eitaa logo
حسینیه شهدا
249 دنبال‌کننده
168 عکس
48 ویدیو
1 فایل
+که هرکس دل به دریا زد؛ رهایی یافت🕊 خدایا زندگی و حیات ما را وقف امام زمان قرار بده :) موقوفہ‌ی #حجة‌ابن‌الحسن❤️ + دانشجومعلم + دبیر کلاس‌های کنکور ادبیات + مربی تربیتی + نویسنده راه ارتباطی👀: @ghariiibe
مشاهده در ایتا
دانلود
اتوبوس که به مقصد علقمه (کربلای۴) حرکت کرد، یک بسته‌ی فرهنگی هدیه دادند که خیلی به دل نشست! دو کتاب کوچک و یک دفترچه، جانماز و مهر و تسبیح و سربند به آغوش دختران دانشجو رسید... مدل بسته شبیه یک قسمت از لباس خاکی حاج قاسم بود و داخل جیبش این وسایل قرار داشت. دلش خواست که کاش لباس اصلی حاج قاسم روزی به دستش می‌رسید و به قلبش می‌فشرد... برایش ۱۳ دی ۹۸ تداعی شد! به یاد حاج قاسم و شهدا مداحی گذاشت: دائم تو مسیر مزار شهدا موندم رفت رفقا دونه به دونه و جاموندم... رو‌به‌روی رود نشست و نگاهش را دوخت به افق دور دست... از محالات بود اما می‌گفت می‌شود سر سوزی از کربلایت را ببینم؟؟؟ آنقدر نزدیک شده‌ام که تا کربلا فقط یک سلام مانده! چشمش را بست. تصور کرد که در بین‌الحرمین نشسته! خیلی عجیب بود که غروب را نشسته رو‌به‌روی علقمه... عادت داشت که خانواده‌ آسمانی‌اش را با همان نسبت فامیلی صدا کند: عمو عباس یعنی یک روزی بابت همین آب دستش قطع‌ شد؟! عمو از همین آب برای رقیه خاتون و علی‌اصغر می‌خواست ببرد و نشد؟ یعنی نگذاشتند نانجیب‌ها....💔 تا شروع روایتگری خودش برای خودش روضه می‌خواند. تا اینجای سفرش همه چیز را دوست داشت اما عمیقاً علقمه بخاطر حضرت ابوالفضل به دل و قلبش نشست... + میخواید بهم فحش بدید، بدید! اما اسم ماهی جلوی من نیارید! صدای مادر شهید بود که راوی پخش کرد! چراااا؟! پسر من، توی کربلای ۴ افتاد توی دریا و ماهی بدن پسر من رو خورد بعد شما انتظار دارید من ماهی بخورم؟؟؟ بهم فحش بدید ولی اسم ماهی جلوی من نیارید... فقط هق‌هق بچه‌ها از گوشه و کنار شنیده می‌شد!! ۵۲ شهید غواص در این رود شهید شدند و هنوز هم برنگشتند... و باز دوباره سوال همیشگی‌اش را تکرار کرد... برای کی؟؟؟ برای چی؟؟؟ چی اونقدر اهمیت داشت که با قیمت جانش برابری که نه، حتی کفه ترازو سنگینی می‌کرد؟ قریب به ۴۰۰ نفر بعد این روایتگری و بعد این غروب در سکوووت کامل به سمت اتوبوس ها روانه شدند... هر کسی در حال خودش بود. هیچ کس هنوز اشک صورتش را پاک نکرده بود و دلش می‌خواست که با همان مداحی پخش شده از بلندگو هم گریه کند! +یادمان بعدی، کربلای ایران! شلمچه... قسمت هشتم🌸
وقتی سر یادمان شهید مفقودالاثر نشست، یک لحظه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ را بخاطر آورد. آن روز که با نهایت استرسی که برای کنکور داشت اما می‌نشست از قاب گوشی شب‌های بله برون حاج حسین یکتا را می‌دید اصلا فکر نمی‌کرد سال بعدش همانجا حضور داشته باشد!! چشمانش را بست! باورش نمی‌شد... از شدت خوشحالی خدا را شکر کرد و گریست... من کجا؟ شب های شلمچه کجا؟ حاجی روایتگری را شروع کرد!! بچه‌ها اومدین بله بدین... شهدا دعوتتون کردن برای امام زمان از شما بله بگیرن... شهدا دعوتتون کردن مثل عروسا از شما رونمایی کنن برای امام زمان... بگیر بگیر امام زمان شروع شده... اهل 'قالوا بلی' شدی؟؟؟ همه‌ی جمعیت حاضر برای سلام به ارباب بی‌کفن قیام کردند: +سلام آقا! که الان روبه‌روتونم... من اینجامو زیارت‌نامه میخونم حسین جانم!! غم عجیبی در دلش بود که شب آخر است... این مدت در بهشت نفس کشیده بود و حالا به جبر روزگار باید برمی‌گشت... کاش اینجا می‌ماند؛ برای روزها و ماه‌های زیادی!! کاش اصلا شلمچه زندگی می‌کرد... خودمانیم! از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، زیادی هنوز دلش را نبسته بود به شهدا! همه چیز صرفا برایش عادی بود... اما از بعد علقمه و شلمچه دلش آنجا ماند و دیگر همراهش نشد... حالا تمام حاجتش این شده بود که سال بعد هم دعوت بشود، اگر سال دیگر اینجا نباشد خاطره‌ها او را می‌کشد... ... ... ... خادمان صراط نور را که می‌دید غبطه می‌خورد که چرا نشد که خادم زوار شهدا باشد! وارد اردوگاه که شد مستقیم رفت سمت چایخانه! میشه من کمک کنم؟! و قطره‌ای از اقیانوس کمک کرد و کمی حال دلش خوب شد... راهیان نور آمده بود که دلش خوب و ترمیم بشود و برگردد!!! شب که داشت وسایلش را جمع می‌کرد تا برای صبح زود آماده باشد، روضه گذاشته بود و بغض عجیبی گرفته بود... صبح زود ساعت ۴ که بیدار شد، وضو گرفت و نماز خواند و بعدش با نوای: یاران چه غریبانه رفتند از این خانه... اردوگاه شهید حبیب‌الهی را از نظر گذراند و وجودش را از هوای مطبوع آنجا پر کرد. امشب که دلتنگ شد بتواند با کمی تصور خودش را آرام کند. قطرات اشکی روی صورتش چکید. دلش هوای آنجا را برای همه‌ی زندگی می‌خواست. قسمت نهم🌹
به کانال کمیل که رسید، کفش‌هایش را بیرون آورد!! قدمگاه مادر سادات، جایی که خون شهدا به خصوص برادرش شهید ابراهیم هادی ریخته شده بود و برنگشته بود. دلش می‌خواست کلا راه نرود چه برسد با کفش بخواهد پا بگذارد. گوشه‌ای تنها رو به کانال نشست و شال سبزش را روی صورتش کشید. چرا قلبش شکسته بود؟! هنوز که هیچ‌کس حرفی نزده بود! هنوز که راوی روایتی نکرده بود... یادش آمد چه آدمی‌ است و چه آقا ابراهیمی همیشه دستش را گرفته است. سخت‌ترین لحظات زندگی‌اش را با صحبت با عکس شهید هادی گذرانده بود. با اینکه خیلی قبل‌ها که کودکی بیش نبود، کتاب سلام بر ابراهیم را از مسجد نزدیک خانه‌شان امانت گرفته و خوانده بود اما می‌خواست دوباره و بامعرفت و بصیرت بیشتری بخواند و شخصیت برادرش را درک کند. یادگار کانال کمیل هم شد دو جلدی سلام بر ابراهیم، عکس برادرش و مهر متبرک از تربت کربلا و کانال کمیل!! و یادمان آخر.... یادمان شهید حسن باقری... در مسیر رسیدن به محل روایتگری که بود برای اولین بار موبایلش را بیرون آورد و تلاش کرد که عکس‌های زیبایی بگیرد و همان لحظه فندق کوچکی رزق دوربین گوشی‌اش شد که مثل پدرش، لباسهای خادمی را پوشیده بود. دل که نه، جانش برای آن فندق رفت... لبخندی زد، عکسی گرفت و گفت: خدایا!! یک نسل شهید پرور و حسینی قسمت همه کن... مثل یادمان های قبل نگذاشتند هر گوشه‌ای که خواستی بنشینی!! راوی گفت: اینجا هنوز شهید پیدا میشه... پس لازمه که هم برای احترام به شهدا و هم برای حفظ مکان به همین شکل که هست رعایت کنیم تا کار بچه‌های تفحص به مشکل نخوره! مثل همیشه راوی اشک بچه‌ها را بیرون نیاورد. اما به حدی همه در فکر فرو رفته بودند که وقتی روایتگری تمام شد تا دقایقی هیچ کس از جایش بلند نشد... حسن باقری، مغز متفکر جنگ بود. حسن باقری، تربیت‌کننده قاسم‌ها و همت‌ها بود. حسن باقری، حفظ جان مردم برایش ملاک بود، کشف استعداد بچه‌ها هدفش بود. با صدای آهنگِ: ایران! فدای اشک و خنده‌ی تو دل پر و تپنده‌ی تو فدای حسرت و امیدت... نگاهش را از زمین به پرچمی دوخت که در نزدیک نگاهش به زیبایی باد می‌خورد و صلابتش را نشان می‌داد. این‌بار از سر غرور و فخر اشکی از چشمانش چکید: پایین نخواهی آمد، مگر برای پوشیدن تابوت ما... قسمت دهم♥️
سرش را به پنجره اتوبوس تکیه داد. یعنی تمام شد؟؟ چه کسی گفته آدم بدون قلب میمیرد؟؟ من همین الان قلبم و روح‌م را لا‌به‌لای خاک شلمچه، کنار رود علقمه، ته کانال کمیل ۹۰ کیلومتری، جای آخرین قدمگاه حسن باقری جا گذاشته‌ام و می‌روم... اشتباه معنا کردیم زندگی را... زندگی را همین آدم‌هایی کردند که این چند روز ما را دعوت کرده بودند... دلش تنگ شد برای حال و هوای حسینیه، موقعیت شهید رحیمی، نیمه شب‌های محوطه‌ی اردوگاه، بخار چایخانه‌ای که سربندهایش قشنگی عکس‌هایش بودند... تمام امیدش به مقصد بعدی یعنی قم و جمکران بود.. جای جای ایران به یُمن وجود پربرکت خاندان موسی بن جعفر و خون مطهر شهدا بهشت است. سرمای سوزناک جمکران را با گرمی وجود حضرت حجت به سر کرد و نماز صبح را آنجا اقامه کردند. و به پایان رسید سفری که ابتدایش با نیمه‌شعبان و ولادت حضرت قائم بود و نهایتش هم با میلاد رقیه خاتون و باز هم حضرت حجة‌ابن الحسن. چه برکتی داشت این سفر! حالش را مرور کرد. با ابتدای سفر خیلی فرق کرده بود. هر چند که سرماخوردگی داشت مهمان ناخوانده حال خوبش می‌شد اما می‌ارزید به اینکه برگردد و شاید بشود آن دختری که شهدا می‌خواهند و آن سربازی که مولا و نائبش در نظر دارند... منتظر شد تا دوباره برسد به آغوش ضریح برادر جان امام رضا :) باقی سفر را هم تا رسیدن به همان جای‌ همیشگی صرف تفکر کرد... فکر ها پایان‌ناپذیر ترین و خصوصی‌ترین بخش زندگی‌اند! و منتظر ماند... صبر و انتظار، کلید واژه های بزرگ زندگی امروز دخترک بودند! قسمت یازدهم✨
نمی دانم از دلتنگی عاشق‌ترم یا از عاشقی دلتنگ تر . . . -شهید سید مرتضی آوینی•🌱
javanebasiiji57enc_16946395375472667871910.mp3
زمان: حجم: 10.67M
شب‌جمعه‌ست‌وهوایت‌به دلم‌افتاده ای رفیق ابدی، حضرت ارباب، سلام
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت: کسی رو داری که تو رو به زندگی برگردونه؟! از شما گفتم؛ دورت بگردم :)🌱 [ @javanebasiiji57 ]
به روزِ نیکِ کسان گفت تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومند است :) +میگه‌که: مبادا به خوشبختی بقیه حسرت بخوری و مُدام بگی کاش من جای فلانی بودم؛ خیلی‌ها هستن همین الان دوست دارن جای خودت باشن اما تو نعمتایی که داری رو نمی‌بینی و ظاهر زندگی بقیه رو، با باطن زندگی خودت مقایسه می‌کنی!🌝🌱 پ.ن: از زیبایی‌های نشستن سرِ کلاس جناب رودکی! صبحِ علی‌الطلوعِ شنبه چهارم اسفند ماه👀
چقدر تو قشنگی آقاسید. همه‌چیت‌! چشم‌هات، نگاهت، مکتبت‌..
از کسی‌که بعد روزها بالاخره برگشت به کتابش سلام🌱 عارفانه کتابی ظاهراً کوچک اما باطناً عمیق و بزرگ!! زندگی جوان ۱۹ ساله‌ی شهید و عارف!! بعد از خواندن این کتاب، لطفا گناهان و اشتباهات خود را گردن جوانی نیندازیم. می‌شود جوان بود و احمدعلی ۱۹ ساله شد!‼️ 📍دانشگاه؛ فاصله‌ی یک‌ربعِ تا شروع کلاس! :)
حسینیه شهدا
از کسی‌که بعد روزها بالاخره برگشت به کتابش سلام🌱 عارفانه کتابی ظاهراً کوچک اما باطناً عمیق و بزرگ!!
اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در پرواز می‌بیند از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.... و اگر نردبانی از این خاک به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور بار نمی‌آید. عزیز🕊 ص ۵