کتاب داستان هایی از امام زمان (عجلاللهتعالیفرج)
عناوین اصلی عبارتند از:
میلاد موعود؛ وصال دوست؛ چرا او قائم آل محمّد(علیهم السلام) نامیده شد؟!؛ مهدی چه کسی است؟!؛ یازده مهدی؛ رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در بقیع؛ فاطمه جان گریه نکن!؛ قیام مرد مَدَنی؛ ملاقات خضر(علیه السلام) و دجّال؛ همین حسین(علیه السلام).
258 صفحه| انتشارت مسجد مقدس جمکران
قیمت پشت جلد: 26000 تومان
قیمت با تخفیف: 23000 تومان
خرید آنلاین👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/134719?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
🏴 شهادت امام عسکری(علیهالسّلام) در جوانی، نشانه اوج فعالیت تشکیلاتی شیعه بوده است
🔳 حضرت آیتالله خامنهای: علّت اینکه این سه امام یعنی امام جواد و امام هادی و امام عسکری (علیهمالسّلام) از مدینه یکسره آورده شدند به عراق و در عراق هر سه ماندند و در عراق هر سه شهید شدند و دفن شدند و در جوانی هم کشته شدند، همین بود که تشکیلات شیعه در زمان این سه امام به اوج قدرت خودش رسیده بود.
◾کتاب همرزمان حسین(علیهالسّلام)، ص۳۴۹.
@sn_shop
فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم م
قسمت دوم کتاب از افغانستان تا لندنستان👇👇👇👇
فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم م
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضورتان میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_دوم
#افغانستان_تا_لندنستان
[...] سه سالم بود که پدرم به بلژیک رفت. در بروکسل کاری پیدا کرده بود. همۀ ما را در مغرب پیش مادرم گذاشت و رفت. دو سال بعد، ما هم رفتیم پیش او. مدت کوتاهی بعد از ورود به بلژیک مادرم همهمان را برداشت و برای چکآپ پیش دکتر برد. هزینۀ مراقبتهای پزشکی و درمانی در مغرب بالا بود، به همین خاطر ما فقط در موارد اضطراری پیش دکتر میرفتیم. اما در بلژیک، پوشش درمانی رایگان بود، لذا خیلی زود، پیش دکتر رفتیم. آنجا بود که پدر و مادرم فهمیدند من سل دارم.
به خاطر بیماری سل نمیتوانستم در شهر همراه خانوادهام زندگی کنم. مرا اجبارا به آسایشگاه بیماران فرستادند که در اصل یک دیر کاتولیکی در حومۀ شهر بود. آسایشگاه تقریبا 70 کیلومتر با بروکسل فاصله داشت.
ناگهان و بدون هیچ مقدمهای، من، یک کودک اهل آفریقای شمالی با آن میراث قرآنی، سر از یک مدرسۀ کاتولیک درآورده بودم که راهبهها ادارهاش میکردند. در هر دوره، حدود 200 کودک در آنجا بودند، همه سفید پوست و اروپایی. من، تنها عربِ آنجا بودم.
[...]در آن سالها، چندان خانوادهام را نمیدیدم، جز تابستانها که همگی با هم به مغرب برمیگشتیم. هر از گاهی هم در تعطیلات طولانی آخر هفته یا دیگر تعطیلات برای دیدنشان به بروکسل میرفتم. بعضی وقتها هم -البته به ندرت، شاید دو سه بار در طول سال- پدر و مادرم به دیدنم میآمدند و چندساعتی میماندند. اما زندگی حقیقیام در همان آسایشگاه کاتولیک میگذشت.
[...] 15 ساله که شدم با خانوادهام به طنجه برگشتیم. هم بیماری من تمام شده بود و هم کار پدرم در بروکسل. اولش خیال میکردم برگشتنمان به مغرب بازگشتی جذاب به زادگاهمان خواهد بود. هیچ وقت در بلژیک حس نکرده بودم که در وطن خودم زندگی میکنم و همین باعث شده بود همیشه دلم برای وطن حقیقیام مغرب پر بکشد.
هرچقدر از مغرب دور میشدم، مغرب برایم باشکوهتر میشد. مغرب بود که هویت من را مشخص میکرد. هرچه سنم بالاتر میرفت، بیشتر و بیشتر به چیزهایی که نشانم میداد من در بلژیک یک آدم متفاوتم افتخار میکردم: من عرب بودم، مسلمان بودم. از همۀ آن اروپاییهای سفیدپوست هم بهتر بودم.
اما وقتی به مغرب برگشتیم، خیلی زود فهمیدم مغرب هم دیگر به هیچ وجه وطن من نیست. در مغرب هم حس میکردم خارجیام، درست مثل بلژیک. از 5 سالگی به بعد تقریبا فقط به زبان فرانسوی حرف زده بودم و همین باعث میشد لهجهام و اصطلاحاتی که به کار میبردم به نسبت بچههای مغربی «عصاقورت داده»تر باشد.
همین لهجهام و اینکه اساسا خیلی کم عربی بلد بودم را مسخره میکردند.
[...] از خانوادهام نیز [از نظر روحی و عاطفی] دور شده بودم. این جدایی محصول همان سالهایی بود که جدا از آنها زندگی میکردم. نشانههایی از این جدایی را در همان تابستانهایی که با هم در مغرب میگذراندیم دیده بودم.
[...] چند ماه بعد از برگشتنمان از بلژیک، پدرم در شهرستان «سیدی قاسم» در مرکز مغرب کاری پیدا کرد. میخواست همه با هم به آنجا برویم ولی هیچ کدام از ما راضی نبودیم. طنجه (شهری ساحلی در شمال غرب مغرب) یک شهر پرجمعیت بود، یک کلانشهر با آدمهایی از جاهای مختلف. بیش از آنکه شبیه شهرهای مغرب باشد شبیه شهرهای اروپایی بود. اما شهرستان سیدی قاسم چیزی نبود جز یک کورهشهر، در بخش عقبافتادۀ کشور!
پدر و مادرم مدام سر این موضوع دعوا داشتند. [یک بار من هم سر همین موضع با پدرم درگیر شدم و اجازه ندادم مادرم را کتک بزند]
[...] چند ماه بعد از این دعوا، کاری در یک کشتی کوچک مسافربری پیدا کردم و شروع کردم به چرخیدن دور دنیا با کشتی. از اینکه دورم خوشحال بودم، دور از مغرب، دور از خانواده، دور از همه چیز.
#قسمت_دوم
........................................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
بنا به درخواست دوستان قسمت سوم کتاب از افغانستان تا لندنستان هم امشب تقدیم می شود👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سوم
#افغانستان_تا_لندنستان
وقتی برگشتم، مادرم دیگر در مغرب نبود. بالاخره از پدرم طلاق گرفته و با بعضی از برادرها و خواهرهایم به بلژیک برگشته بود. اما آنقدر با خانوادهام غریبه شده بودم که این هم خیلی ناراحتم نکرد.
ده سالِ بعد از آن را در مغرب تنها زندگی میکردم. گاهی وقتها در خیابان میخوابیدم و گاهی وقتها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب میخوردم، هر روز حشیش میکشیدم، موسیقی رِگِی (Reggae. نوعی موسیقی پاپ جامائیکایی) گوش میکردم. در آن سالها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم. مطلقا به آینده فکر نمیکردم. اگر پول توی دست و بالم بود، خرج میکردم، وقتی هم جیبم خالی میشد چندان برایم اهمیتی نداشت.
اوایل، شغلم راهنمایی گردشگرها بود. در همین کار، گردشگرها را به تلۀ فرش فروشها میانداختم. در این کار استاد شده بودم. بچه که بودم [در آسایشگاه و خانۀ ادوارد]، کلی از وقتم را با زیر نظر گرفتن بقیه گذرانده بودم و به همین خاطر راحت میتوانستم آدمها را بشناسم. میتوانستم با نگاه کردن به چند چیز جزئی از قوس ابروها، حالت و حرکت دستها و طرز راه رفتن، کل شخصیت طرف را دربیاورم. به صورت غریزی میفهمیدم چطور خارجیهای آسیبپذیرتر را شکار کنم، همانهایی که خیلی راحت میشد تحت فشار گذاشتشان. فقط ظرف چند ثانیه میتوانستم بفهمم از فلان کس میشود پولی کاسب شد یا نه!
گردشگرهایی که دنبال حشیش به مغرب میآمدند بیشتر از گردشگرهایی بودند که برای خرید قالی به آنجا میآمدند. در نتیجه من هم خیلی سریع کارم را تغییر دادم و تبدیل شدم به واسطه بین تولید کنندههای حشیش (در کوهها) با گردشگرهایی که توی شهرها میچرخیدند. ظرف مدت کوتاهی کارم به جایی رسید که معاملههای چندصدکیلویی حشیش را جوش میدادم.
البته دیگر فقط برای گردشگرها نبود بلکه مشتریهای آن طرف آب هم اضافه شده بودند. تجارت خیلی چرب و پرسودی بود. و فقط همین اهمیت داشت.
خیابانهای طنجه پر بود از نیروهای پلیس. کارشان بیش از هرچیز دیگر این بودکه از گردشگرها مقابل کلاهبردارهایی مثل من مراقبت کنند. علاوه بر آن، تعداد زیادی هم نیروی مخفی امنیتی [با لباس های شخصی] وجود داشتند. خیلی سریع یاد گرفتم چطور آنها را در بین جمعیت تشخیص دهم.
بعضی جوانها، جنسهای قاچاقشان را در محوطۀ بازار روی پتو بساط میکردند و میفروختند: عطرها و دستگاههای الکترونیکی و لوازم بهداشتی کمارزش و ارزانی که قاچاقی از اروپا آمده بود. موقعی که مامورهای مخفی این جوانها را دستگیر میکردند زیر نظر میگرفتمشان. دقیق نگاه میکردم چطور مخفیانه و از پشت به سمت آنها میروند تا دستگیرشان کنند. طرز حرکتشان را بررسی میکردم. یاد گرفتم چطور پلیسها را از حالت چهرهشان بشناسم، آن حالتهای عبوس و خیلی جدی صورتشان. بعد از مدتی، دیگر به صورت غریزی میتوانستم تشخیصشان دهم و به همین خاطر میتوانستم از آنها دوری کنم تا گیرشان نیفتم.
دلال خوبی بودم و خیلی زود آوازهام بلند شد. افراد برای کارهای سختشان سراغ من میآمدند. مثلا دو نفر از خبرنگارهای روزنامۀ ال پائیس به مغرب آمده بودند تا دربارۀ موضوع قاچاق انسان بین طنجه و سئوتا ( یا به زبان مغربی «سبته» یک شهر خودمختار اسپانیایی که در منتهاالیه شمالی شرقی مغرب است) تحقیق کنند. آنها را راهنمایی کرده بودند پیش من بیایند. این قاچاق، یک تجارت خطرناک و کاملا زیرزمینی در مغرب بود. اما من توانستم آنها را ببرم سروقت چیزی که میخواستند و آنها هم موفق شدند صدها عکس بگیرند.
مدتی بعد یک خبرنگار دیگر سراغم آمد و از من خواست او را به دانشگاه فاس (شهری بزرگ در شمال مغرب) ببرم که آن روزها دچار شورش شده بود. شورشها خیلی خشن شده و روزها شدیدا از سوی پلیس، از اطراف دانشگاه محافظت میشد و در نتیجه کسی نمیتوانست داخل برود. اما شب، میتوانستم آن خبرنگار را به صورت مخفیانه به داخل دانشگاه ببرم. بعضی دانشجوها را راضی کردم با او مصاحبه کنند. کل شب را هم همراهش بودم و مصاحبهها را برایش ترجمه میکردم.
اما بعضی چیزها خیلی خطرناک بود،حتی برای کسی مثل من. مثلا یک روز دو نفر آلمانی که به آنها حشیش میفروختم با یک پیشنهاد تازه سراغم آمدند. میخواستند حشیش بخرند و در مقابل سلاح بدهند. یک فهرست کامل از همۀ سلاحهایی که میتوانستند بفروشند همراه داشتند. فهرستشان باورکردنی نبود. از مسلسل کلاشینکوف داشتند تا تانک و موشکانداز و موشک و هواپیمای جنگی!
........................................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
کتاب رهنمای طریق
🔺توصیه های اخلاقی آیت الله جاودان به جوانان
🔺 مشتمل بر ۵۸۰ سوال پرسیده شده از آیت الله جاودان و پاسخ های ایشان
🔺 کتاب تقریظ شده توسط حضرت آیت الله خامنه ای
🔺 رهبر انقلاب: بخش عمدهئی از کتاب مطالعه شد، مطالب سودمند بسیاری در آن هست که برای جوانان دانستن آنها لازم یا راهگشا است.
۵۸۰صفحه|45,500 تومان
قیمت با 12درصد تخفیف:40,000تومان
خرید آنلاین👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/66235?ref=830y
ارتباط با ما: @milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب از افغانستان تا لندنستان
💯 خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه تکفیری اروپا در دهه 90 میلادی
🔹 شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد
🔸 کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود.
۵۶۸ صفحه| ۴۰۰۰۰ تومان
قیمت با ۱۰درصد تخفیف: ۳۶۰۰۰ تومان
خرید آنلاین👇👇👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا: @milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب آمریکای جهان سومی
🔺 این کتاب ثابت می کند که مدینه فاضله ای که از زندگی و «فرهنگ زیست آمریکایی» در جهان به تصویر کشیده می شود دروغی بیش نیست.
۳۸۴ صفحه|20,000تومان
کاری از انتشارات خبرگزاری فارس
توضیحات بیشتر و خرید👇
https://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/78863?ref=830y
ارتباط با ادمین: @milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب به من گفتند تنها بیا (پشت خط داعش)
❓راستی چه چیز جوانان مسلمانی را که در اروپا زندگی می کنند جذب گروه های تروریستی می کند؟
💯 خانم سعاد مخنت برای یافتن جواب این سؤال ماجراجویی خطرناکی را آغاز کرد. او، که خود به عنوان روزنامه نگاری مسلمان در آلمان کار می کرد، بارها آن بیگانگی و خشمی که همتایانش را به جهاد می کشاند چشیده بود اما تصمیم گرفت، به جای پیوستن به آن ها، با سفر به قلب درگیری های جهادی و ترتیب دادن مصاحبه هایی خطرناک نشان دهد در ذهن آن ها چه می گذرد.
338 صفحه| 39000 تومان
قیمت با تخفیف: 35000 تومان
خرید آنلاین👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/174098?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@Milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم ب
خلاصه فصل اول کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_چهارم
#افغانستان_تا_لندنستان
این قضیه مربوط میشود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرالهای شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- میفروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانهای از سلاحهای مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، میتوانست گیر بیاورد.
فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونهاید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود میفروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان میگذروندید.»
هیچ کس در یک کشور مسلمان، خصوصا در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمیکرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر میشدند، شکنجهشان میکردند و هیچ وقت هم نمیتوانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی زندان میپوسیدند].
سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم.
26 ساله بودم که کوچکترین برادرم، عادل، در مدرسهاش در بلژیک تیر خورد و کشته شد. البته حادثه اتفاقی بود. یکی از دوستانش هفتتیری با خودش به مدرسه آورده و دو تایی مشغول بازی با آن شده بودند که ناگهان تیری از آن شلیک و مستقیما به قلب برادرم میخورد. ظرف سه دقیقه تمام میکند. موقع مرگ فقط 14 سالش بود.
[...] چند هفته بعد از رسیدن خبر فوت عادل به صورت اتفاقی حکیم، بزرگترین برادرم، را در خیابان دیدم. انتظار دیدنش را نداشتم. گفت برگشته تا برادرمان را اینجا دفن کند و مدتی هم خواهد ماند.
سر و وضع جدیدش واقعا شوکهام کرد. هفت سالی میشد او را ندیده بودم. تصویری که از او در ذهنم داشتم پسری بود خوشچهره، باهوش و جذاب. آن موقع سیگار میکشید، مشروب میخورد، به پارتیهای [مختلط] میرفت و همیشه چند تا زن دور و برش بودند.
اما الان همه چیزش تغییر کرده بود. ریش بلندی گذاشته و «جلابة» پوشیده بود. در کل عمرم هیچ وقت او را در این لباس ندیده بودم. بین دندانهایش چوب مسواک به چشم میخورد. این نوع از مسواک، شاخۀ گیاهی در خاورمیانه است که پیغمبر به پیروانش سفارش کرده بود پیش از نماز برای از بین بردن بوی دهان از آن استفاده کنند. [و حالا] در بین مسلمانها فقط افراد مقدسمآبتر از [این نوع] مسواک استفاده میکنند.
حکیم هنوز گردنکلفت به نظر میرسید. در این زمینه تغییری نکرده بود. راه افتادیم سمت منزل یکی از خواهرهایمان. وقتی رسیدیم گفت وضو بگیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون میخوایم بریم مسجد نماز بخونیم.» گفتم: «من نماز نمیخوانم.» سالها بود پایم را در مسجد نگذاشته بودم، به نظرم پیشنهاد مسخرهای آمد.
حکیم گفت: «برادرت مُرده. باید نماز بخونیم.»
دست آخر قبول کردم. نه برای [آرامش روح] عادل، بلکه به این خاطر که حس کردم میتوانم خودم از این راه چیزی به دست بیاورم. مغرب حسابی خستهام کرده بود. از زندگیای که داشتم بدم میآمد. دوست داشتم برگردم بلژیک. مطمئن بودم حکیم میتواند کمکم کند در آنجا از نو شروع کنم، کمکم کند که کاری پیدا کنم.
وضو گرفتم و با هم راه افتادیم سمت مسجد.
آن شب در خانۀ خواهرمان ماندیم. صبح، حکیم گفت باید با هم برویم «الدار البیضاء». دوست نداشتم بروم. [در طنجه] کار داشتم. گفتم نمیآیم. [با قاطعیت] گفت: «باید همراهم بیایی. باید این وضع زندگیات را عوض کنی. میخواهم کمکت کنم.»
خودم را قانع کردم و همراه حکیم راهی الدار البیضاء شدم. در راه که بودیم پرسیدم: «وقتی رسیدیم چی کار میکنیم؟»
گفت: «یک دسته از برادرها در الدار البیضاء هستن. میخوام باهاشون آشنا شی. میخوام چندهفتهای همراهشون باشی و یه چیزایی ازشون یاد بگیری. دیگه باید به سمت خدا برگردی.»
«اما الان طاغوتی.» منظورش این بود که من الان پاک نیستم. «باید به سمت خدا برگردی.»
هیچ تصویری از چیزی که دربارهاش حرف میزد نداشتم. نمیدانستم این برادرها چه کسانی هستند. اما الان تمرکز رویاین بود که از مغرب بروم. همین باعث شد که در ظاهر توجه نشان دهم و از او تشکر کنم.
در الدار البیضاء، برادرها را در یک مسجد دیدیم. بعد از نماز، همه با هم دوباره به سمت طنجه راه افتادیم. قرار بود حکیم یک ماه مرا با آنها تنها بگذارد. گفت در این مدت کارهایی در مغرب دارد که باید انجام دهد.
در طول آن یک ماه، رفقای حکیم دائما مرا زیر نظر داشتند تا ببینند به سمت یک زندگی پاک پیش میروم یا نه. که تحمل کنم. همۀ اینها تکههای پازلی بود که نهایتا به هدف مشخصی که داشتم میرسید.
........................................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530