با دیدن "نعنا فلفلی" چه اسمش، چه هرچیز دیگه ای، کلِ خاطراتی که با اسمش و کانالم و اون روزا داشتم جلوی چشمام زنده میشه.
مثل یه فیلم چند ثانیهای رد میشه از جلوی چشمام و چقدر دلتنگشم. چقدر حسودیم میشه وقتی میبینمش روی عنوان کانالای دیگه و دیگه هیچی. همینمون کم بود دخترم. میبینی؟
وا خب معلومه که برا کپشن زدنش کلی ایده داشتم ولی ایموجی رو ترجیح دادم
این چه حرفیه
امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر بعضی از آدما بااحساس و خوشذوقن و همیشه و تو هر حالتی میشه کنارشون خوشحال بود.
آخ که چقد دلم میخواست حداقل تو برام اینجوری باشی.
و چقدر من تلاش کردم که همچین آدمی باشم و نشد.
و چقدر که اذیت شدم بابتش.
چقدر که بعد از کلی تلاش بازم بهم گفتن بیاحساس و بیذوق.
و چقدر رهاش کردم اون چیزی که واقعا دوسش داشتم.
اون چیزی که واقعا دلم میخواست باشم و هیچوقت موفق نشدم به بودنش.
به لمس کردنش.
به خوشحالیش و تهش اینکه بگم آره؟ آره. شدم همون چیزی که دوسش داشتم و الان، دقیقا همین الان تو اوج اعتماد به نفس خودم رو ابرا سِیر میکنم.
ولی نشد.
نمیشه.
و اون "I can" لعنتی که هیچوقت جواب نداد. حداقل برای من.
میدونم میدونم
خیلی دارم سخت میگیرم
ولی باور کن هست
همینقدر سخته
دقیقا همینقدر.
یه روز از مدرسه تعطیل میشی و اوتوبوس همون لحظه میرسه، توراه مشکلی برات پیش نمیاد و وقتی میرسی خونه همه چی مرتبه. بداخلاق نیستی و حالت خوبه. اتاقت مثل آینه برق میزنه. هوا بارونیه. خُنکیِ پارچه سفیدای شُسته شده و آویزونِ توی حیاط، به صورتت میخوره. همون موقع دوستت زنگ میزنه و میگه که قراره اکیپ از هم پاشیدمونُ دوباره کنار هم جمع کنیم و از مامانت میشنوی که خالهتاینا قراره بیان اصفهان زندگی کنن اما یهو لامپ گوشهی اتاق عجیب به نظر میاد.
نشسته گوشهی اتاق، با کتابای رو هم انباشته شده، درسای عقب افتاده و البته، منتظر بارون.
نمیخوای بگی که اونقدرا دور از انتظاره؟
معلومه که بارون شهر ماروهم خیس میکنه
یعنی نمیکنه؟😭