حقیقتا با خوندن کتابای شهید مطهری یه انفجاری درونم اتفاق افتاده که گاهی گیج میشم چی خوبه چی بد!
از روزیکه دنیا اومدم تا امروز که 26 سال عمر از خدا گرفتم با اخلاق و رفتار شخصی خودم بزرگ شدم
الان تصمیم دارم اونجور زندگیمو تغییر بدم که خدا بیشتر منو پسند کنه.
برا همین گاهی نمیدونم کجا با کی چجور باید متناسب با اون ویژگی هایی که در کتاب جاذبه و دافعه حضرت علی اومده رفتار کنم.
بدون از منفی گرایی یه موضوع رو بگم که خونواده همسرم چند تا رذیلت اخلاقی بزرگ دارن
فکرم رو درگیر کرده نمیدونم چه کنم
گفتم با شما بگم ببینم چی درسته چی غلط.
یکی از رذیلت ها اینکه دائم در حال غیبت و بدگویی دیگران هستن یعنی هروقت بریم خونشون من با کوله باری از انرژی منفی برمیگردم خونه
و یکی دیگه اینکه بسیار نسبت به دیگران مخصوصا خانواده ی من حسادت دارن و زمانیکه میان خونمون میبینند یکی از اعضای خونواده ما اومدن خونمون فوری رنگ به رنگ میشن و عصبی میشن اگه دیگه ببینن کسی لقمه ای سر سفره ما میخوره اونها میخوان منفجر بشن در حالیکه منو همسرم بسیار بسیار مهمان نواز هستیم و خیلی با جون و دل برا مهمان خرج میکنیم ولی خونوادش خسیس هستن و دوس دارن ما هم مثل خودشون بشیم و کسی با ما رفت و آمدی نداشته باشه.
منم برای اینکه اونا بفهمن هر کسی رزق خودشو میخوره بارها مثال زدم که برکت زندگی ما از قدم مهمان هست ولی با اینکه زیادم ما مهمان نداریم بازم از رفتارشون مشخصه سختشون هست
تو کتاب دافعه و جاذبه حضرت علی خوندم که آقا امیرالمؤمنین جوری رفتار میکردن که با رفتارشون کساییکه بایست جذبشون میشد و کساییکه بایست دفع میشدن
من گاهی تصمیم میگیرم رابطه ام رو به حداقل برسونم و با آدمای منفی و منافق و چند چهره قطع رابطه کنم گاهی میگم شاید باید صبور باشم و با اخلاق خوبم اونا رو درس بدهم ولی اونا 60 سال دارن و امکان تغییرشون در حد صفر شده
گاهی حس میکنم دارم با این آدما آزمایش میشم و باید سکوت کنم
گاهی هم میگم نه من باید جواب اشتباه این آدما رو بدم و رسالتم رو تو این دنیا انجام بدم.
الان نمیدونم دقیقا وظیفه ام چیه که خدا پسند باشه.
اصلا خودمو در نظر ندارم که دلم چی میگه
دوس ندارم از روی خودخواهی تصمیمی بگیرم
میخوام ببینم به نظرتون خدا در این مورد با این افراد چه نوع رفتاری رو میپسندد تا انجام بدم؟
قبلا دخالت هم زیاد میکردن تو زندگیم حتی برای رنگ لباس من نظر میدادن که لباس شاد نپوش برا همسرت آرایش نکن و غیره ولی یکبار به طور جدی عصبی شدم و زنگ مادرشوهر زدم و اتمام حجت کردم و قهر کردم گفتم زندگی من به شما ربطی نداره ایقد دخالت میکنید از اونموقع دیگه زیاد دخالت نمیکنند ولی اخلاق و رفتارشون و اینکه جلوم از خونوادم بد میگن چون از نظر فرهنگی خونواده ما در سطح بالاتری قرار دارن چشم دیدن ندارن منم خب تعصب دارم روی خونوادم به همین جهت ازشون دلگیر میشم و نمیدونم چه کنم.
از ترس اینکه قهر کنم همش با خنده سیخ و کنایه هاشونو میزنن که من نتونم چیزی بگم.
مثلا داداشم دو هفته گذشته عقد کرد یه شب رفت دنبال خانمش رفتن خونه خودشون مادرشوهرم با خنده گفت جوانهای امروزی خیلی پررو شدن ما قدیم رنگ همسر نمیدیدیم الان عقد میکنن میرن کنار هم 😳
یه حرفای بسیار بیخودی میزنند که حال آدم بد میشه
وقتی خدا میگه حلال اینها میگن چرا
همش هم از حسادت هست.
ولی یه اخلاقی دارم تا بتونم احترام همه مخصوصا بزرگتر رو نگه میدارم و سکوت میکنم بعدش خودخوری میکنم
الان میگم نکنه باید جوری دیگه رفتار کنم که راه درست رو بلد نیستم.
حقیقتا خیلی هم حیفم میاد عمرم برای حرفا و رفتارای خاله زنکی هدر بره ولی این یه مسله شده که دنبال راه حل هستم تا یکبار برای همیشه راهم رو پیدا کنم.
منم مادرم و خونوادم داخل یه شهر دیگه زندگی میکنن و چون دو سه ساعتی راه داریم ماهی یکبار حتی خونه مادرم میرم
ولی دلم میخواد از تهدید فرصت بسازم و به قول شما با استفاده از همین طعنه و کنایه ها خودم رو رشد بدم و روحم رو تقویت کنم.