هدایت شده از سکوت؛
من خیلی وقته منتظرم.
منتظر یه پیام از طرف اون آدمی که دلتنگشم، منتظر اون دوستی که خیلی وقته باهم حرف نزدیم.
منتظر اون آدمی که بی خداحافظی رفت.
منتظر یه قدم از طرف اون کسی که خودش همه چیز رو خراب کرد.
میدونی، یه جایی وقتی به خودم نگاه کردم دیدم همیشه من اونی هستم که برای نگه داشتن همه چیز میجنگم. به محض اینکه دلتنگ آدما میشم بهشون پبام میدم یا باهاشون حرف میزنم.
من نمیتونستم احساساتم رو درون خودم نگه دارم و از دور بیشتر شبیه یه احمق بودم.
ولی از یه جایی به بعد فهمیدم که بعد از هزاربار تلاش کردن، باید حداقل یکبار منتظر یه قدم از طرف مقابلت باشی.
خیلی ها این حرفو قبول ندارن، منم قبول ندارم، منم از اینکه نیازه توی ارتباط هام سیاست داشته باشم متنفرم ولی ناچاریم.
و راستش الان فقط منم. همه ی آدمهای دورم، همشون یه جایی پشت این دیوار شیشه ای وایسادن.
من از همه دور شدم و تنهایی اینجا نشستم و حتی نمیخوام اونا بدونن که دارم چقدر درد میکشم.
یه چیزِ دیگه،
من کلا خیلی دوست دارم وقتی بقیه میخوان یه چیزی بهم بگن اسممو بزارن اول جملشون و بعد شروع کنن به صحبت کردن؛ و خودم چون عاشق این حرکتم، همیشه برای حرف زدن بابقیه اول اسمشونو صدا میزنم و کلی با این کارِ خودم کِیف میکنم.
البته که اگه بقیه هم همینقدر خلاقیت داشتن تو روابطشون با من، قطعا کمتر از این زندگی بهم سخت میگذشت و آدم خوشحال تری بودم.
هیچوقت حقیقت اینی نبود که نشون دادیم.
من از آینده میترسم. برام مهمه بقیه پشتِ سرم چی میگن. اگه یکی درموردم بد حرف بزنه به دل میگیرم. وقتی یکی بی دلیل ترکم میکنه شاید تا سالها بهش فکر میکنم و نمیتونم فراموشش کنم (میگم فراموش کردم اما نه).
من برام مهمه نظر بقیه درمورد خودم و بدونم.
من وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم صدبار تکرار نمیکنم که چقدر عاشقِ خودمم تا طبق تکنیک نمیدونم چی باورم بشه.
همین الان که اینجا نشستم گذشتم داره لهم میکنه و فکر کردن به آینده، نابود.
چیه این قضیه انکار کردن؟ ها؟
من نمیتونم بروزش ندم.
من میخوام وقتی درموردش باهات صحبت میکنم فقط درکم کنی.
نمیخوام یه سری جملهی انگیزشی که از تو اکسپلور حفظ کردی رو برام ردیف کنی
من فقط میخوام بشنوی. گوش بدی. بغلم کنی
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
دیدی؟
حتی آدمایی که یجور دیگه اسممونو صدا میکردن هم رهامون کردن.
»ریضا«
@farsitweets
همیشه میخواستم از اون آدمای خوشحال و پر انرژی باشم که حتی تو بدترین لحظات زندگیشون به بقیه انرژی میدن و همه از داشتنش خوشحالن و دوسش دارن.
ولی چیشد؟
الان همیشه همون آدم بی حوصلهام که بی اعصابه و مُدام غُر میزنه.
بیشتر انرژی میگیره تا انرژی منتقل کنه.
خودش بیشتر از همه به یه آدم خوشحال احتیاج داره و هیچوقت هیچ اتفاق جدید و هیجان انگیزی تو زندگیش نمیفته.
من میخوام گریه کنم ولی آدمی که میخوام باشم سر این چیزای کوچیک و بی ارزش گریه نمیکنه.
دارم وسط اون طناب باریکی که بالای ساختمون 45 طبقه با دستای خودم وصل کردم راه میرم و همین روزاعه که تعادلمو از دست بدم.
تموم میشه این سختیا دیگه نه؟
بهم بگو خب؟ میشه توی گوشم بگی؟
دقیقا همون موقعی که از سر درد و سوت کشیدن گوشام دستام و مُحکم رو گوشام فشار میدم بیا آروم دستامُ بزن کنار و بهم بگو.
بهم بگو که غمم نباشه.
بغلم کن و همونقدر آروم و با یه لبخند امیدوار کننده، همینو میگن دیگه؟ امیدوار کننده؟ بهم خیره شو و بگو هیچی نیست.
بگو که همه چی درست میشه و میشه دقیقا همون چیزی که میخوای.