با رفتن آدم باید یه چیزایی و پشت سر بذاره و از روشون رد بشه.
رد شدن و جا گذاشتن نبوده کارِ من.
نیست بچها.
انقدری که اگه از همین الآن شروع کنم، خورشیدِ بیستُ هشت شهریورم میتونه در جواب حرفام سر تکون بده
همیشه یه چیزی هست، یه چیز طناب مانندی که خیلی محکم تو رو وصل میکنه به چیزایی که میخوای ازشون دل بکنی.
بعضیا بهش میگن وابستگی. دلبستگی.
ولی من بهش میگم یه سدّ. یه مانع خیلی خیلی بزرگ که خیلی وقتا، تاکید میکنم خیلی وقتا نمیزاره اون چیزی که میخوایم بشه و مثل بختک میوفته به جونِ زندگی.
کیبورد و باز میکنم و نگاه.
نگاه به حروف، نگاه به انگشتام.
و فکر.
فکر کردن به کلمه ها و چیدنشون کنار همدیگه.
فکر کردن به جمله ها و موضوعهایی که کارشون پرسه زدن تو مغزمه. ولی آخرش؟ هیچی. پوچ و هیچ و تُهی.
یه قضیهی به تمام معنایِ "پرازخالی" و هیچی به هیچی.
7/5
پائیز و گرمای اول مهر، با لذت پادردِ بعد از پیاده رویش.