هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
قدم اول همیشه ترسناکه. شاید بپرسید قدم دوم و سوم و چهل و نهم چی؟ اونام ترسناکه. ولی قدم پنجاه دیگه ترسناک نیست. دیگه تاتی تاتی نیست. چشم باز میکنی و میبینی داری میدویی تو مسیر. دیگه نمیترسی. دیگه چشماتو نمیبندی.
خانومِ شرلی.
قدم اول همیشه ترسناکه. شاید بپرسید قدم دوم و سوم و چهل و نهم چی؟ اونام ترسناکه. ولی قدم پنجاه دیگه
کاش بفهمم اینو.
کاش واقعا بپذیرمش و بشم اون ریسک پذیره که میپره تو دل کار و دیگه هیچی براش مهم نیست.
که شاید بشه اون چیزی که میخوام. اون چیزی که همیشه میخواستم باشه.
از اینکه این مدت اول هر جمله ای که میخواستم بگم یه "کاش" چسبوندم از خودم بدم میاد و کاش انقد این کلمه رو لوسش نکنم.
خانومِ شرلی.
بهم گفت تو از ریسک کردن فرار میکنی. نمیتونی از دایرهی امن و پوچی که واسه خودت ساختی بیای بیرون و در
میبینی؟
هیچوقت فکرشو نمیکردم به یه جایی برسم که ریسک کردن برام بشه یه آرزو
یه وقتایی یه چیزایی تو ذهنم اونقدر دور و غیر ممکن به نظر میاد که حتی تصورشم منو میخندونه و با یه "برو بابا" یا "من و چه به این چیزا" از ذهنم دورش میکنم.
ولی وقتی همون غیر ممکن، همون نشدنی، همون دور از نظر ممکن میشه و شدنی،
تازه میفهمم که آره عزیزم :)))))))))))))))))))))
من دیدم خدارو:))))))))))))
دیدم که چجوری دستمو گرفت، وقتی که زانوهام سست و بی رمق شده بود.
وقتی که اشکام گونههام و میسوزوند.
بچها دیدین تاحالا دستِ خدارو؟
که چجوری میگیره دستتون و؟
که بلندتون میکنه اونم دقیقا وقتی که بهش نیاز دارید؟