📢 آقای کتابخوان فرمودند:
📚 هرچه ما پیش برویم، احتیاج ما به کتاب بیشتر خواهد شد. این که کسی تصور کند با پدید آمدن وسائل ارتباط جمعىِ جدید و نوظهور، کتاب منزوی خواهد شد، خطاست.
#آقای_کتابخوان
با صدای هشدار موبایل از جا پرید. قلبش احساس کرد که جا مانده از سفری که مدتهاست چشم انتظار رسیدن موعدش بود!!
نگاهی به ساعت کرد و نفس عمیقی کشید...
سریع از تخت پایین آمد؛ وضو گرفت و قامت بست برای نماز صبح!
نمازش که به پایان رسید به سرعت نور مانتو صورتی چهارخانهای که مادر برایش دوخته بود را پوشید و پالتوی سورمهای را تن کرد که از سوز سرمای صبحگاه ۲۴ بهمن ماه در امان باشد.
روسری گل بابونهاش را که از خانهی بابا رضا به آغوشش رسیده بود از چمدان بیرون کشید و لبنانی بست و چادرش را سرش کرد.
ماشین برای رساندن آنها از خوابگاه به دانشگاه ساعت ۵:۴۵ دقیقه صبح آمده بود!
تعدادشان زیاد بود و هر کدام هم به اندازه یک نفر دیگر وسایل داشتند و ظرفیت مینی بوس خیلی کمتر از اینها بود!!
به هر زحمتی بود خودشان را جا کردند و آماده رسیدن به مراسم بدرقه شدند.
یک گوشه روی صندلی تک نفره نشسته بود!! این روزها فکرش آنقدر درگیر بود که از سکوت عمیقش میشد این را فهمید.
از آن دختر پر شر و شور حالا فقط سکوت مانده بود و فقط فکر میکرد!
از پنجره؛ آسمان را دید میزد و احساس میکرد ابرها شکافته میشوند تا خورشید به این چهارشنبهی خاطرهانگیز سلام کند...
از رادیوی ماشین صدای دعای عهد بلند شد!
همیشه با صدای جناب فرهمند چشمانش را اشک میگرفت...
اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا...
اشکی از چشمانش غلتید. معنی فراز را در ذهنش متصور شد! خدایا در این صبح از زندگیام با آن امام غریب مجدد بیعت میکنم...
خودش را که پیدا کرد به دانشگاه رسیده بودند؛ مراسم بدرقه گذشت و نگاهی به اطرافش کرد... چقدر دلش میخواست مجدد میتوانست خانوادهاش را در آغوش بگیرد و حلالیت بطلبد!
اتوبوس که راه افتاد مداحی مورد علاقهاش پخش شد...
صدای جناب نریمانی که همیشه پناه دلتنگیهایش برای جنوب بود...
دلم به تلاطم مثل کارونِ
به یاد شلمچه یاد مجنونِ
چه حس غریبی داره این خاکا
که بغض دلم رو داره میشکونه...
#سفرنامه_عشق قسمت اول...
کمی از مسیر که گذشت از شهری رد شدند که نخلهایش به آسمان رسیده بود.
عاشق نخل شده بود! لبخندی زد و گفت: ولی من یه روزی تو خونمون نخل میکارم :))
به یاد نخلستون های باباعلی💚!
توقف اتوبوس او را به خودش آورد!
پیاده شد. حالا چشمانش روشن شده بود به برادر بابا رضا!🌱
سلام داد: السلام علیک یا حسین ابن موسی الکاظم :))
دستانش را قفل ضریح امامزاده کرد و همهی افکارش را آنجا خالی کرد!
نماز خواند و زیارت و به اجبار وداع کرد!
دستش را روی سینهاش گذاشته بود و قدم قدم از جلوی ضریح عقب میرفت و لبخند میزد و در قلبش زمزمه میکرد:
من دخیل بابا رضا هستم! نشد بروم مشهد. اما اینجا مشهد استان ماست :)
سلام ما را به بابا رضا برسانید و بگویید که ضامن ما هم بشود!
اتوبوس که راه افتاد؛ همنشین این روزهایش را در آغوش گرفت! کتاب بیست سال و سه روز این روزها شده بود همدم تنهایی های دخترک!
هر کلمه را که میخواند غرق میشد در شخصیت سید مصطفی و یادش میآمد حرفها را؛ آدمها را...
یادش آمد هر زمان که کتاب شهدا را میخواند با کلمه به کلمهاش آرزوی رفتن به دیار شهدا و راهیاننور میکرد و اکنون در یک قدمی آرزویش و عازم سرزمین عشق بود :)
چند روز پیش که زیر باران پیادهروی میکرد این کتاب همراهش بوده و قطرات باران بر روی صفحات کتاب بوسه زده بود.
حالا که دلش هوای باران داشت، صفحات کتابش را هر از چند گاهی میبویید و نفس عمیقی میکشید...
عادت داشت روی صفحه اول هر کتابی که برای خودش میخرید مینوشت:
برای لبخندت؛ هنگام بوییدن کاغذهایش :)
از فرصت استفاده کرده بود و کارهای عقب ماندهاش را انجام میداد که گوشیاش زنگ خورد. جواب که داد و خبر را شنید کم مانده بود جیغ بکشد!! از همان جیغ های دخترانهی زمان پر شر و شوریاش :)
چشمانش از اشک شوق پر شده بود! انتظارش سر آمده و بالاخره مزهی عمه شدن را چشیده بود :)
هر چند که دور بود برای اینکه نازدانهی برادرش را به آغوش بفشارد اما از همان راه دور بر عکسهایی که فرستاده بودند بوسه میزد و در دلش ذوق زده میشد و مدام قربان صدقهاش میرفت!!!
دلش قنج رفت برای برادرش و بیشتر برای دخترک برادرش!
لبخندی زد و گفت: یعنی از فردا قراره فحش بخورم بخاطر عمه بودنم؟😅
باز عکس را بوسید...
آخر شب را بعد زیارت عاشورای همیشگیاش در حسینیهای در اصفهان به سر کرد و منتظر فردا شد...
#سفرنامه_عشق قسمت دوم
آدم لذت بردن بود، از کوچکترین چیزها!
مثلا با اینکه دیشب فقط دو ساعت خوابیده بود و خون به مغزش نمیرسید و حس میکرد همه چیز گنگ است، با این وجود دلش نمیخواست که لحظهی گرگ و میش را از دست بدهد و بخوابد!
صندلی اتوبوس را کمی خواباند و فقط و فقط زل زد به آسمان...
به وسعت آسمان دلتنگ بود!
هر لحظه مینیبوس های رنگی پنگیای رد میشدند که ذهنش را میبردند سمت دهههای چهل و پنجاه...
چقدر دلش میخواست دختری باشد در آن ایام! فارغ از هرگونه تکنولوژی و هوش مصنوعی...
دنیای حقیقی را زندگی میکرد و از همان دختر های اهل مبارزهی خمینی پسند بود!
به جبر روزگار حالا جسمی در سدهی پانزده شمسی و روحی در دههی پنجاه قرن پیش داشت! همانقدر باجرأت و خطرپذیر!
دلش لابهلای سفیدی برفهای مسیر خمیران و داران و کردعلیا گیر کرد! حجم عظیمی زیبایی را داشت تماشا میکرد...
مه جاده را که دید کمی دلش گرفت، لبخندی زد و گفت: میبینی، مشکلات زندگی مثل همین مه هستند! جلوی دید و روشنایی زندگیات را میگیرند اما وقتی به دل مه بزنی روشن میشود و زندگی را ادامه میدهی! پس هیچ وقت در مواجهه با مشکلات فکر نکن به ته جاده زندگی رسیدهای. همراه داشتن مهشکن (پشتیبان و مشاورِ همراه مشکلات) از اوجب واجبات است. مسیر خودت را که ادامه بدهی، خواهی دید که هیچ کوچهای از زندگی بنبست نیست...
دیگر نتوانست تحمل کند. سنگینی پلکهایش غلبه کرد و ساعتی از مسیر را خوابید!!
کمی بعد که چشمانش را باز کرد کتابش را برداشت اما قلبش سنگینی میکرد که لحظهی شهادت سید مصطفی را بخواند...
به هر زحمتی بود سعی میکرد سنگینی کلمات را درک کند!! خودش را جای خواهر شهید میگذاشت، جای سادات خانم، مادر سید مصطفی میگذاشت و اشک میریخت!
تصورش هم سخت بود...
یاد جملهای از کتاب افتاد: احساساتت رو کنترل کن جنگ هنوز ادامه داره!
خودش را جمع و جور کرد؛ تا از پنجره جاده را دید زد تابلویی به سرعت از جلوی چشمانش رد شد: کربلا ۷۳۰ کیلومتر :)
در دلش سلامی به پادشاه کربلا داد و گفت: کاش الان مقصد کربلای شما بود، آقای امام حسین (ع) :)💔
کتاب که تمام شد آن را به قلبش فشرد. حس کرد تکههایی از قلبش را لابهلای کتاب و زندگی شهید موسوی جا گذاشته!
چقدر فاصله داشت با سید مصطفی ها...
چشمانش را بست!
دوباره چهره لبخند سید مصطفی را و زندگیاش را و دوندگیاش برای سوریه را بهخاطر آورد و زمزمه کرد: برایش دعا کنید :)
#سفرنامه_عشق قسمت سوم🌱
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فندق_اندیمشک🌝
#نیمه_شعبان
+فقط وقتی عکس خودشو توی آب دید😁
📍Andimeshk
خانوممَحبوب :)🇮🇷
آدم لذت بردن بود، از کوچکترین چیزها! مثلا با اینکه دیشب فقط دو ساعت خوابیده بود و خون به مغزش نمیر
به اندیمشک که رسید تمام وجودش پر کشید کنار یادمان شهدای گمنام!
یک گوشه نشست و دعای توسل را زمزمه و کمی از حال و احوال روزگار برایشان گفت.
یقین داشت که شهدا زندهاند و کاری میکنند برای این فکر درگیرش!
خبری از او که باید نبود و همین تمام وجودش را بهم ریخته بود.
عاشق شکار لحظهها بود. مخصوصا عاشق فندقها!
از فندق اندیمشکی که فیلم گرفت، قاب دوربینش بعدا روی دخترکی در شوش زوم شد. پدرش مغازهدار بود و برای نیمه شعبان مولودی عربی شادی را با صدای بلند گذاشته و همراه دخترکش دست میزدند!
لبخند عمیقی رو لبانش نشست...
چقدر دلش میخواست دخترک را به بغلش بفشارد.
چقدر دلش هوای خواهرزاده و برادرزادهاش را کرد!
نماز را در کنار آرامگاه دانیال نبی خواندند و زیارتی کردند و برای رسیدن به مقصد نهایی، یعنی پادگان شهید حبیبالهی آماده شدند!
شب عید بود. خیلی وقت بود به این تصادفات فکر میکرد و هیچکدام را یک اتفاق طبیعی نمیدانست. شبِ میلاد امام زمان، راهیان نور، شب جمعه!
همهی اینها برایش جذابیت داشت. فکر میکرد همینها بهانهایست برای آرامش دل بیقرارش🌱!
#سفرنامه_عشق قسمت چهارم✨
نسیم سحر صورتش را نوازش میکرد. دلش میخواست ساعتها در محوطه اردوگاه بنشیند و فقط پذیرای نسیم باشد! وقت تنگ بود، خودش را به نمازخانه رساند و نماز صبح را به جماعت اقتدا کردند...
اولین یادمان، یادمان طلائیه بود!!
از پنجره اتوبوس منتظر یک گنبد طلایی بود...
شال سبز سیدیاش را که یادگار اربعین بود روی سرش انداخت و تنها راه افتاد...
مسیر پیادهروی شبیه مشایه بود!
بغض کرده بود که تا کی در حسرت کربلا باشم؟! در حسرت اربعین...
روایتگری شروع شد و با عملیات خیبر حس غرور همهی وجودشان را فرا گرفت اما در یک آن همه فرو ریختند...
همانجا که بسیجی ها پر پر میشدند!
آنجا که فرمانده از آبروی خودش مایه میگذارد تا حرف امام زیر پا نماند که: حفظ جزایر حفظ اسلام است!
آنجا که شهید خرازی دستش قطع شد...
دوباره نگاهش افتاد به مسیر پیادهروی طلائیه!!
صدای مداح بلند شد:
نسیمی جانفزا میآید
بوی کرب و بلا میآید
با خودش گفت: به خدا اگه این اربعین نیام حرمت دق میکنم...
بعد روایتگری، کمی دور و برش را نگاه میکرد و در نهایت راهی یادمان بعدی شدند!
هویزه...
دیار شهید علمالهدی!!
لابهلای آرامگاه ها میچرخید تا چشمش به جمال آقا سید محمدحسین علمالهدی روشن شد!
سلام رفقایش را رساند و خودش هم، همصحبت شهید شد!
نماز را که در حسینیه خواند، رفت و از فروشگاه فرهنگی مثل همیشه کتاب خرید!
لبخندی زد و گفت: این تنهایی فقط با کتاب پر میشه :)
اینبار حوض خون، سفر سرخ و فتح خون شهید مرتضی آوینی همراه دنیایش شد!
این روزها، تنهایی را ترجیح میداد تا خلوت کند، فکر کند، آینده را ترسیم کند، گذشته را بررسی کند و بفهمد که اصلا چه باید بکند برای زندگی!
#سفرنامه_عشق قسمت پنجم🌱
به معراج شهدای اهواز که رسیدند دستانش را قفل ضریح چوبی کرد. بعد هم نزدیک همانجا یک گوشه دنج پیدا کرد و دل و جانش را سپرد به روایتگری که به گوش میرسید!
عجیب غریب اینجا به دلش نشسته بود. دلش میخواست مدت زیادی آنجا بنشیند و فقط افق نگاهش را بدوزد به آن شهدای گمنام و آن یازهرایی که در لحظه به چشمش خورد...
کمی آن طرفتر صدای مادر شهیدی به گوش میخورد. رفت و نشست و گوش که نه، جان سپرد به آن صحبتها! :)
مادر شهید اسماعیل فرجوانی!!
رفت و دست مادر را بوسید و گفت: دعا کنید عاقبت بخیر بشیم!
بعد مراسم که منتظر جمع شدن بچهها بودند از نزدیکی همانجا چند قاب عکس گرفت! امام خمینی، حضرت آقا، شهید مشلب، شهید آوینی و قاب عکس بزرگتری از همان برادری که همیشهی همیشه همراهش بود؛ آقا جهاد مغنیه!
همیشه یک جمله از شهید جهاد را با خودش تکرار میکرد:
و سِلاح القلمِ و سلاحَ الفکر و سلاح السلاح!
راهی بیتالمقدس شدند! ترکیب راهیان پیشرفت با راهیان نور عجیب به دل نشست!
پیشرفت کشور از لحاظ نظامی و پدافندها و پهپادها...
یک گوشه، کلیپی پخش میشد و شخصیتی روایت میکرد و صدای جیغ و سوت بود که به هوا میرفت....
حس غرور عجیبی داشت!! دلش میخواست فریاد بکشد که یک ایرانی است!
از پیشرفت کشورش اگر میپرسیدند چه میدانست؟؟؟ هیچ! هیچِ هیچ!💔
تصمیم گرفت از همان لحظه شروع کند و بخواند سیر پیشرفت ایرانش را و تلاش کند که موثر باشد..
قسمتی از آخرین کتابی که خواند بود یادش آمد: سید مصطفایی که پریشان میگفت: ما باید برای خودمون مهم باشیم، برای خانوادمون جامعمون. باید خدمت کنیم. اما من فکر میکنم اونطور که باید درس نخوندم، خدمت نکردم، اصلا یندگی نکردم!
و حالا او هم دلشوره گرفته بود!!
چه کردم؟؟؟
راهی اردوگاه شد برای نماز و مراسم روایتگری و رزمایش...
احساساتش را حاج آقای راوی خوب درگیر کرد...
راوی گفت: وصیت نامه خودت رو نوشتی؟!
به پدرت، مادرت زنگ بزن همین امشب چون هر لحظه ممکنه دیگه نباشی یا خدای نکرده نباشن...
دلش گرفت!
آمد بیرون! به تک تک خانواده جدا جدا زنگ زد و خوشوبش کرد.
اولین روز بهترین سفرش را با رزمایشی به پایان رساند که آنقدر واقعی بود که قلبش به تپش های عجیبی افتاد. نگران شد! نگران اویی که بود اما... نبود!
اویی که چقدر با این رزمایش حضورش یک لحظه احساس شد.
تصویرسازی عاشورا، جنگ هشت سال دفاع مقدس و جنگ سوریه و شهادت مدافعان حرم زائران را به هق هق انداخت، او را هم...
#سفرنامه_عشق قسمت ششم✨
بعد از نماز و قرائت دعای عهد سوار اتوبوس شدند. مقصد اروندرود بود و فاصله تا آنجا زیاد.
چشمانش را بست که کمی بخوابد. ساعتی بعد با صدای عجیبی بیدار...
ببعی تو بازیگوشی دره ره ره
مثل منی باهوشی دره ره ره😐
حس کرد که خواب میبیند، با چشمان گرد شد اطرافش را نگاه کرد و...
نه! انگار واقعیت بود! دست میزدند و همراهی میکردند. خندید و گفت: از قشنگیای کاروان راهیان نور میشه به همین کار و همراهی آقای براتی اشاره کرد... آخه مرد! شما راوی این اتوبوسی!😅
همین ویژگی طنز بودن آقای براتی بود که همه را جذب خودش و کلامش کرده بود.
آقا داشت روایتگری میکرد و دخترک هم گوشش با روایتها ولی چشمش به مسیر بود که ناگهان نوشتهی جالبی روی دیوار دید.
وام ازدواج شما را نقداً خریداریم...
💔🤨
تلخندی زد و گفت: مگه وام ازدواج میدن؟؟؟ اگه دادن؛ میگم رفقا بیان رایگان بهت بدن مررد...
بزرگترین معراج شهدای دریایی، اروند رود!
نگاهی به آب انداخت..
یعنی واقعا یک روزی شیرمردانی به دل وحشیترین رود زدند؟
به قیمت چه؟!
جوابهای زیادی به ذهنش رسید..
به قیمت امنیت من، خانوادم، جامعهم، چادرم...
به قیمت وجدان بیدار خودش، غیرتش!
عملیات والفجر ۸ روایتگری شد.
سوار کشتی کربلا شدند و تا فاو عراق رفتند. راوی بالای لنج گفت: رفقا! این کشتی، کشتی کربلاست چون این آب ۴۸ ساعت یعنی دو روز پیش دور ضریح عمو جانمون حضرت عباس رو زیارت کرده و الان اینجاست...
بغضی گلویش را گرفت! با خودش گفت: این جمعیت میدانند کسی اینجا چندین سال است در حسرت کربلاست و مدام با دلش بازی میکنند؟؟؟
پایین که آمد دستش را به آب زد و به سر و رویش ریخت! آب تبرک ضریح عمو عباس بود. مگر بعدا از خودش راضی میشد اگر دستش به آن آب نمیخورد؟!
#سفرنامه_عشق قسمت هفتم🕊