امروز میخواهم زندگی یک اسطوره
را روایت کنم! یک اسطورهی #هفده_ساله...
خیالت راحت همراه عزیز من💚
طوری میگویم که خسته نشوی!
اسمش ولیالله بود. او و برادرش ذبیحالله دوقلوهایی بودند که بعد از به دنیا آمدنشان شش ماه تحت مراقبت های زیاد بودند.
پدر و مادرشان هیچ امیدی به زنده ماندن هیچ کدام نداشتند!
ذبیحالله در دنیا نماند؛ رفت🥀
اما خدا خواست ولیالله بماند و
اسطوره شود. الگو باشد برای من و تو...
سال ۱۳۶۵ اولین اعزامش به جبهه بود.
چندین دفعه رفت و برگشت اما آخرین بار عجیب شده بود. در فکر فرو میرفت. کمتر صحبت میکرد. با خود خلوت خاصی داشت. در چهرهاش شور و اشتیاق خاصی بود و همین هم شد که آخرین بار با یک حال وصفناشدنی رفت و...
عملیات کربلای ۵ بود. تازه هنوز نه روز از ۱۷ سالگیاش گذشته بود.
وصیت نامهاش را شروع کرد به نوشتن. اول حلالیت طلبید! بعد تقاضا کرد که عزیزانش در فراقش نگریند و اگر میخواهند علاقهشان را نشان بدهند هدفش را دنبال کنند و نگذارند سلاحش بر زمین بماند.
به نماز جمعه تاکید کرده بود و خواسته بود که ادامه دهنده راه امام باشند. گفته بود اگر امام تنها بماند عاقبتمان مثل کوفیان است و دنیا و آخرت نخواهیم داشت.
#وصیتِ_اسطوره