eitaa logo
سیدمهدی حسینی رکن آبادی
1.2هزار دنبال‌کننده
151 عکس
30 ویدیو
7 فایل
ادب و هنر ولایی به روایت سیدمهدی حسینی نقد و تحلیل شعر ولایی نقد و تحلیل اجرای هنری شعر معرفی جلسات @smahdihoseinir :جهت ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
الی‌الحسین مرزبندی (١) امروز نهم مرداد است، ششم صفر، و دو هفته تا اربعین باقی مانده است. صف زوار پشت باب‌الحسین و ازدحام در ورودی گیت‌های مهران، تصویر عجیب و سؤال‌برانگیزی خلق کرده است. شاید دوهزار نفر، اکثرأ موکب‌دار و خادمان موکب‌ها، ابتدای صبح منتظر باز شدن در بودند. راستی مگر قرار نبود مرزها بیست و چهارساعته باز باشند؟ به رسم همیشگی که از بزرگ‌ترها آموخته‌ام، برای رفع گرفتاری‌، فاتحه‌ای نثار حضرت ام‌البنین (سلام‌اللّه‌علیها) کردم و دست به تسبیح شدم، همراه با نذر صدصلوات نذر مادر کربلا. هنوز تمام نشده بود که گیت‌ها باز شد. رد شدن از گیت‌های کنترل مدارک، به آسانی و به لطافت قدم‌زدن در فضای پارک‌ها است. خدا کند عبورمان از پل صراط هم به مدد مولا با همین حس و حال باشد... در فضای بین مرز نشستیم تا همه‌ی اعضای کاروان برسند. شوخی بچه‌ها کم‌و‌بیش رنگ و بوی دیگر پیدا کرده بود. از دیروز ساعت سه بعد از ظهر از تهران راه افتاده و خسته بودند؛ گرمای فوق تصور مردادماه مهران، شتاب و اشتیاق رسیدن، و... عده‌ای از بچه‌ها را شارژ می‌کرد که به خود حق بدهند و بپرسند: چرا این‌همه منتظریم؟ چرا به سمت گیت‌های ورودی عراق نمی‌رویم؟ از مرز ایران رد شده بودیم و هنوز تعدادی از بچه‌های کاروان پشت گیت‌ها مانده و نتوانسته بودند از مرز خارج شوند... کلافگی از سر و روی بعضی بچه‌ها مشهود بود. ساعت سه بعد از ظهر از تهران راه افتاده باشی، و وقتی نظم زندگی‌ات به هم بریزد و اختیاری هم نداشته باشی پای مشتاقی و مهجوری هم در میان باشد، تکلیف دیگر معلوم است. تب و تاب گرمای مردادماه، بار خستگی و خستگیِ حمل بارهایی که بعضاً دونفری حمل می‌شد، و... بر دوششان افتاده بود و داشت کم‌کم در چهره‌های‌شان نمود می‌یافت. «اذان ظهر فردا ان شاالله نجف هستیم!» این تعریض، یعنی اینکه چرا به سمت گیت‌های ورود به عراق نمی‌رویم و چرا باید این همه منتظر باشیم؟ چرایش مشخص است برادر! با کاروان سفر کردن، مسائل خودش را دارد... از دیروز عصر که سوار اتوبوس شدم، تک و توک با بچه‌ها دارم آشنا می‌شوم. بعضی از بچه‌ها را از قدیم می‌شناختم، سید ابوالفضل را می‌بینم و کشف می‌کنم که بچه‌محل‌مان است. بعد هم امیرحسین را و بعد ‌آشنا می‌شوم با مسئول بخش راویان، کلی قرار و مدار دنبال این آشنایی است، برای بسیج شدن بچه‌های نویسنده. به قول معروف، گل از گل‌مان می‌شکفد... یک ابهام و بی‌اعتمادی موذیانه در من می‌خزد؛ متل مورمور شدن تن... یعنی واقعاً کسی هست انگیزه داشته باشد و حوصله‌ای، که در ازدحام خدمتگزاری و خستگی، یادش بماند و انگیزه داشته باشد سوژه‌های روزانه‌ی دور و برش را جمع‌ کند و متناً، یا اصلاً صوتاً(!) به دستم برساند؟ ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین مرزبندی (٢) گیت‌ها هم شلوغ است هم نیست. نسبت به اربعین‌های پیشین هنوز چندان شلوغ نیست؛ چون زائران طریق هنوز راه نیفتاده‌اند؛ ولی ازدحام است، چون کار پیش نمی‌رود! برخی مأموران عراقی در گیت‌ها بلد نیستند، یا دستشان کُند است؟ همیشه در صف گیت‌های ورود به مرز عراق، این ذهنیت را دارم و این تصویر جلوی چشمم همیشه رژه می‌رود: یک مأمور پشت سیستم نشسته است ولی انگار نمی‌داند چه باید بکند؟ دستگاه هنگ کرده یا بلد نیست؟ ... و بعد یک مامور دیگر (یا تصور کنید یک کارشناس) می‌آید و چندتا کلید روی کیبورد را می‌زند. کامپیوتر (معادل فارسی‌اش یارانه بود یا رایانه؟) دوباره راه می‌افتد و چند دقیقه بعد همان قصه‌ی پیشین است و همان آش و همان کاسه! در آن لحظه اگر دقت کنی، زائران منتظر در گیت‌ها، عکس‌العمل‌هایشان دیدنی است. یکی از سر ِ اسف کلاه از سر برمی‌دارد، چند نفر ناخودآگاه مثل گروه کُر، با هم و هماهنگ، بی هیچ هماهنگی قبلی، اما طبق یک رنج مشترک می‌گویند: اَاَاَه! عده‌ای نیز طبق عادت همیشه‌شان غُر می‌زنند و گروهی معدود نیز کفرشان می‌زند بیرون، حرفهایی می‌زنند که دون شأن زائر است و شاید از نظر آنان فحش‌هایی طبق معمول باشد... این تصویر کلیشه‌ای، امسال به جهت تنبلی صبحگاهی یا خستگی بی‌خوابی شبانه‌ی برخی مأموران عراقی، شکل دیگری یافته بود! در صف گیت ایستاده‌ایم. آدم وقتی سن و سالش بالا می‌رود، طبع نصیحت‌گرش روز‌به‌روز جوان‌تر، شاداب‌تر و فعال‌تر می‌شود. من یاد گرفته‌ام خودم را جوان تصور کنم و نصیحت‌های را بر سر خودم فرو بریزم تا دیگران از این آوار در امان بمانند... با خودم می‌گویم: چرا عجله کنیم برای عبور از گیت؟ بالاخره کاروان هستیم؛ من اگر هم زودتر از گیت رد شوم، باید آن طرف بنشینم منتظر دیگران! خب همین‌جا در همین گیت، در این ستون ایستاده‌ایم و با هم گپ می‌زنیم! چه اشکالی دارد؟ چرا عجله کنیم؟ به سال‌های جوانی‌ام یک سرک می‌کشم، می‌بینم این جوان پر جنب و جوش، نظر دیگری دارد و البته حق با اوست! در صف گیت ماندن، کلاً حس خوبی به همراه ندارد! من که حس بدی دارم. همیشه احساس می کنم تک‌تک در صف ایستاده‌ایم و منتظریم تا مأموران عراقی از ما عیبی بگیرند! این حس را درباره‌ی مراکز معاینه فنی ماشین هم مدتی داشتم و هربار منتظر بودم عیبی برای ماشینم بتراشند و وادارم کنند به خرج کردن... خانمی دستی بر پرچم کاروان ما می‌کشد و آن را می‌بوسد و می‌رود. پرچم سرخ «یا لثارات الحسین»... - چرا من تا به حال به فکر نیفتادم که این پرچم، مقدس است و برای تبرک و تیمم، ببوسمش؟ این پرچم که این مدت کنارم بود... - الان اگر پرچم را الان ببوسی‌اش، رنگ و بوی تقلید و یا خودشیرینی دارد! این‌حرف‌ها بخش از یک جنگ تمام‌عیار است و به زبان شعر: یک جنگ ادامه‌دار در من پیداست.. در من این جنگ ادامه دارد... یک جنگ ادامه‌دار، اما پنهان! ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین مرزبندی (٣) تنگ هم، داخل سوله‌ی بزرگی در یک صف ایستاده‌ایم. گاهی جمعیت داخل صف متراکم‌تر می‌شود، تا این ذهنیت ایجاد شود که صف دارد جلو می‌رود. چه خوش‌خیالی دلچسبی! بیکار بودیم و چشم‌انتطار. فقط می‌توانستیم ذکر بگوییم، یا با هم حرف بزنیم، یا در و دیوار سوله را با چشم، رصد کنیم... سوله را که دیدم، در نگاه اول، مثل خیلی از دیگر هیئتی‌ها من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این سوله‌ی بزرگ، جان می‌دهد برای برگزاری عزاداری و سینه‌زنی دهه‌ی اول محرم! برای اینکه بیکار ننشینم، با چشم‌هایم طول و عرض سوله را چرخ می‌زنم و تعداد گیت‌ها را می‌شمارم. بیش از سی گیت. بعد هم به صورت حدسی جمعیت را تخمین می‌زنم؛ چیزی حدود هزار نفر. در صف هر گیت حداقل پنجاه نفر ایستاده‌اند و با یک حساب سرانگشتی جمعاً می‌شویم حدود هزار و پانصد نفر ایستاده در مرز ایران و عراق در صف گیت. در هر گیت دو مأمور می‌توانند کارراه‌انداز باشند. سرک می‌کشم به گیت روبه‌رویم. یکی ایستاده و یکی پشت سیستم نشسته؛ اما انگار فعلاً قرار نیست اجازه‌ای صادر شود. شاید همان قصه‌ی قبلی است؛ یا دستگاه هنگ کرده، یا مأمور دارد صبحانه می‌خورد، یا از بالا هنوز دستور صادر نشده... چه می‌دانم؟ چون اختیار ما دست آن‌هاست، پس باید گفت حق با آن‌هاست؛ چه باشد، چه نباشد! چشمم دنبال پرچم کاروان است. دهانم کف کرده، ولی دلم نمی‌آید صلوات نذر ام‌البینین را رها کنم... یا مسببّ الاسباب... - هنوز زائری نیامده و این‌ها که ایستاده‌ن، بیشتر موکب‌دار هستن؛ مگه این مأمورا از ازدحام خوش‌‌خوشان می‌شن؟ چرا کار نمی‌کنن؟ یکی از بچه‌ها بود و این حرفش نشان می‌داد که دارد کم‌کم آمپرش می‌زند بالا. باید آب خنک می‌شدم روی اعصابش. وسط این‌ همه انتظار و اعصاب‌خوردی، یاد مقاله‌ی یکی از طنزپردازان افتادم با عنوان رساله‌ی تازیانه‌ی آب سرد. عجب سلیقه‌ای! حالا وقت توسل و ذکر گفتن است، یا مسخره‌بازی و خنده؟ یا مسبّب‌الاسباب! هرچه فکر کردم یادم نیامد داستان طنز چی بود. خدا این چه وضع حافظه است! به قول خودم، ذهن بعضی‌ها مثل ماهی‌ است؛ چرا راه دور می‌روید؟ خود من! گاهی هیچ متنی و حتی تصویری در ذهنم نمی‌ماند! یاد دخترم افتادم، شاید الان دختر نه‌ساله‌ام، زهراسادات دارد کارتون «نمو» را می‌بیند و یاد من می‌افتد و می‌گوید حافظه‌ی «دوری»، آن ماهی کوچولوی کارتون «نمو» مثل باباست! می‌گویند، حرف راست را از بچه‌ها بشنوید؛ راست می‌گوید و حق دارد که از من نماد ساخته، برای نشان دادن میزان حداقلی حافظه‌ی آن ماهی! این جملات در ذهنم رژه می‌رود. اما سعی می‌کنم شبیه سیستم‌های گیت‌های عراق هنگ نکنم و خوش‌حافظه باشم؛ هرطور شده چیزی پیدا کنم برای گفتن. چیزی که حرف حساب باشد و مناسب و متناسب. یا مسبب الاسباب! من از خودم ناامیدم! ظاهراً تنها راه نجات من، راه‌افتادن صف انتظار است... - داداش بفرما جلو... راه باز شد انگار... یا مسبب! باز هم تو. الهی شکر! جلوی دریچه‌ی گیت ایستاده‌ام و دنبال دوربین میگردم... ظاهراً از چهره‌نگاری خبری نیست. خونسردی را باید از برخی مأموران عراقی آموخت، هرچند در ذات ما ایرانی‌ها نیست این بی‌خیالی و خونسردی، و توی کَت ما هم نمی‌رود... حرکت‌های دستش لاک‌پشتی است. دستش بلند نمی‌شود؛ باید گذرنامه را چپاند لای انگشتانش! زیر چشمی نگاه می‌کند، مجبور است به زحمت بیفتد برای تطبیق چهره‌ات با تو. زحمت حرف زدن به او نمی‌دهم، کلاه و عینکم را بر می‌دارم تا بهتر ببیند مرا. به زبان بی‌زبانی می‌گویم: «برادر عراقی! ببخشید بیشتر بلد نبودم کمکتان کنم به زحمت افتادید.» انتظاری نداشتم «شکراً» مرا پاسخ بدهد. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین حسینیه؛ قلب موکب خادمان دانشجو، کار نظافت حسینیه را تقریباً با پایان رسانده بودند و کم‌کم داشتند وارد فاز دوم کار می‌شدند؛ یعنی دکور زدن و آماده کردن جایگاه. خیاط نوجوانی پشت چرخ خیاطی نشسته بود و داشت بند چهار سمت کتیبه‌ها را می‌دوخت تا کار نصبش آسان شود و کتیبه هم چند سال بیشتر دوام یابد. یاد کتیبه‌های مسجد محل‌مان افتادم سی‌سال قبل، که از رد سوزن‌ها و پارگی‌های چارطرفش می‌شد حدس زد چندتا محرم را بر روی دیوارهای مسجد پشت سر گذاشته‌اند... رفتار بچه‌ها نشان می‌داد، در ذهن‌شان این حقیقت و باور متبلور است که در موکب‌داری و هیئت‌گردانی، تخصص، تدبیر و تجربه و خلاقیت در کنار هم باید باشد و تو حق نداری از اموال هیئت برای کسب تجربه استفاده کنی... خیاط جوان در کارش ماهر بود، اما به کمک‌کار نیاز داشت برای برش بندها و بریدن نخ‌های اضافی. این کار از یک منِ بی‌تجربه در خیاطی هم برمی‌آمد و تخصص خاصی نیاز نداشت. میخواستم کمی کمکش کنم که کار دیگری پیش آمد؛ به رفقا پیشنهاد کردم دستیاری برای خیاط جوان و عزیز پیدا کنند. هرگوشه‌ای از حسینیه، خادمی داشت به وظایف محول شده عمل می‌کرد. پتوها منظم چیده می‌شد، لوازم اضافی از حسینیه کم‌کم بیرون می‌رفت. سمت چپ حسینیه هم مثل سمت دیگر به مرور داشت سیاه‌پوش می‌شد. کتیبه‌های سرخ و سبز یک‌یک سر جایشان در اطراف دیوار می‌رفتند تا به حسینیه رنگ و نشان دیگری ببخشند. هریک از اشیا وقتی به حسینیه منتسب می‌شوند، روح می‌گیرند و حقیقت می‌یابند؛ مهم این است باور کنی هرکدام از اشیای داخل حسینیه نقش مهمی بر دوش گرفته‌اند و اینکه ببینیی پابه‌پای دیگر خادمان حسینی دارند شعور خود را جار می‌زنند. هر یک از شعارهای روی پرچم‌ها باید ذهن تو را با خود درگیر کند و مهم‌تر اینکه زیبایی‌ هنری‌اش، پیام‌های انقلاب حسینی را در ذهن تو ماندگار سازد. حب‌ّالحسین اجنّنی؛ یانفْس من بَعد الحسینِ هونی! إنّی علی دین حسین؛ اهتزاز پرچم‌های عزا روح را به اهتزاز در می‌آورند و شعارهای روی کتیبه‌ها باید کاری کند که این پرچم‌ها روی حسینیه ‌دلت برای همیشه قاب شود. خب، حالا از خودت بپرس آیا توانسته‌ای با این رنگها و نشان‌ها و عبارت‌های بظاهر تکراری ارتباط بگیری؟ این اشیا به سرنوشت خوب خود رسیده‌اند، تو آیا مسیرت را یافته‌ای؟ خادمان برقکار، بدون فوت وقت داشتند کار می‌کردند. یکی پلکان می‌گذاشت و دیگری از آن بالا می‌رفت و کابل‌های برق را می‌کشید تا اطراف حسینیه، برق باشد، شاید برای شارژ گوشی زوار. رفقای رسانه مثل دیروز دوربین به دست، در پی کشف سوژه بودند نمی‌دانم از تکاپوی بچه‌ها برای معدوم کردن موشها تصویری شکار کرده‌اند یا نه... چند دقیقه‌ای اگر زودتر به حسینیه آمده‌ بودم، به تماشای هیاهوی موش‌ها لابلای دست و پای خادمان رسیده‌ بودم. انبار توشه شدن حسینیه از اربعین سال قبل تا امروز، حسینیه را برای موش‌ها تبدیل کرده بود به یک خانه‌ی ‌امن شاید برای گریز از مزاحمت مارها... اما خب، حالا باید می‌زدند به دل این صحرا و به فکر پناه‌گاه دیگری باشند. همین‌که عمرشان به دنیا بوده و فقط طعم هشدار بچه‌ها را حس کردند، باید خدا را به روش خودشان شاکر باشند. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین گنج‌یاب "نویسندگی مگر شد کار؟" حتی اگر خادمان موکب حسینا - که اکثراً دانشگاهی‌اند و اهل کتاب و قلم- در مواجهه با من، این سؤال را زیر لب از خود بپرسند، به آنها حق می‌دهم! هرچند، در هنگام جنگ و به اقتضای حال، از عکاس و فیلم‌بردار نباید انتظار داشت اسلحه هم دست بگیرد، شلیک کند و نارنجک بیندازد! ولی همان فیلم‌بردار حسرت می‌خورد کاش می‌توانستم گلوله‌ای هم شلیک کنم. طبیعت کار معنوی همین است. سبقت در خیرات، رمز و رازی دارد که وقتی از آن بازبمانی، دچار حسرتی. و من این‌روزها که می‌گذرد غرق حسرتم... اگر به ده سال پیش باز می‌گشتم و کمی جوان‌ بودم، قطعاً در کنار مستندپردازی، کار دیگری هم انجام می‌دادم. مثل سالیان قبل، در عمود ۷۰۷ گاهی اوقات در کنار روایت‌نگاری، دست و لباسم را خاکی کردم تا اسمم را جزو خادمان موکب بنویسند. اما این بار، تاریخ‌ شفاهی و مستندنویسی برای من خیلی جدی‌تر از گذشته است. ذهنم بشدت درگیر مشاهدات و مستندات شده. در هر لحظه و در هرمکانی، از هر خادمی رفتاری سر می‌زند که شاید دیگر در تاریخ حماسه‌ی محبت و معرفت، اتفاق نیفتد و این حماسه‌ها باید در دفتر تاریخ ثبت، و در نمایشگاه مکتب حسینی به نسل آینده نشان داده شود؛ تا راه نورانی را در ظلمات دهر بیابند. اما چکنم که این قلم، فقط یک نفر است! یادتان باشد اولِ این متن‌ها اعتراف کردم، قرار نیست دیگر از خودم حرف بزنم و از این به بعد، وقتی از «من» حرف می‌زنم، مطمئن باشید یا دارم خودزنی می‌کنم و واژه‌های حسرت بر سر می‌ریزم؛ یا «من» نیستم و از من‌هایی حرف می‌زنم که با دنیای نوشتن، قرابت دارند و شهروند دیار هنرند و این من، دوست دارد مانند آنان باشد. این من با بقیه‌ی خادمان، هزار و یک فرق دارد که مهم‌ترینش بی‌توفیقی است و تنبلی جسمی و بی‌عرضگی؛ اما آنچه باید به کار امثال من تمایزی بدهد، جزئی‌نگری و جزئی‌نگاری با چاشنی شگردهای خاص تحلیل و تهییج است. مستندنویس مثل مستندسازِ دوربین به دست است؛ در نگاه عده‌ای، بظاهر هیچ‌کاری نمی‌کند، اما باید بتواند کارها بکند... این حرف‌ها را، هم برای دلخوشی و آرامش روحم نوشتم، هم در پاسخ به معدود نگاه‌های پرسش‌گر. اما راستش، حتی خودم هم قانع نشدم! امروز یکی از خادمان موکب جلویم را گرفت و گفت:«آقای رکن‌آبادی، شنیدم شما مستندنگار هستید و راوی. چند سؤال بپرسم.» خلاصه سؤالش این بود: «چه کار کنم که آنچه دیده‌ام، در ذهن مخاطبم به باور تبدیل شود؟» جواب سؤال او را شفاهاً و مختصراً گفتم، که به قول برخی نویسندگان، در این مقال نمی‌گنجد! اما ٱنچه به او نگفتم، همین رنج و حسرتی است که در این کار باید تحمل کرد... یا، یکی از میهمانان به من اکيداً توصیه داشت، بنویسم خادمان نظم را رعایت کنند و بیشتر مواظب اسراف باشند. گفتم چشم! اما خب، اینکه چگونه بگویم، مهم است. با خودم درگیرم. چجور به خادم حسینی، توصیه کنم؟ برای توصیه کردن در متن، باید واژه‌ها را در هم تنید، دائم از آن باید شربت گوارا ساخت که دارو هم در آن باشد و بعد هربار مزمزه‌اش کرد؛ خیلی ترش است یا خیلی شور؟ تلخِ حال به‌هم زن است است یا شیرین دلچسب؟ واژه‌‌هایت باید چله‌نشین شوند در ذهن و زبانت، تا روزی که بشود مطابق میل مخاطبت. اینکه گفته‌اند حرف را نشخوار کن، در دهان بچرخان و بعد اگر لازم شد بگو، غیرمستقیم به رنج و هنر بیان نویسنده اشاره کرده‌اند... گاهی باید با تعریض حرف بزنی، گاهی با زبان صمیمی. اما کی و کجا؟ باید با عینک مثبت‌بینی نگاه کنی، نباید حرفی بزنی که سوءتفاهم ایجاد کند. گاهی هم باید یادآوری کنی، اما نه با توضیح واضحات، مثلاً: «مواظب باشید به اموال موکب آسیبی نرسد!» خدای من! بگردم، ببینم تا به حال در نوشته‌هایم مرتکب چنین اشتباه عجیب و فجیعی شده‌ام؟ سعی کرده‌ام همه‌ی اجزای فعالیت‌های موکب را مثبت ببینم. همه‌ی بچه‌ها با عشق آمده‌اند. تجربه و تخصص دارند یا ندارند؛ به هر حال تقسیم‌بندی شده‌اند تا کاری را انجام دهند. خادم، موقع کار، لیوان آب را جایی انداخت، خب اشکالی ندارد! بعداً، خودش اطراف محیط کارش را تمیز می‌کند. یا اگر شوخی می‌کنند، یکی دوستش را سوار فرغون کرده و می‌دود، چرا بگویم دارند بازی می‌کنند! نه، چشم‌ها را باید شست! دارند با شوخی و بازی به کار سرعت می‌بخشند... باید مثل گنج‌یاب باشی و گنج پنهان در رفتار خادمان موکب را ببینی. ارزش کار گنج‌یاب، در پیدا کردن گنج‌های باارزش است. بخشی از زیبایی کار مستندپرداز در این آیینه متجلی می‌شود. این‌ زیبانگری، بخش مهمی از مستندپردازی حماسه‌ی خادمان در موکب‌های اربعین حسینی است. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین یحیی ساعت یک بامداد است و هنوز نرفته است بخوابد؛ با این سن و سال دست از کار نمی‌کشد... می‌گوید: «سه تا کار دیگه مونده که باید انجام دهم سه تا بار دیگه مانده که باید ببرم. الان ۲۰۰ تا غذا بردیم یکی از موکب‌ها تقسیم کردیم...» مقدمه و مؤخّره‌ی حرف‌هایش با خنده پر می‌شود؛ همچنین چاشنی یا بهتر بگویم، موسیقی متن لابلای حرفهایش! «آن عراقی می‌گفت: خدا یکی، ایران و عراق هم یکی! خمینی، جوری بمب انداخت، اسرائیل دارد نابود می‌شود!» و خنده‌های ممتدش نگذاشت دیگر ادامه دهد... یحیی راننده‌ است، اهل کرمانشاه که ماشینش را وقف موکب کرده و خودش هم در خدمت خادمان است. هرجا قرار است باری جابجا بشود، با خودش عهد کرده، با ماشینش آنجا باشد. وقتی با او سلام علیک می‌کنی، جوری لبخند می‌زند و تو را تحویل می‌گیرد که انگار ده‌سال است تو را می‌شناسد و با تو رفیق است. خیلی زود سر درددل و گفتگو را باز می‌کند. می‌گوید: «هر کسی بیاید بگوید این کار را بکن، این بار را ببر؛ نمی‌پرسم کی هستی؟ به هیچکس «نه» نمی‌گویم! جنابعالی می‌آیی و می‌گی این بار رو ببر، من میگم: چشم! هنوز راه نیفتادم، مثلاً این آقازاده می‌آید میگه: نه، این بار را نبر، اون بار را ببر! من چکنم؟» می‌بینی! با وجود التهاب و اشتیاق فراوان برای خدمت، از ناهماهنگی‌ها حرف می‌زند... یحیی تنها انتظارش این است که به او فرصت دهند یک کارش را درست و خوب انجام دهد، بعد برود سراغ یک کار دیگر. او یک نفر است، اما اگر کارهای یک نیمروزش را بشماری، انگار چند نفر است... اینجا آمده و ماشین نیسانش را هم آورده که کار کند. در شبانه‌روز یکی دو ساعت بیشتر نمی‌خوابد. میگوید: «خسته‌ام. نمیگم خسته نیستم. همه‌ی بدنم درد میکند... اگر سالم بودم بیشتر کار میکردم. آمده‌ایم اینجا سختی بکشیم. کسی که اینجا آمده باید اذیت بشه؛ نمی‌تونه جز این باشه... قسم میخورم به این زیارت که نه احساس خواب می‌کنم نه خستگی. خسته‌ام، بدنم درد می‌کنه اما کار واجب‌تر است...» یحیی عصبانیتش هم خاص است؛ یکی دو ثانیه به هم می‌ریزد و زود برمی‌گردد به فطرتش و به قول امروزی‌ها به تنظیمات کارخانه. آقایحیی، از زیر، صد تن خاکِ آوار شده بر روی سنگر بیرون کشیده شده، عمرش به دنیا بوده انگار برای آمدن به اینجا و ادامه‌ی همان راه که در جبهه‌ها شروع کرده و حالا در موکب باید ادامه دهد. برای همین است حتی اگر خسته است، نمی‌خواهد خستگی را جدی بگیرد... می‌گفت: «سنگر روی من افتاد و فاتحه مع الصلوات! ولی یک جوان رعنا و بلندقد که شال روی دوش داشت، بهم گفت: نترس! بگو یا امیرالمؤمنین... وقتی از زیر خاک بیرون کشیده شدم همه از من می‌ترسیدند بهشان گفتم خدای من از لودر قدرتش بیشتر است!» ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین یحیی(٢) صبح دوباره دیدمش. می‌گویم‌: «دیشب اصلاً خوابیدی یا نه؟ تا ساعت یک صبح مطمئنم بیدار بودی.» می‌گوید‌: «تا سه بیدار بودم. صبح رفتم از کربلا یخ آورده‌ام.» فقط راننده نیست، اهل کار است. خودش یخ‌ها را قطعه‌قطعه می‌کند، آن‌هم با مهارتی مثال‌زدنی. ضربه‌هایش حساب‌شده‌اند؛ بدون اینکه یخ‌ها تکه‌پاره شوند. چند نوع ضربه می‌زند. اول با میله می‌زند وسط قالب یخ و یخ را به جلو می‌کشد. با ضربه‌‌ی دوم قالب را تقریباً به دو نیمه‌ی تقریباً مساوی تقسیم می‌کند. با ضربه‌‌ی سوم، قالب نصف‌شده به دو استوانه‌‌ی جداگانه تبدیل می‌شود. بعد می‌رود سراغ شستن یخ‌ها. دائم به جوان خادم تذکر می‌دهد: این‌جور آب بریز، اینجا بریز، کمتر بریز... از باربند نیسان، آبشاری جاری است؛ مثل عرقی که از صورت یحیی می‌ریزد. یک لحظه غیبش می‌زند. کجا رفت؟ مخزن آب را پر کرده و هن‌هن‌کنان سمت نیسان بر‌می‌گردد، برای شستنِ الباقی یخ‌ها. چند تکه یخ روی خاک افتاده. آن‌ها را برمی‌دارم که بشوید و در کلمن‌ها بگذارد. فوراً از دستم می‌قاپد؛ می‌خواهد همه‌ی کارها را خودش انجام بدهد. دست‌هایم خاکی شده. زیر آبشاری که از باربند نیسان جاری است، دست‌هایم را می‌شویم. خنکای آب، حالم را جا می‌آورد. می‌گویم: «یحیی‌جان، آبی هم به سر و صورتت بزن!» در دنیای خودش غرق است. دنبال بهانه بود حرف بزند، یا داشت بلندبلند فکر می‌کرد؟ گفت: «تمام استخوان‌های تنم درد می‌کند..» خیره شوم به چهره‌اش. منتظرم کارش تمام شود و دوباره، دست‌هایش را بفشارم. همان دست‌های زمخت، همان دست‌های زخم‌خورده. دست‌هایی که خطوط رنج بر آن ثبت شده. مطمئنم با اینکه یخ‌ها را جابه‌جا کرده و سردِ سرد شده‌اند، این دست‌ها دست مرا به گرمی می‌فشارند. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین مشایه‌نشین اذان صبح به افق کربلا ۳:۵۰ دقیقه است و من بعد از اتمام برنامه‌ی هیئت خادمان، یعنی حدود ساعت ۱۲ نیمه‌شب، تقریباً چهار ساعت فرصت دارم تا در مشایه بنشینم تا از میان هزاران سوژه و نکته‌ی قابل توجه، تعدادی از آنها را برای تک‌نگاری برگزینم. در این سطرها، استثناً امشب سفرنامه‌نویس نیستم، حتی قرار نیست چندان به تاریخ شفاهی بپردازم. درست است که سفرنامه، یعنی شرح مشاهدات و شنیده‌ها در سفر؛ اما نکته‌ی مهم این است که من یک‌گوشه نشسته‌ام و دارم حال آنان را که در حال سفرند، وصف می‌کنم. نمی‌دانم تا به حال در سفر اربعین از این زاویه کسی سفرنامه نوشته است، یا نه؟چرا که در سفرنامه‌ی اربعین معمولاً زائر در مسیر حرکت، آنچه را دیده می‌نویسد؛ اما من نشسته‌ام و در حال حرکت نیستم! و احتمال اینکه سوژه‌های بیشتری را ببینم، نسبت به دیگران بسیار بیشتر است. تنها فرق این نوشته، نشستن در مشایه به جای حرکت نیست؛ تفاوت‌های دیگر هم وجود دارد از جمله، روایت خطی و نیز نوشتن بدون هیچ نظم و ترتیبی. قرارست آنچه را که می‌بینم و می‌توانم تک‌نگاری کنم، بنویسم و دیگر اینکه... بگذریم! نمی‌خواهم خیلی استدلالی بنویسم... بروم سراغ اصل مطلب. امروز دوشنبه سیزدهم مردادماه است و طریق، نسبت به دیگر شب‌ها بسیار شلوغ‌تر. الهی شکر. امروز تصویری از انتظار زائران در پشت مرز مهران دیدم، حدود ۱۰ هزار نفر جمعیت باز هم الهی شکر. امسال عده‌ای پچ‌پچ می‌کردند که به خاطر گرما یا عدم امنیت قرار نیست در پیاده‌روی شرکت کنند! دل‌ها در تصرف امام است و امام، زائرانش را خودش انتخاب می‌کند. تصمیم رفتن یا نرفتن به کربلا مخصوص منطقیون و حسابگران است و صاحبان عقل معاش، نه آنان که از «طریق» دل می‌روند و با نسیم پرچم حسینی حرکت می‌کنند؛ هرچند طوفان در راه باشد. ساعت از نیمه شب گذشته است و خادمان موکب «حسینا» آخرین مراحل آماده‌سازی غرفه‌ها را دارند تجربه می‌کنند. بچه‌ها در حال نصب داربست فلزی‌اند تا با نصب تلویزیون شهری، نمای بیرونی موکب «حسینا» شکل گیرد. جلوی غرفه‌های موکب «حسینا» در کنار طریق، سکوهایی برای استراحت زائران در نظر گرفته شده است، همچنین برای کسانی که می‌خواهند سر فرصت شام بخورند و کنار هم بنشینند و نفسی تازه کنند. امشب سکوها تقریباً پر است. امروز غرفه‌ی بهداشت و درمان هم آماده شد. تابلوهای راهنمای زوار نیز از امروز به موکب جلوه‌ی خاصی بخشیدند. جای لوگوی قشنگ «حسینا» روی تابلوها خالی است... در اولین غرفه، آقایحیی با دیگر خادمان دارند به زوار شام تعارف می‌کنند. آقایحیی مثل همیشه جلوتر از دیگران حرکت می‌کند، سبد غذا را برداشته به سمت زوار می‌رود برای تعارف، و یادآوری می‌کند نوشابه یادتان نرود! چقدر صفای دل دارد این مرد... یکی از خادمان می‌گوید: عمویحیی! لازم نیست غذا را ببری تعارف کنی؛ زوار می‌آیند، غذا را با احترام خدمتشان تقدیم می‌کنیم. آقایحیی برمی‌گردد به سمت غرفه. چمن مصنوعی جلوی غرفه‌ها که هرروز باید جارو شود، چند منظوره است؛ هم برای استراحت، هم برای دور هم نشستن و غذا خوردن زوار. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین مشایه‌نشین (٢) فرداشب «رضوان» هم راه می‌افتد. خادمان خوش‌ذوق موکب، برای این آفرینش این چشم‌انداز معنوی خیلی زحمت کشیده‌اند. دو چادر در کنار هم به سمت آسمان سر برافراشته‌اند و شانه‌هایشان را گذاشته‌اند روی ستون‌های قوی که در اطراف آن است. پرچم سرخ «یاحسین» و «یااباعبدالله» بر فراز چادرهای روضه‌ی رضوان از دوردست پیداست و قرار است برای زوار دست تکان دهد و آنان را دعوت کند به موکب «حسینا». نخل‌های اطراف روضه‌ی رضوان، حس عجیب و غریبی به این فضا داده‌اند. قرارست، برنامه‌های عصرانه در این مکان برقرار باشد تئاتر، روایتگری، پاسخ به سؤالات، احتمالاً برگزاری نماز جماعت صبح‌گاهی و هر چیز دیگری که زوار را اقناع کند و خستگی از تن و روح آنان بتکاند. امسال تهیه و راه‌اندازی کولرهای گازی در موکب «حسینا» مهم‌ترین و کم‌مؤونه‌ترین موضوع بود. دکتر امروز می‌گفت: «هر وقت اراده کردیم، کولرهای گازی با قیمت مناسب برای ما فراهم شد، به عکس دیگر ضروریات موکب» من عادت کرده‌ام هر جمله‌ی روح‌نواز که می‌شنوم، در زیر سایه‌ی آن چند دقیقه اُتراق کنم و به فلسفه‌ی آن بیندیشم. راستی، چرا تهیه‌ی کولر گازی‌ها آسان‌تر است، با وجود اینکه نسبت به دیگر اقلام بسیار بسیار گران‌تر می‌باشد؟ انگار امام حسین (علیه السّلام) دوست ندارد زوارش به جز در مشایه، جای دیگر عرق کنند، یا بهتر بگویم امام حسین (علیه السّلام) دوست دارد وقتی زوارش عرق‌ریزان وارد موکب می‌شوند، حسابی خستگی بتکانند. راحت و بی‌دغدغه، در خنکای حسینیه به استراحت بپردازند و کولرهای گازی، مقدمه‌ای است برای رسیدن به این آرامش و بازیابی روحیه‌ی زائر. انگار عقربه‌های ساعت، محو حال و هوای زائرانند، انگار کسی به ساعت نگاه نمی‌کند، کسی نمی‌داند ساعت از یک بامداد گذشته است! حال و هوای موکب‌داران و زائران، مثل افرادی است که صبح اول وقت، با روحیه‌ی تمام، تازه می‌خواهند کارشان را شروع کنند! ای کاش می‌شد نشاط و آرامش تک‌تک این زائران را وصف کرد... ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین مشایه‌نشین (٣) ای کاش می‌شد حال و هوای تک‌تک زائران را وصف کرد... با وجود گرما و سختی پیاده‌روی، اکثر خانم‌ها و بانوان زائر با چادر و پوشش کامل به مشایه آمده‌اند. اکثراً یک کوله پشتی بر دوش و یک کیف دستی بر شانه دارند و چفیه‌ای تاب داده دور گردن از روی چادر. برخی دوربین به دست هستند. یا دارند از خود عکس می‌گیرند یا از موکب‌ها. راه‌رفتن و فیلم گرفتن، کار دشواری است اما معلوم است همه با‌تجربه‌اند... پیرمردی در طریق ایستاده است و دارد نوحه می‌خواند و همسرش از او فیلم می‌گیرد. چه جالب! و بعد هم برمی‌گردد به آنچه را که خوانده، از روی دوربین مرور می‌کند؛ شاید هم می‌خواهد میزان توانایی همسرش در فیلمبرداری را بسنجد و خیالش راحت باشد فیلم یادگاری خوبی شده برای نوه‌ها و فرزندانش. گاه در میان زوار، گروه خاصی را می‌بینی که در کنار حرکت در مشایه عزاداری هم می‌کنند و سینه می‌زنند. همیشه این سفر با خلاقیت‌ها و تدابیر خاصی همراه بوده و هر سال تازگی و تنوع خاصی دارد. این چندسال کالسکه یا ویلچر به عنوان یک وسیله‌ی چندمنظوره، جزو ضروری‌ترین لوازم سفر اربعین شده است؛ هم خودروی کودکان است و شیرخوارگان، یا با تغییر کاربری می‌شود شبیه وانت(!) برای حمل ساک‌ها؛ و اگر جا داشته باشد می‌شود اکوی سیار برای نوجوانانی که ریتم‌های تند نوحه‌ها به آنان انرژی می‌بخشد و آهنگ حرکت آنها را تندتر می‌کند. من هنوز فرق «توک‌توک» و «سیتوته/سی‌طوطه» را نمی‌دانم، اصلاً نمی‌دانم املای نوشتن آن چگونه است! گاهی از لابلای جمعیت می‌آیند و رد می‌شوند، بوق زدن‌های ممتدشان محشر است! معمولاً آب و آذوقه به موکب‌ها می‌رسانند یکی از این موتور سه‌چرخ‌ها که امشب فهمیدم به آنها می‌گویند «سیتوته» از طریق رد شد، با مخزن آب، همراه با پخش یک نوحه‌ی عربی که نمی‌دانم از کجایش پخش می‌شد؟ یا صدای گوشی همراه راننده خیلی بلند بود، یا اینکه اکوی سیار به همراه داشت؛ به هر حال هرچه بود، از ذوق راننده‌اش خبر می‌داد. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین مشایه‌نشین(۴) عباس از خادمان موکب، از ساعت ١٢ نیمه‌شب تا حالا یکسره مشغول داربست زدن است. دو سال پیش در عمود ٧٠٧ با هم آشنا شدیم، امام حسینی و یک سینه‌زن تمام‌عیار است. قیافه‌اش به دانشجوهای انقلابی می‌خورد، ولی دانشجو نیست. بیش از یک دهه است چفیه را از دور گردن برداشته، بر کمر بسته و شده پای ثابت خدمت در موکب‌ها. قیافه‌اش مرا یاد یکی از شاعران اصفهانی می‌اندازد و جنونش، تداعی‌گر یکی از عباس‌های بشدت شاعر است! یکی از کارهای عباس در موکب، نصب داربست‌های فلزی است. امشب نزدیک بود کار دست من بدهد؛ نه! درستش این است که بگویم، نزدیک بود کار دست خودم بدهم. حواسم نبود دور و بر عباس نباید بپلکم، چون کارش حساس است و هرلحظه ممکن است یکی از این میله‌های بلند داربست - که نمی‌دانم اسمش چیست - از دستش بیفتد؛ که امشب از دستش افتاد... با اینکه در این دو ساعت که در مشایه نشسته‌ام دائم آب خورد‌ه‌ام، اما عطشم هیچ‌گاه فروکش نکرده. از ابتدای محرم امسال، التهاب جگر عجیبی گرفته‌ام... به سيدابوالفضل گفتم که من خیلی هوس چای کردم‌؛ رفتیم موکب احباب‌الرضا، ایثارگران بخش خشت استان فارس؛ دمشان گرم. من که هروقت خرما و رطب تازه هوس کنم، می‌روم سر وقت‌شان. رطب تازه همراه با دمنوش که نمی‌توان لذت آن را وصف کرد. طعم دمنوش تازه انگار حالی به سید ابوالفضل داد و جلایی به روحش، که از من پرسید: «هر چیزی ملکوتی دارد، به نظر شما ملکوت این مشایه چیه؟» خدایا! این چه سؤالی است از من می‌پرسد؟ مگر من آیت‌اللّه سیدمهدی میرباقری هستم! سیدابوالفضل بسیاربسیار کم‌حرف است، نمی‌دانم چه سرّی بود در این سؤالش... گفتم: «نمی‌دانم...» بعد گفتم: «ملکوت همین جاست، همین مشایه. اگر ناسوت بود، هرکسی می‌توانست به این «طریق» راه یابد.» کسی بر زبانم گذاشت بگویم، خودم هم نفهمیدم چه گفتم! اهل این جور حرف‌ها نیستم و با این وادی معرفت کلاً بیگانه‌ام... سید ابوالفضل از ابتدای سفر خیلی با من همدل و همراه بوده، خصوصاً در معرفی سوژه‌ها و موضوعات قابل طرح در تاریخ شفاهی که دارم می‌نویسم، یک مشاور تمام‌عیار است. سید به من قول داده که هر سوژه‌ای مناسب دید به من معرفی کند. امشب از همان ابتدا که نشست کنارم، معلوم بود که چنته‌اش پر است از سوژه‌های رفتاری خادمان، مخصوصاً قوچانی‌های موکب. «یکی از آنها با اینکه پایش در گچ بوده، گچ را بریده و به هر قیمت خود را رسانده به موکب.» یاد بچه‌های زمان جنگ افتادم که با چه تدبیری روی تخت بیمارستان گچ پا و دست‌شان را می‌بریدند و برمی‌گشتند به منطقه. «باورتون می‌شه؟ اینکه کم‌سن و ساله، راننده‌ی ماشین‌های سنگینه و اینجا هم در کنار آقایحیی، شده راننده‌ی نیسان و به موکب خدمت می‌کنه.» به حرف‌های سید گوش می‌دهم و نگاهم به اهل طریق است. کودکی بر روی سرش سینی بزرگ خرما گذاشته و دخترکی نیز شاید هفت‌ساله، کمی جلوتر سینی در دست، چای و مهربانی تعارف می‌کند. رفتار بعضی خانم‌ها با این دخترک بشدت مادرانه است. وقتی جاذبه‌ی عشق حسینی، همه را به این‌جا کشانده، نمی‌توان بین زوار فرق گذاشت و نباید از روی ظاهرشان قضاوت کرد. هر کس با هر دیدگاه و نیتی به این «طریق» گام بگذارد، به کربلا نرسیده، به امت حسین پیوسته. معتقدم به کربلا که برسد، صبغة اللهی شده است. به سید گفتم، یعنی از او خواهش کردم که پیشنهاد بدهد در میان خواهران خادم افتخاری موکب، افرادی را انتخاب کنند برای تذکر لسانی به معدود دختر خانم‌هایی که حواسشان به حجاب یا رعایت پوشش کامل نیست، یا تدبیر مناسبی برای فرار از گرمای نفس‌گیر و طاقت‌فرسای مشایه اتخاذ نکرده‌اند. به هر حال، باید به هم کمک کنیم تا کسی از حلقه‌ی امت حسینی خارج نشود. نزدیک نماز صبح بود. از مشایه به هر ترتیب، دل‌کندم و آمدم سمت موکب. از زیر چادرهای رضوان که رد می‌شدم، نسیمی خنک می‌وزید. با خود گفتم: چه خوب می‌شد، اگر زائر در هنگام حرکت، صف جماعت صبح‌گاهی را زیر این چادر ببیند و «اشهد انّک قد اقَمتَ الصلوه»گویان، بدَود برای نماز اول وقت صبح‌گاهی... ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
هدایت شده از قاف
تا به کی آشوب هستی؟ هرچه نتوان بود، باش مثل آه دردمندان، آتش بی‌دود باش جنب‌و‌جوش قطره‌ها احساس خوب رفتن است سنگ هستی؟ باش! اما در مسیر رود باش کمتر از پشّه نباش، از غلغل دشمن مترس هان به قدر وُسع خود در جنگ با نمرود باش یا عصا شو یا تبر! در پیش رویت دشمن است لااقل پیغام پیروزی چو بوی عود باش آسمان پیداست... هان از پیله‌‌ات بیرون بزن این تغافل تا به کی؟ از خویش ناخشنود باش در کمال حسن باید در حجاب بُخل بود در نگاه هرزه‌پویان، در عدم موجود باش تو بهشتی، قصد تو دارند اصحاب الشمال در هراس از خود بمان، از هرطرف مسدود باش! ای درخت، آغوش‌ها راه نفَس را بر تو بست وعده‌ای داس هرس باش و عتاب‌آلود باش آی ای انسان بیا و اندکی آدم بشو در مقام آدمیت، بعد از این محمود باش خاک راه زائران شو، خویش را بر باد ده مثل مشایه، طریق کعبه‌‌ی مقصود باش کاروان اشک راه افتاد سمت کربلا التماست می‌کنم ای چشم عاشق... زود باش! هجدهم مرداد١۴٠۴ لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi