کیبورد و باز میکنم و نگاه.
نگاه به حروف، نگاه به انگشتام.
و فکر.
فکر کردن به کلمه ها و چیدنشون کنار همدیگه.
فکر کردن به جمله ها و موضوعهایی که کارشون پرسه زدن تو مغزمه. ولی آخرش؟ هیچی. پوچ و هیچ و تُهی.
یه قضیهی به تمام معنایِ "پرازخالی" و هیچی به هیچی.
7/5
پائیز و گرمای اول مهر، با لذت پادردِ بعد از پیاده رویش.
همیشه ترجیح میدم تنهایی غصه بخورم
بدون اینکه بزارم کسی توش شریک بشه.
پس تنهایی، غصه، لابهلاشم یه کوچولو بغض.
شایدم گریه.