اصلا به زبون آوردن این جمله برام خوشایند نیست ولی...
دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم .
دلتنگی واژه ی سرسام آوریه که ای کاش، ای کاش توی همین هزار و چهارصد و دو باهاش روبه رو نشم. خدا نکنه باشه؛
و فقط، خدا نکنه.
میخوام که بنویسم، میخوام که باشم و حرف بزنم. ولی نمیشه بچها. نمیشه
نمیدونم چرا ولی میدونی؟ اصلا نمیشه. این کیبورد، این واژه ها و این کلمات همه و همه قفل شدن. همه و همه و همه.
زمان به طور عجیبی داره میدوه.
روزای هفته و تاریخ و ساعت، کاملا از دست دستم در رفته
و امروز، مگه پنجم نیست؟ نه دیگه، هشتمه. هشت روزِ گذشته از هزار و چهارصد و دو. میبینی؟ متوجهی؟ لمس میکنی؟ هشت روز از سال جدید، و شش روز از ماه قمری گذشته و من و تو، نشستیم اینجا و مُشتامون؟ خالیه. خالیِ خالی. هشت روز به هیچی گذشت و یه چیزایی تقریبا داغونه. هیچ تلاشی، هیچ برنامه ریزی، هیچ پیشرفتی، و در آخر، هیچ آینده ای.
امیدوارم این قضیه ی "به مو میرسه ولی پاره نمیشه" حقیقت داشته باشه و فقط، امیدوارم.
هدایت شده از چکآمهـ.
اطمینانتُ بیار وسط عزیزم
حقیقی ترین چیزیِ که وجود داره
ولی حالا وایسا که ببینیم ضخامتِ اون مو چقدره:)))))))بستگی به همین داره وُ همین.
هرچقدر صبرُ طاقتُ توانت بالاتر باشه طولانی تر میشه این زمانُ کیه که انکارش کنه!هوم؟:))))))))))))
خانومِ شرلی.
اطمینانتُ بیار وسط عزیزم حقیقی ترین چیزیِ که وجود داره ولی حالا وایسا که ببینیم ضخامتِ اون مو چقدره:
ضخامتش؟ کمتر از چیزی که فکرشو بکنی. حالا که میگی خیلی حقیقیه و چجوری انکارش کنم؟:)))
وقتی تاحالا پاره نشده، باید امیدوار بود.
نیمه کاره های ناتموم؛
همیشه یه گوشه ای، دقیقا جلوی چشمتو، برای نشستن انتخاب می کنن. و هر لحظه برای یاد آوری خودشون بهت آمادهان.
که بگن آره عزیزم، ما هم هستیم. اونقدرا هم که فک میکنی همه چی رو روال نیست، اونقدرا هم که فکر میکنی بهت خوش نمیگذره؛
خیلی زود گذشت.
خیلی.
حتی الانشم که اینجام زمان داره واسه خودش میدوه.
همین الان که دارم تایپ میکنم و نمیفهمم که چجوری میگذره.
یه لحظه استُپ و وایسا ببینم، میخوای بگی یه سالِ دیگه رو تموم کردم؟ استُپ عزیزم. استُپپ .
یه لحظه وایسا ببینم با خودم چند چندم؟ وایسا ببینم میخوام چیکار کنم با خودم؟ یه لحظه، یه لحظه مهلت بده ببینم دور و برم چه خبره؟
تا میرم بفهمم یهو یه آهنگ تولد تو گوشم پلی میشه و منم، ببینم؟ چند سالگیم تموم شد؟ الان چند سالمه؟ ببینم، اصلا قراره چیکار کنم؟ اون برنامه ریزی های تومار گونه که همین پارسال برا خودم نوشتم کارشون به کجا رسید؟ گوشه ی کمد و خاک خوردن و این حرفا؟
باید بگذرم.
از گذشته و همه ی خطاها و اشتباهاش. از همه ی کارایی که کردم و خودم ندونستم. از همه ی عذاب وجدانای الکی. از همشون باید گذشت. باید گذشت و بخشید و رها کرد. همه چیرو. اگه بخوام دو دستی بچسبم بهشون، در اصل قراره خودم نابود بشم. فقط خودم.
عزیزم.
قبلا هم بهت گفتم.
من اینجا نیستم که برای تو، یا شاید چیزای جزئی ترِ دیگه اشک بریزم.
من، فقط میخوام آدم بهتری بشم. بهتر و البته، قوی تر.
و الآن، به وقت بیست و هفتم از اولین ماهِ بهار، خوش اومدی عزیزم. خوش اومدی.
دوازدهِ نیمه شبِ بیست و هفتم فروردین هزار و چهارصد و دو.