eitaa logo
محمد سهرابی (معنی زنجانی)
2هزار دنبال‌کننده
77 عکس
25 ویدیو
0 فایل
بسم رب الفاطمة صفحه تخصصی«محمد سهرابی» (معنی) لینک کانال در تلگرام 👇👇👇 Http://T.me/sohrabimohammad لینک اینستاگرام instagram.com/sohrabimohammad315
مشاهده در ایتا
دانلود
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش من بی جواب می گذرم از سوال خویش بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم از خون خود حنا به کف پا گذاشتم چون من مباد خون کسی پایمال خویش آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش دلبر کمند بست و من آن را گسیختم ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم سوغات چون نشد بخرم باز ریختم از خرده های دل به دلِ دستمال خویش ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش شد روی شانه این سر شوریده سر گران تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان حجت تمام می کنم اکنون به دلبران قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان من خون خویش می کنم امشب حلال خویش مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش گفتی که عاشقان تو سادات عالمند گفتی که وحشیان غزال تو آدمند ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند این ماهیان خفته به آب زلال خویش ما را کسی به سوی بیابان نمی برد درد مرا کسی سوی درمان نمی برد کس زیره را به جانب کرمان نمی برد این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام بسیار رفته اند، من اما نرفته ام من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود در شهر کاغذی که شود محرمم نبود معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش... @sohrabimohammad
هوای بی کسی‌ام بود، آشنای تو گشتم خیال عمر ابد داشتم، فدای تو گشتم علیل کوی تو از هر طبیب و درد معاف است خیال عافیتم بود، مبتلای تو گشتم @sohrabimohammad
سیاه‌­بختی ما را چراغ می­‌فهمد مرا شکفته‌­ی روشن ز داغ می‌­فهمد سخن بلند چو شد دود آن رود در چشم زبان شعله‌­ورم را چراغ می­‌فهمد سپرده‌­ایم به طفلان بسیط صحرا را مرا که پیر جنونم فراغ می­‌فهمد ز فرط حوصله سر رفته‌­ام چو خم شراب مرا همیشه دل بی­‌دماغ می‌­فهمد قفس چو تنگ شود صید دل­گشاده شود فتیله حرف مرا در چراغ می‌­فهمد به کنج عزلتت از حاسدان خطرها هست مخوان حدیث قفس را که باغ می­‌فهمد نداشت درک مرا هر که طبعکی دارد صعود باز مرا کی کلاغ می‌­فهمد؟ خطیب گفت که قاضی ادیب خوش‌­سخنی ست چو خر حدیث بخواند الاغ می‌­فهمد غروب و غنچه چه معنی کنند فهم مرا گرفتگی دلم را سراغ می­‌فهمد @sohrabimohammad
کسی که عشق نداند ز زمره ی ما نیست گروه ما همه یا عاشقند یا معشوق @sohrabimohammad
«هر آدمی تب می‌کند؛ عاشق‌ها بیشتر. این عشق لامرکب به هر کجا که باشد، خودش را نشان می‌دهد. حالا در جای اصلی خودش که باشد، دیگر غوغا می‌کند. امام باقر (ع) که تب می‌کرد، در مداوای خودش از آب سرد استفاده می‌کرد و بعد می‌رفت خانه حضرت زهرا(س) می‌ایستاد و ناله می‌زد: «یا فاطمه، یافاطمه، ... ای دختر رسول خدا...» فاطمه آب بود؛ عین مهریه‌اش»... @sohrabimohammad
دخلم که پُر نشد جگرم را فروختم تدبیر شد بلا و سرم را فروختم تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست تا کاملش کنم سحرم را فروختم خورشید را به قیمت دریا خریده‌ام در روی دوست ، چشم ترم را فروختم گفتند ناله کن که مگر راه وا شود اینگونه شد که من هنرم را فروختم در کوی عارفان خبر مرگ می‌خرند رد می‌شدم شبی ، خبرم را فروختم ما را ز حبس عشق مترسان که پیش از این از شوق حبس ، بال و پرم را فروختم بر روضه ي تو پاي مرا هر كه باز كرد بايد به جاي حلقه به دستش نماز كرد پيغمبران گلوي تو را آب ميدهند بي خود فرات بهر گلوی تو ناز كرد موي تو جوهر شب و رويت بياض صبح *(بياض:دفتر سفيد نانوشته) اين وام را خداي تعالی مجاز كرد ترخيص جان ما به لبِ مرز كربلاست اين حكم را امير نجف كارساز كرد ما روز حشر از دلِ قبر تو ميدميم هر كار كرد كشته‌ی تو با جواز كرد تا زير حلق ، تكمه‌ی آن پيرهن مبند عالم به صبح محشر ، عرض نياز كرد شانه به غير پنجه‌ی زهرا به سر مزن بگذار شانه ها همه گويند كه ناز كرد تا فخر فطرس است پر يادگاری اش فخر سلام ماست به فطرس سواری اش @sohrabimohammad
«ناشناس» طرف خیال می‌کرد که حالا مثلا ده‌بار گفت «بِکَ یا اللهَ»، خدا تمام گناهان او را می‌آمرزد، و بعد اگر همان چند ورق را که ماه رمضان روی سرش می‌گرفت، می‌گذاشت روی تاقچه که خاک بخورد تا سال بعد، اصلا خیالی نبود. یک روز که امام صادق علیه السلام را دید... @sohrabimohammad
کس جلودار نم گریه ی سرشارم نیست آسمان هم جگر ابر گُهر بارم نیست گرمی اوست که مردم خنک اند از سخنم با که گویم که چنین سایه ز دیوارم نیست به کبوتر ندهم نامه ی ننوشته ی خویش در محیطی که صبا مَحرم اسرارم نیست سنگها خورده ام از رهگذران چون دیوار این خلل ها که به من هست ز معمارم نیست لب اگر بندم و گر باز کنم فریاد است زخمم و جز لب شمشیر پرستارم نیست باده در کوزه و در شیشه همان یک رنگ است طعم مِی بسته به این کاسه که من دارم نیست عشق سرکش چه خفیّ و چه جلی شعله ور است خرمن من به جز این دانه که می کارم نیست به دمش شکوه کنم از دم شمشیر غمش غیر آن کس که مرا کشت هوادارم نیست @sohrabimohammad
عشق ما کار و کس نمی داند این شرر خار و خس نمی داند جان آقا مرا به کس نفروش طفلک دل هوس نمی داند بانگ خاموش گریه های مرا های و هوی جرس نمی داند کس جلودار این سرشک نشد مستی ما عسس نمی داند عاشقی را شروع و پایان نیست بیدلی پیش و پس نمی داند هرکه دمخور شده به وحی دمت نفسش را نفس نمی داند می تپد در برون سینه دلم مرغ عارف قفس نمی داند هر که قدر سرشک را نشناخت قدر بال مگس نمی داند @sohrabimohammad