eitaa logo
حسینیه شهدا
249 دنبال‌کننده
168 عکس
48 ویدیو
1 فایل
+که هرکس دل به دریا زد؛ رهایی یافت🕊 خدایا زندگی و حیات ما را وقف امام زمان قرار بده :) موقوفہ‌ی #حجة‌ابن‌الحسن❤️ + دانشجومعلم + دبیر کلاس‌های کنکور ادبیات + مربی تربیتی + نویسنده راه ارتباطی👀: @ghariiibe
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب برای دومین بار مستند رو دیدم! مستندی که روایتگری یادمان های راهیان نور توسط یک دانشجو معلم و به قلم رفیق بنده رقم خورد...😍 ذوق فراوانی که برای جذابیت این کار کردم بی‌انتها و بی‌نهایت بود... حتما ببینید و عشق کنید با شهدا... اگر اشکی مهمان چشمان زیباتون شد؛ دعا کنید🌱 با روایتگری آقای و به قلم ❤️ @javanebasiiji57
دیروز پروژه‌ی جدیدی در ذهنم رقم خورد برای شروع ترم جدید :)🌱 کمد خوابگاه قرار بشه کتابخونه‌ی کتاب‌های امانتی اتاق ۱۱۱. برای مشتاقان کتاب و ترویج کتابخوانی!😍 شوخی که حضرت آقا با جوان‌ها کردند که: جوان‌ها اهل کتاب متاب نیستند رو به خاطر دارید؟! ادامه‌ش فرمودند که دلم می‌خواهد شما جوان‌ها واقعا کتاب بخوانید! همین انگیزه‌ای شد تا حجم عظیمی از کتاب‌ها بجای خاک خوردن در کتابخانه به آغوش هم‌خوابگاهی ها برسه و قدمی باشه برای تحقق آنچه حضرت ولی امر فرمود :)! ان‌شاءالله... قدم اول برداشته شد... قدم دوم هم تبلیغ اتاق به اتاق و فرد به فرد است! عشق به کتاب رو ترویج می‌کنیم و به قول بزرگوار: مُــــــرَوج عشقیم، مروج نــــــور✨♥️ @javanebasiiji57
اگر به راستی زنده‌ای، اگر مرده نیستی، اگر به راستی جانی در کالبد داری، اگر به راستی از صف حیوانات فراتر آمده‌ای به صف انسان‌ها در آمده‌ای، بیدار باش! عــــقــیــده داشــتــه بــاش! هدفی انسانی و عالی داشته باش و بعد، تا پای جان در راه عقیده‌ات بایست؛ زیرا حیات و زندگی در دو کلمه خلاصه می‌شود: عــــقــــیــده و جــهــاد در راه آن عــقــیــده! | 🌱 | + قسمتی از دوره‌ی إنَّــــك مــســئول @javanebasiiji57
عقیده یعنی به یک هدفی دل بستن! یک آرمانی را قبول کردن و در راه آن مجاهدت کردن. اسلام آمد به انسان‌ها هدف بدهد. او را به سمت آرمان‌های والا و زیبای بشری حرکت بدهد. در چنین راهی است که اگر انسان رنجی را تحمل بکند، فداکاری را بکند حتی اگر ناکامی ظاهری هم به او برسد، در دل و در محاسبه‌ی الهی انسان شاد و خشنود است. جوان احساس می‌کند بر طبق آن چیزی که وظیفه‌ی اوست حرکت کرده است! | 🪴 | + قسمتی از دوره‌ی إنَّــــك مــســئول @javanebasiiji57
📢 آقای کتابخوان فرمودند: 📚 هرچه ما پیش برویم، احتیاج ما به کتاب بیشتر خواهد شد. این که کسی تصور کند با پدید آمدن وسائل ارتباط جمعىِ جدید و نوظهور، کتاب منزوی خواهد شد، خطاست.
با صدای هشدار موبایل از جا پرید. قلبش احساس کرد که جا مانده از سفری که مدت‌هاست چشم انتظار رسیدن موعدش بود!! نگاهی به ساعت کرد و نفس عمیقی کشید... سریع از تخت پایین آمد؛ وضو گرفت و قامت بست برای نماز صبح! نمازش که به پایان رسید به سرعت نور مانتو صورتی چهارخانه‌ای که مادر برایش دوخته بود را پوشید و پالتوی سورمه‌ای را تن کرد که از سوز سرمای صبحگاه ۲۴ بهمن‌ ماه در امان باشد. روسری گل بابونه‌اش را که از خانه‌ی بابا رضا به آغوشش رسیده بود از چمدان بیرون کشید و لبنانی بست و چادرش را سرش کرد. ماشین برای رساندن آنها از خوابگاه به دانشگاه ساعت ۵:۴۵ دقیقه صبح آمده بود! تعدادشان زیاد بود و هر کدام هم به اندازه یک نفر دیگر وسایل داشتند و ظرفیت مینی بوس خیلی کمتر از اینها بود!! به هر زحمتی بود خودشان را جا کردند و آماده رسیدن به مراسم بدرقه شدند. یک گوشه روی صندلی تک نفره نشسته بود!! این روزها فکرش آنقدر درگیر بود که از سکوت عمیقش می‌شد این را فهمید. از آن دختر پر شر و شور حالا فقط سکوت مانده بود و فقط فکر می‌کرد! از پنجره؛ آسمان را دید می‌زد و احساس می‌کرد ابرها شکافته می‌شوند تا خورشید به این چهارشنبه‌ی خاطره‌انگیز سلام کند... از رادیوی ماشین صدای دعای عهد بلند شد! همیشه با صدای جناب فرهمند چشمانش را اشک می‌گرفت... اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا... اشکی از چشمانش غلتید. معنی فراز را در ذهنش متصور شد! خدایا در این صبح از زندگی‌ام با آن امام غریب مجدد بیعت می‌کنم... خودش را که پیدا کرد به دانشگاه رسیده بودند؛ مراسم بدرقه گذشت و نگاهی به اطرافش کرد... چقدر دلش می‌خواست مجدد می‌توانست خانواده‌اش را در آغوش بگیرد و حلالیت بطلبد! اتوبوس که راه افتاد مداحی مورد علاقه‌اش پخش شد... صدای جناب نریمانی که همیشه پناه دلتنگی‌هایش برای جنوب بود... دلم به تلاطم مثل کارونِ به یاد شلمچه یاد مجنونِ چه حس غریبی داره این خاکا که بغض دلم رو داره میشکونه... قسمت اول...
کمی از مسیر که گذشت از شهری رد شدند که نخل‌هایش به آسمان رسیده بود. عاشق نخل شده بود! لبخندی زد و گفت: ولی من یه روزی تو خونمون نخل میکارم :)) به یاد نخلستون های باباعلی💚! توقف اتوبوس او را به خودش آورد! پیاده شد. حالا چشمانش روشن شده بود به برادر بابا رضا!🌱 سلام داد: السلام علیک یا حسین ابن موسی الکاظم :)) دستانش را قفل ضریح امامزاده کرد و همه‌ی افکارش را آنجا خالی کرد! نماز خواند و زیارت و به اجبار وداع کرد! دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و قدم قدم از جلوی ضریح عقب می‌رفت و لبخند می‌زد و در قلبش زمزمه می‌کرد: من دخیل بابا رضا هستم! نشد بروم مشهد. اما اینجا مشهد استان ماست :) سلام ما را به بابا رضا برسانید و بگویید که ضامن ما هم بشود! اتوبوس که راه افتاد؛ هم‌نشین این روزهایش را در آغوش گرفت! کتاب بیست‌ سال و سه روز این روزها شده بود همدم تنهایی های دخترک! هر کلمه را که می‌خواند غرق می‌شد در شخصیت سید مصطفی و یادش می‌آمد حرف‌ها را؛ آدم‌ها را... یادش آمد هر زمان که کتاب شهدا را می‌خواند با کلمه به کلمه‌اش آرزوی رفتن به دیار شهدا و راهیان‌نور می‌کرد و اکنون در یک قدمی آرزویش و عازم سرزمین عشق بود :) چند روز پیش که زیر باران پیاده‌روی می‌کرد این کتاب همراهش بوده و قطرات باران بر روی صفحات کتاب بوسه زده بود. حالا که دلش هوای باران داشت، صفحات کتابش را هر از چند گاهی می‌بویید و نفس عمیقی می‌کشید... عادت داشت روی صفحه اول هر کتابی که برای خودش می‌خرید می‌نوشت: برای لبخندت؛ هنگام بوییدن کاغذهایش :) از فرصت استفاده کرده بود و کارهای عقب مانده‌اش را انجام می‌داد که گوشی‌اش زنگ خورد. جواب که داد و خبر را شنید کم مانده بود جیغ بکشد!! از همان جیغ های دخترانه‌ی زمان پر شر و شوری‌اش :) چشمانش از اشک شوق پر شده بود! انتظارش سر آمده و بالاخره مزه‌ی عمه شدن را چشیده بود :) هر چند که دور بود برای اینکه نازدانه‌ی برادرش را به آغوش بفشارد اما از همان راه دور بر عکس‌هایی که فرستاده بودند بوسه می‌زد و در دلش ذوق زده می‌شد و مدام قربان صدقه‌اش می‌رفت!!! دلش قنج رفت برای برادرش و بیشتر برای دخترک برادرش! لبخندی زد و گفت: یعنی از فردا قراره فحش بخورم بخاطر عمه بودنم؟😅 باز عکس را بوسید... آخر شب را بعد زیارت عاشورای همیشگی‌اش در حسینیه‌ای در اصفهان به سر کرد و منتظر فردا شد... قسمت دوم
آدم لذت بردن بود، از کوچک‌ترین چیزها! مثلا با اینکه دیشب فقط دو ساعت خوابیده بود و خون به مغزش نمی‌رسید و حس می‌کرد همه چیز گنگ است، با این وجود دلش نمی‌خواست که لحظه‌ی گرگ و میش را از دست بدهد و بخوابد! صندلی اتوبوس را کمی خواباند و فقط و فقط زل زد به آسمان... به وسعت آسمان دلتنگ بود! هر لحظه مینی‌بوس های رنگی پنگی‌ای رد می‌شدند که ذهنش را می‌بردند سمت دهه‌های چهل و پنجاه... چقدر دلش می‌خواست دختری باشد در آن ایام! فارغ از هرگونه تکنولوژی و هوش مصنوعی... دنیای حقیقی را زندگی می‌کرد و از همان دختر های اهل مبارزه‌ی خمینی پسند بود! به جبر روزگار حالا جسمی در سده‌ی پانزده شمسی و روحی در دهه‌ی پنجاه قرن پیش داشت! همانقدر باجرأت و خطرپذیر! دلش لا‌به‌لای سفیدی برف‌های مسیر خمیران و داران و کردعلیا گیر کرد! حجم عظیمی زیبایی را داشت تماشا می‌کرد... مه جاده را که دید کمی دلش گرفت، لبخندی زد و گفت: میبینی، مشکلات زندگی مثل همین مه هستند! جلوی دید و روشنایی زندگی‌ات را می‌گیرند اما وقتی به دل مه بزنی روشن می‌شود و زندگی را ادامه می‌دهی! پس هیچ وقت در مواجهه با مشکلات فکر نکن به ته جاده زندگی رسیده‌ای. همراه داشتن مه‌شکن (پشتیبان و مشاورِ همراه مشکلات) از اوجب واجبات است. مسیر خودت را که ادامه بدهی، خواهی دید که هیچ کوچه‌ای از زندگی بن‌بست نیست... دیگر نتوانست تحمل کند. سنگینی پلک‌هایش غلبه کرد و ساعتی از مسیر را خوابید!! کمی بعد که چشمانش را باز کرد کتابش را برداشت اما قلبش سنگینی می‌کرد که لحظه‌ی شهادت سید مصطفی را بخواند... به هر زحمتی بود سعی می‌کرد سنگینی کلمات را درک کند!! خودش را جای خواهر شهید می‌گذاشت، جای سادات خانم، مادر سید مصطفی می‌گذاشت و اشک می‌ریخت! تصورش هم سخت بود... یاد جمله‌ای از کتاب افتاد: احساساتت رو کنترل کن جنگ هنوز ادامه داره! خودش را جمع و جور کرد؛ تا از پنجره جاده را دید زد تابلویی به سرعت از جلوی چشمانش رد شد: کربلا ۷۳۰ کیلومتر :) در دلش سلامی به پادشاه کربلا داد و گفت: کاش الان مقصد کربلای شما بود، آقای امام حسین (ع) :)💔 کتاب که تمام شد آن را به قلبش فشرد. حس کرد تکه‌هایی از قلبش را لا‌به‌لای کتاب و زندگی شهید موسوی جا گذاشته! چقدر فاصله داشت با سید مصطفی ها... چشمانش را بست! دوباره چهره لبخند سید مصطفی را و زندگی‌اش را و دوندگی‌اش برای سوریه را به‌خاطر آورد و زمزمه کرد: برایش دعا کنید :) قسمت سوم🌱
!!!!!!
🙂؟؟