"لحظهدیدار"
با صدایی دلنشین از افکارم خارج شدم؛ این صدا در آسمان شهر پیچیده میشد:《ای مردم من نزدیکترین فرد به رسول خدا هستم.》
زمستانِ غمآلود به یکباره به بهاری سرسبز تبدیل شده بود. آواز پرندگان و شادی اهل آسمانها و زمین خبر ظهور مهدیِ فاطمه را می داد.
مردم به داخل خیابان آمده بودند؛ کودکان دستهایشان را گره زده بودند و با صدای بلند میخواندند:《عهد میبندم حاج قاسمت بشم!》 این سوی خیابان پیرمرد پابرهنهای را دیدم که با عجله می دوید با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:《 پدر جان کجا میروی؟》 همانطور که میدوید گفت:《 باید خودم را به سپاه مهدی برسانم.》
باد بهاری شاخه های درختان را به رقص درآورده بود در انتهای کوچه مادربزرگم را دیدم که اسفند دودی را در دست گرفته و مدام میگوید:《بر چهره دلربای مهدی صلوات》صدای کودکی را شنیدم که با شادی از پشت سر صدایم میزد؛ سرم را به عقب برگرداندم و جعبه شیرینی را در دستانش دیدم. با لبخند گفت:《 پول تو جیبیهایم را نذر ظهور کردهام و شیرینی خریدهام.》
در اینجا کوچک و بزرگ، پیر و جوان مشتاقانه منتظر لحظه دیدار مولا هستند.
این روزها دلم بیتاب قرار است. شرمندگی دست و بالم را بسته است. روی سیاه و دل غبار گرفتهام رغبت نمیکند برای دویدن به سمتت، ولی من بد عادت شدهام؛ من نمک گیر همین لحظه هایی هستم که از شرمندگی سرم را نمیتوانم بالا بگیرم. اما باز با نشانههایت من را سمت خودت میکشانی.
آقا جان! قربانتان شوم.
دل من آرام است به همین درد و دل کردنهای دلبرانهام با شما که میشنوی، رامش میکنی و آغوشت همیشه به رویش باز است. منِ شرمنده، دلباخته مرامت شدهام.
درمانمان کن به همان شیوه خودت
درمان شویم اگر به خودت مبتلا کنی
✍🏻فا.میم