eitaa logo
طریق المهدی
52.6هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
19 فایل
🌟 طریق‌المهدی | پیاده‌روی سه‌شنبه‌های مهدوی به عشق مهدی در مسیر مهدی 🚩 هر سه‌شنبه عصر | از حرم تا جمکران 📍 بلوار پیامبر اعظم «ص» | از عمود۱۲ 🕓 ۲ ساعت قبل از اذان مغرب 🔸همراه با مواکب فرهنگی و پذیرایی 📩 پاسخ‌گویی : @poshtibani 📲 عدد ۴ به ۳۰۰۰۱۵۱۵
مشاهده در ایتا
دانلود
طریق المهدی
🟢 روایتی از موکب شهیده احمدی 🔻" دوخت چادر دختری که مادر را بیدار کرد" چند هفته‌ای بود که او را می‌دیدم؛ چسبیده به میز خیاطی، در دستش کاغذ رنگ‌آمیزی بود و دست دیگرش زیر چانه‌اش... غرق در افکار، به بالا و پایین شدن سوزن روی پارچه خیره می‌شد. هفته بعد که رسید، در حال قدم زدن بودم که پارچه‌ای سفید در هوا توجهم را جلب کرد. جلوتر رفتم؛ میز خیاطی بود. چند خانم محجبه با حالتی متعجب و مردد به هم نگاه می‌کردند... از دور، اشاره‌ای به خانم خیاط کردم و جویای ماجرا شدم. آمد کنارم و گفت: «یه دختر بچه اومده و اصرار داره با این پارچه حریر براش چادر بدوزم. من می‌گم این جنس نازک و مناسب نیست، اما اون اشک می‌ریزه و می‌گه: "خب خونمون پارچه‌ی دیگه‌ای نداره... همینو برام بدوز!" مادرش هم سردرگم و ساکته...» قدم جلو گذاشتم، وارد حلقه شدم. با تعجب دیدم همان دختر بچه‌ای‌ست که هر هفته تماشاگر ثابت میز خیاطی بود... و حالا، امروز، خودش شده مشتری! به دوستم گفتم: «عزیزِ من، برای دختر قشنگ‌مون همین پارچه رو برش بزن و یه چادر خوشگل براش بدوز. فوری!» خیاط دست‌به‌کار شد. دختر، از خوشحالی، چشم‌هایش برق می‌زد و پر از شور و نشاط بود. وقتی حریر سفید را روی سرش انداخت تا قدش را اندازه بگیرد، دیدم که چطور با تمام وجود به سمت نور قد می‌کشد... انگار در دلش، نوری تازه داشت جوانه می‌زد... چادر که آماده شد و آن را به سر کرد، از ذوق، دور خودش می‌چرخید. دستش را گرفتم، محکم در آغوش فشردمش، قربان‌صدقه‌اش رفتم و گفتم: «عزیز دلم! دوست دارم یه یادگاری از ما پیش خودت داشته باشی.» یک چادر گلدار صورتی هم به او هدیه دادم و بوسیدمش. مادر جوانش، موقع تشکر و خداحافظی با چشمانی پُر از اشک، خودش را به من رساند و آرام گفت: «گاهی بزرگ‌ترین درس‌ها را از کوچک‌ترین استادها می‌گیریم... امروز دخترم درس حجاب و عفاف را به من آموخت... و فهمیدم که چادر، زیباترین هدیه‌ی خداست.» 👈 قرار عاشقان بقیة الله الاعظم، سه‌شنبه ها عصر، بلوار پیامبراعظم قم 💠@tariq_almahdi
🟢روایت موکب کتاب نوشان 🔻 اربعین ساعت ۷ عصر بود که با یک ساک پر از کتاب‌های عاشورایی و مهدوی، رسیدیم به قرار هفتگی‌مون. این هفته قبل از شروع معرفی کتاب‌های جدید، از بچه‌ها درباره کتاب‌هایی که هفته قبل داده بودیم، پرس‌وجو کردم. پسرها طبق معمول کلی شیطنت می‌کردن و وسط شوخی‌هاشون گفتن هنوز کتاب هفته قبل رو کامل نخوندن! 😄 اما یکی از دخترای نوجوان سفیران کتابنوشان گفت که کتاب «روز حسین» رو خونده. یادم اومد که هفته پیش اصلاً کتابی بهش نرسیده بود! با تعجب پرسیدم: "شما که کتاب نگرفتی؟" لبخند زد و گفت: "کتاب دوستم رو گرفتم، با هم نشستیم بیشتر سؤال و جواب‌های داخل کتاب رو خوندیم." عارف کوچولو ۱۲ ساله هم گفت، کل کتاب "روز حسین" رو خونده! انگار امروز واقعاً روز حسین علیه‌السلام بود... یکی دیگه از دخترای نوجوان هم درباره یکی از شهدای مدافع حرم که قبلاً عکسش رو از موکب گرفته بود، یه تحقیق یک‌صفحه‌ای کرده بود؛ با خط خودش نوشته و با علاقه آورد تا نشونمون بده. واقعاً همت و انگیزه بچه‌ها ستودنیه! بعد از معرفی کتاب‌ها، دوستم با کیک یزدی تازه‌ی نذری که یکی از خیرین عزیز آورده بودن، از بچه‌ها پذیرایی کرد. صف کتاب‌ها این‌دفعه انقدر مرتب و با نظم بود که با خودم گفتم: "واقعاً اینجا موکب ماست؟!"😅 چند وقت پیش یکی از بزرگواران، حدود ۲۰ جلد کتاب «مدیریت معنوی سفر اربعین» به موکب اهدا کرده بود که هفته‌ی قبل و این هفته، اون‌ها رو به بزرگترها تقدیم کردیم. این روزها زمزمه‌های سفر کربلا همه جا شنیده می‌شه؛ شاید این کتاب‌ها، نائب‌الزیاره‌ی ما موکب‌داران طریق‌المهدی در طریق‌الحسین باشن...ان‌شاءالله! @tariq_almahdi