا گوش باز میزاره.
هرچی بود، پروژه سه ماهه نیمه کارهای بود که باید تموم میشد و باید یه نفر و ذوق مرگ میکرد بهش انگیزه میداد یا شایدم خوشحالش میکرد.
با سه ماه تأخیر حالا یا بهتره بگم سه ماه عقب افتادگی. هرچی بود و هرچی بود فقط امیدوارم پشیمون نشم و امیدوارم عواقبش چیزی جز خاطرهی خوب تو ذهن و اولین خاطرهی توی صف برای تعریف کردن، نباشه.