مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️میم فا:
آسمان صاف و آبی صبح و عطر نسیمی که از لابهلای برگهای درختان باغ، مشامم را نوازش میداد،
فکرم را قلقلک داد به ایوان بیایم،
کنار طارمی چوبی، صندلیِ قدیمیِ مادربزرگ جلوهگری میکرد.
مرا برد به ایام کودکی و عطر نان تازه صبحِ مادربزرگ برای صبحانهی خانه ییلاقی،
و عصرهایی که روی همین صندلی مینشست و برایمان قصه میگفت.
یادش بخیر
@Eshgh_yaani_ye_pelak
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️KrblaEE
صندلی خالی انتظارم سالهاست به تماشای طلوع و غروب خورشید نشسته است اشک هایم دشت های اینجا را سبز کرده است،تا کی باید به انتظار بشینم و به حصار چوبی اطرافم بنگرم؟کاش میشد این حصار را شکست و در چمن سبز ها در انتظارت دوید
https://eitaa.com/iran_saheb_darad
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️m
رفت و دلم پشت پرچین انتظارش جوانه زد
هوای بودنش نفس شد برای باغ .
@HAFi313
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️سید امیر حسین موسوی:
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارات ز جهان گذران، مارا بس
حافظ
شاید گاهی باید بر روی صندلی بنشینیم و به این فکر کنیم با زندگی چه می کنیم؟ هدفمان از زندگی چیست و برای چه زندگی می کنیم؟ چقدر برای آن تلاش می کنیم؟
شاید نیاز باشد به حرف سهراب سپهری گوش کنیم:
«چشم هارا باید شست
جور دیگر باید دید»
@Seyed_A_H_Moosavi84
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️حمیدرضا حبیبزاده:
_ترکهایهمثالدارنکهمیگن:
🌿🌺🌿ایریاُوتوراقدوزدانیشاق🌿🌺🌿
_یعنی:
برعکسبنشینیمودرستحرفبزنیم.
گاهیاوقاتدرزندگیبایداینطوربود،برعکسنشست
ودرستگفت،راستبگویم
@habibzadeofficial
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️الهه ارجمندی:
بعد از آن روز
او نظرش را عوض کرد
با خودش گفت
از این به بعد صندلی ام را رو به آسمان
می گذارم!
آره خیلی فکر خوبی ست!
چرا تا حالا به ذهنم نرسیده بود؟
تازه می توانم وقتی درهای آسمان باز شد زودتر از همه ببینم و به بقیه هم خبر بدهم
هر چند که همه از باز شدن درهای آسمان خوشحال نمی شوند
ولی خب در هر حال خیلی هیجان انگیز است
آخه زمین خیلی وقت است که برایم تکراری شده
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️پژمان حقشناس:
دو عاشق در کنار هم ایستاده بودند، نگاه عمیق و عاشقانهای به یکدیگر داشتند.
آنها با لبخندی روی لب، به یکدیگر نگاه میکردند و هیچ کلمهای لازم نبود.
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️پگاه:
جای خالیت وسعت آسمان را به سخره گرفته است
@Pegahno
آسمان ،پنجره ،صندلی، ایوان، تو؛ مراعات نظیری بی نظیر بود در قابِ غزلهایم
از وقتی که رفتی آرایه وغزل وقافیه که هیچ صنعتِ شعر سپید هم سیاه شده در قاب نگاهم
@Pegahno
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️سلام حسین شریفی:
دوست داشتم اقتدار پدربزرگ را تجربه کنم عصر ها روی صندلی چوبی اش در بالکن مینشست و به غروب خیره میشد چه ابهتی داشت. اما امروز چهل روز بود که در میان ما نبود.
به بالکن وارد شدم ولی هنوز انقدر بزرگ نشده بودم که بتوانم روی صندلی بنشینم تنهاچیزی که میدیدم همان آسمان ابی بود هم خودم و هم افق دیدم نیاز به رشد داشتیم
@Sharifh
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️محقق:
سنگ فرش رستوران را چنگ میزدم
بلکه بتوانم جسمم را یاری کنم، تا روح فراری ام را به چنگ آورد
اما دیگر فایده ای نداشت
چشمانم دیگر سویی نداشت
و این صندلی
، آخرین تصویر از این دنیای بی رحم بود
دنیا آخرین طعنه اش را هم به من زد
و مرا یادآور صندلی داغی کرد که باید روی آن میخکوب میشدم و جوابگوی آنچه کاشته ام می شدم
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️سیده ناهید موسوی:
جای خالیات هرگز در باور و خیال نمیگنجد. حقیقت راست میگفت که دیگر نیستی اما هر لحظه بیش از پیش حضورت برایم ثابت میشود. بعد از تو نه تنها آسمان و زمین حتی آدمها معنا و مفهومی تازه پیدا کردند. زندگی بعد از تو یارای من نبود، غم کوچ تو را قلب و روح نحیفم تاوان داد. سخت شد نفس کشیدن، در هوایی که نفس های تو نیست.آری سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم.
https://eitaa.com/banoomousavi
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
مدرسه تولید محتوا
سلام 👋 🔻یه چالش دارم برای اهالی قلم 👈امروز این عکس رو گرفتم ✍️در مورد این عکس اگر متنی میتونید بنو
✍️سلطانی فر:
بسم الله الرحمن الرحیم
چشمانم بسته بود، اما انگار نظاره گر تاریکی بودم با خود گفتم دیگر کافی است،
اینجا
در این خلوتِ تاریکت همه چیز در نهایت غرق خواهد شد؛
هر چیزی قائده ای دارد، اینبار که چشمانت را باز کنی ، اینبار که بخواهی بیدار شوی،
روز خواهد بود. برخیز زیاد خوابیدی
آری چشمانم را باز کردم
و اینبار هم خوش قول بود
این بار هم بعد شب بعد تاریکی روز شد
همه چیز روشن شد
آنقدر روشن که میتوانستی سبز تر از درختان و آرام تر از آسمان آرزوهایت را ورق بزنی..
اما نه صبر کن این نمیتواند نهایت آرامش باشد
این نمیتواند همان بهار باشد ،
همه چیز برای آرام بودن وجود دارد اما انگار یک چیز فراموش شده است
همینکه آسمان به زمین نمی آید و زمین به آسمان نمیرود ، سبب همین آرامش
آری خودش است
همان سبب اتصال آسمان و زمین همان که یک تنه بار تمام غم عالم را به دوش میکشد و از جوهره وجودش در اعماق تاریکی روشنایی را دم در دلت میگذارد و بی نام و نشان میرود؛
آری آن که فراموش شده حجت خداست .
به راستی اکنون کجاست ؟
چه میکند؟
برای کدام گناهم اشک میریزد؟
کدام حاجتم را از خدا طلب میکند ؟
استغفار برای کدام گناهم میکند ؟
نه این رسمش نبود تو نباید این حد بی رحم میبودی؛
بگذار کمی در لابه لای آرزوهایم بگردم شاید هم اینقدر بی رحم نبوده ام.
کتاب آرزویم را ورق میزنم لحظه به لحظه به انتها کتاب نزدیک تر میشم
و به آخرین برگه میرسم
نه مثل اینکه بیش ز آنچه فکر میکردم بی رحم بوده ام
آن لحظه دلم میخواست کتاب آرزوهایم را پرت کنم به پایین ترین نقطه زمین
ناگهان نسیمی آمد
و برگه آخر کتاب را ورق زد
این بار هم بعد شب روز آمد
آری او این بار هم آمد،،،
روی برگه آخر آخرین آرزویم را نوشته بودم و آن در یک جمله خلاصه شده بود :
" اللهم عجل لولیک الفرج "
برگه را کندم و رو به روی چشمانم قرار دادم کتاب را دوباره از اول خواندم
بعد از هر کلمه به جمله مقابلِ چشمانم خیره میشدم...
کلمه ای حذف میکردم برگه ای را میکندم و حتی گاهی چند صفحه هم اضافه میکردم
همه کتاب را در چارچوب آن جمله جای دادم و آن جمله را به صفحه اول کتاب چسباندن قبل از تمام آرزوهایم .
سرم را بالا آوردم گویی همه چیز میخندید همه چیز آرام بود
حتی گلِ لبه ی پرتگاه هم در انتظار آب بود...
"اللّهم عجل لولیک الفرج "
👇به کانال [تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava