یه وقتایی یه چیزایی تو ذهنم اونقدر دور و غیر ممکن به نظر میاد که حتی تصورشم منو میخندونه و با یه "برو بابا" یا "من و چه به این چیزا" از ذهنم دورش میکنم.
ولی وقتی همون غیر ممکن، همون نشدنی، همون دور از نظر ممکن میشه و شدنی،
تازه میفهمم که آره عزیزم :)))))))))))))))))))))
من دیدم خدارو:))))))))))))
دیدم که چجوری دستمو گرفت، وقتی که زانوهام سست و بی رمق شده بود.
وقتی که اشکام گونههام و میسوزوند.
بچها دیدین تاحالا دستِ خدارو؟
که چجوری میگیره دستتون و؟
که بلندتون میکنه اونم دقیقا وقتی که بهش نیاز دارید؟
این بار دیگه رهاش کردم
"رهاش کردم"ِ به معنای واقعی
گفتم بزار هر چی میخواد بشه
مثلا چی میشه اگه نشه که انقد چسبیدم بهش؟
بیشتر از نشدن و خاک تو سر ریختن و گند زدن به هرچی ریسک کردنه و آبرو رفتن که نیست هان؟
مامانم میگه حتی اگه مثل Dog از کاری که کردی پشیمون شدی به روی خودت نیار و یه طوری وانمود کن که انگار بهترین کار دنیا رو انجام دادی و خوشحال ترینی نسبت بهش.
ولی من میگم یواشکی بهتون
من پشیمونم از خیییلی چیزا
از عوض کردن اسمِ چنل بگیر تا خریدن اون گل سرخابی به جای نرگس و برگشتن به دوستی های سمی و از دست رفته
دیدی بعضیا رو؟
شاید هر سه ماه یه بار ببینیش یا اصلا نه، سالی یه بارم نشه این دیدار و فاصلهتون روز به روز زیاد تر بشه ولی، هرچقدر طولانی بشه این فاصله بین دیدار، فاصلهی بین گپ زدنتون یا حتی چت کردنتون، هنوزم همونقدر صمیمی و گرم و فنجون چای به دست شروع میکنین از ریز جزئیات زندگیتون واسه هم بگید،
از اینکه امروز چقد احساس ترس کردی، چقدر غم آوار شد رو سرت، چند ثانیه خندیدی، یا حتی عکس اون پیرهن خوشگله که سیو کردی و براش بفرستی و بگی که چقدر از آستین پاپیونیش و رنگش خوشت میاد و هربار، تعداد دیالوگای رد و بدل شده بینتون بیشتر و بیشتر بشه.
_lilo_