eitaa logo
زندگی با کتاب🤓
362 دنبال‌کننده
515 عکس
63 ویدیو
31 فایل
بیشتر از انچه میخوانید #فکر کنید.🤓 اگر به صرف خواندن عادت کنید،در بین متنها وسطرها محدود می شوید. آن وقت نوآور نمی شوید. #زندگی_با_کتاب راه ارتباطی 🌐 @Ketabdar_alzahra حرف شما https://abzarek.ir/service-p/msg/1895518
مشاهده در ایتا
دانلود
💫عالمه غیر معلمه💫 🔸عده ای از شیعیان وارد مدینه شدند و پرسش هایی داشتند که می خواستند از امام کاظم(علیه‌السلام) بپرسند. امام(علیه‌السلام) در سفر بود، پرسش های خود را نوشته به دودمان امامت تقدیم نمودند، چون عزم سفر کردند برای پاسخ پرسش های به منزل امام(علیه‌السلام) شرفیاب شدند، اما امام هنوز از سفر برنگشته بودند و چون امکان توقف نداشتند، حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) پاسخ سئوال ها را نوشتند و به آنها دادند، آنها با مسرت فراوان از مدینه منوره خارج شدند، در بیرون مدینه با امام روبرو شدند و داستان خود را برای آن حضرت شرح دادند. هنگامی که امام(علیه‌السلام) پرسش های آنان و پاسخ های حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) را ملاحظه کرد، سه بار فرمود: «فداها ابوها» «پدرش به قربانش باد.» با توجه به این که حضرت معصومه (سلام‌الله‌علیها) به هنگام دستگیری پدر بزرگوارش خردسال بود، این داستان از مقام بسیار والا و دانش بسیار گسترده آن حضرت حکایت می کند. 📖کتاب «کشف اللئالی» 📚|@zendegibaketab
🎧😌
ترجمانی ادبی از زیارت نامه حضرت معصومه آرام آرام با گامهایی کوتاه به سوی تو می آیم. شنیده ام که برادر بزرگوارت فرمود: زایر کویت را، شاهد رویت را ماوایی جز بهشت روا نباشد، اگر آگاه به حقت باشد و آشنای مرامت. و من شرم و حیایم ز آنجاست که سالها در جوارت زیسته ام و غافلم از نور رخت. ورنه چون مردان خدا، سحر به سحر پشت درب خانه ات معتکف میشدم، شاید در ضیافت لطف و کرم تو بر دیگران پیشی جسته باشم. اکنون با همین دل زار و خانه خراب به سوی تو می آیم. آیا اجازه ورود می دهی و هم اذن حضور؟ کاش این اشکها که از سر ضمیر بر می آید و بر پهنای گونه غلتان می شود، نشان از اذن تو باشد. پس گام بر می دارم، می آیم و می آیم در حالی که نرگس دیده ام را با باران رحمتت سیراب کرده و دل را به پنجره ضریحت گره زده ام. @zendegibaketab
آقای میلانی ادامه داد: آخرین باری که رفتم به اون مسجد، فقط چند تا پیرزن برای نماز جماعت آمده بودند. امروز شنیدم زنهای بی حجاب کارمندهای راه آهن رو هم به مسجد کشوندی آره؟» اشرف سرش را پایین انداخت «لطف خداست آقا. اول که رفتم خیلی خلوت بود کم کم تا روز آخر دیگه جا برای نشستن نبود همه جور آدمی می اومد...» و به یاد آورد زنهایی که روزهای اول می آمدند به مسجد چه ظاهر نامرتبی داشتند. چادر رنگی را میکشیدند روی موهای ژولیده و با دمپایی میدویدند که به نماز اول وقت برسند بندگان خدا روزهای اول اشرف را با چشمهای گشاد تماشا می کردند. انگار خلقت تازه ای دیده بودند باورشان نمی شد روحانی زن هم وجود داشته باشد آن هم این قدر تمیز و مرتب و خوش پوش. @zendegibaketab
اشرف رفت توی فکر. لیلا ادامه داد: این کوچه رو دیدی، انگار مشهد رو دیدی، مشت نمونه خرواره! همه یا مثل زن رضایی دین و ایمان رو سنگ راه پیشرفت میدونند و با نوک پا پرتش کردند کنار یا مثل من قبول کردند عقب مونده باشن تا همین نیمچه ایمانشون به باد نره ولی خب تا کی میتونیم؟ گیرم من بتونم، دخترم هم میتونه؟ ولی ایمان تو فرق داره. نمی دونم اصلا چیه. هر چی هست زن رضایی رو باهاش می بری لب چشمه، تشنه بر میگردونی. باید به داد این زن ها برسی. وگرنه فردا هر کدوم پا جای پای زن رضایی بذارند تو هم بی بهره از عذابشون نیستی...... ها روحانی نمی شوند @zendegibaketab
امسال شب های احیاء کجا میری؟ مسجد آقای نوغانی توی کوچه سراب. هما بازوی فاطمه را گرفت و تابلوی مکتب نرجس را نشانش داد گفت امسال بیا بریم این جا! فاطمه هر روز که میرفت سرکار، از جلوی این ساختمان رد میشد ولی آن تابلو جذابیتی برایش نداشت. هما ادامه داد اینجا خانمی هست به اسم طاهایی که خودش قرآن سر میگیره. فاطمه بی اعتنا گفت: من حوصله خانم جلسه ای ها رو ندارم! و توی ذهنش قیافه پیرزن های متعصبی مجسم شد که توی بیرجند از اخلاق و رفتارش ایراد میگرفتند. خانم طاهایی فرق میکنه حالا یک بار بیا! فاطمه نگاهش را بی علاقه از ساختمان مدرسه گرفت و چیزی نگفت. *** فاطمه با سینی چای وارد اتاق شد عطیه از خستگی راه گوشه اتاق وا رفته بود. چادرش سمتی افتاده بود و چمدانش سمت دیگری. سینی چای را گذاشت جلوی عطیه. چادرش را برداشت و تا زد. مادر فاطمه که وارد شد، عطیه بلند شد نشست. فاطمه همراه مادر نشست روبروی مهمانشان و پرسید: «برای زیارت اومدی؟» عطیه دست آفتاب سوخته اش را گرفت جلوی دهانش خمیازه ای کشید و گفت هم زیارت، هم اینکه اومدم مبلغ ببرم. فاطمه چادر را گذاشت روی چمدان و گفت: «روحانی مرد رو تو برداری ببری بیرجند؟» لبهای درشت عطیه به خنده باز شدند. گفت: نه بابا مبلغ زن میخوام ببرم. مگه مبلغ زن هم داریم؟ عطیه چای را مزه کرد. گفت: پس چی؟ فکر کردی فقط رقاص و بازیگر زن داریم؟ و چای را سرکشید. ابروهای سیاه و بلند فاطمه در هم رفت. همانطور که داشت فکر میکرد عطیه چطور چای به آن داغی را می خورد : پرسید: «کجان؟» -چند خیابون بالاتر، مگه مکتب نرجس رو نمیشناسی؟ یک جور حرف میزنی انگار نه انگار ده دوازده ساله این جا زندگی میکنی! ها روحانی نمیشوند @zendegibaketab
فاطمه هنوز گره ابروهایش باز نشده بود. توی فکر مبلغ های زن بود، گفت:« حالا این مبلغ های زن چیزی هم بارشون هست؟ یا مثل خانباجی های بیرجند خودمون چپ و راست به مردم تشر میزنند و نفس شون بوی روغن زرد می ده؟» عطیه پوزخندی زد و گفت: «مبلغی که از زیر دست خانوم در بیاد خانومه!» ها روحانی نمیشوند @zendegibaketab
کتابی است بسیار جذاب و شیرین. 🪷🪷🪷 زندگینامه داستانی استاد فاطمه سید خاموشی(طاهایی)
🎧😌
کتاب «علاقه‌بند مردم»؛ روایت‌هایی از زندگی استاد اخلاق و عالم مردم‌دار، آیت‌الله سیدعلی‌محمد علاقه‌بند به قلم ملیحه جهان‌آرا و از سوی انتشارات «راه یار» عرضه و روانه بازار نشر شد. آیت‌الله سیدعلی‌محمد علاقه‌بند (ره) مصداق بارز عالمی است که زنده بود، هست و خواهد ماند؛ چراکه هم عامل به علمش بود و هم علمش از جنس نور بود. نورانیت و اثربخشی ایشان طوری بود که هم کودک و نوجوان را شامل می‌شد و هم جوان و پیر را! هم مسلمان را شامل می‌شد و هم غیرمسلمان را و این اثربخشی به‌واسطۀ این بود که ایشان صاحب لسان قوم بود و از این طریق می‌توانست همه را جذب کند؛ چه در نوع صحبت‌کردن و چه در نوع برخورد. بند مردم @zendegibaketab