ظرفیت مغز نامحدود است
چیزی با عنوان اینکه «دیگر مغزم جا ندارد» وجود ندارد. مغز مثل حافظه داده کامپیوتر یا تلفن همراه نیست. قدرت مغز نامحدود است. هرچند کمبود خواب روی توانایی مغز برای ایجاد حافظه جدید تاثیر دارد.
https://eitaa.com/zendegibaketab
⁉️میدونید چرا بعضی از بچهها حوصله بازی کردن ندارن؟
♨️یکی از اصلی ترین دلیلهای این مسأله، عادت کردن به رسانه است.
🔸اعتیاد بچهها به رسانه، حوصلشون رو برا بازیهای غیررسانهای کم میکنه. رسانه به نیاز واقعی آدما به صورت کاذب پاسخ میده، در نتیجه انسان انگیزهای برا رسیدگی به نسخهی اصلی نیازاش نداره.
🌀بچههایی که دائم مشغول تماشای برنامههای تلویزیون یا بازیای یارانهای هستن، نیازشون به هیجان و نشاط به صورت کاذب پاسخ داده میشه، چون پاسخگویی به این نیازا بدون تحرک محقق میشه.
نتیجهی این مدل پاسخگویی هم تنبلی بچهها میشه.
#من_دیگر_ما
#تربیت_فرزند #بازی
#محسن_عباسی_ولدی
@zendegibaketab
#کافه_ادبی
منوی امروز ۱۴۰۲/۹/۱۰
1⃣یک روز بعد از حیرانی
2⃣یک تکه زمین کوچک
3⃣زندگی به سبک شهدا پدرانه مادرانه
4⃣خاتون و قوماندان
5⃣توقف ممنوع
@zendegibaketab
━═━•••☆🌼☆•••━═━
📔یک روز بعد از حیرانی
زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمد رضا امیری ❤
📌فاطمه سلیمانی خالق اثر به سپیدی یک رویا، نویسنده جوانی که در سال های اخیر توانسته با ذوق و قریحه خود فصلی تازه در فضای ادبیات داستانی دینی در ایران بازگشایی کند و آثاری را با زاویه دیدی خلق کند که تا پیش از این نویسندگان این حوزه کمتر به آن دست پیدا کرده بودند.
اینبار قلم این نویسنده خوش ذوق انقلابی برای شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمرضا دهقان می نویسد..
💫شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد 26 فروردین 1374 در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
#فست_بوک
@zendegibaketab
📔یک تکه زمین کوچک
#رمان_نوجوان
اثری است از الیزابت لرد به ترجمه پروین علی پور و چاپ انتشارات افق. این کتاب از نگاه و زبان یک نوجوان فلسطینی نگارش شده است، نوجوانی که عمر خود را در سایه ی سیاه و شوم ظلم و ستم و جنگی ناروا سپری می کند و مانند تمام پسرانی که در سرزمین اشغالی زندگی می کنند، تلاش می کند که با وجود همه مشکلات به زندگی اش ادامه بدهد و هر طور شده زنده بماند حتی اگر تحت اصابت گلوله ی اسرائیلی ها قرار گرفت. یکی از بزرگترین آرزوهای کریم در کنار زنده ماندن تبدیل شدن به فوتبالیستی فوق العاده است، هرچند که خیلی دور از دسترس به نظر می آید.
#فست_بوک
@zendegibaketab
📚زندگی به سبک شهدا. پدرانه مادرانه
🌸🌱اثر حاضر جلد سوم از مجموعه زندگی به سبک شهدا می باشد.
آن چه در این کتاب مورد بررسی قرار می گیرد، اشاره هایی به اساسی ترین وظایف والدین در خانواده است؛ وظایفی که با رعایت آن می توان خانواده را به محیطی توأم با آسایش و آرامش برای اعضای خانواده تبدیل نمود و زمینه را برای رشد اخلاقی و معنوی جامعه فراهم آورد.
🌱فهرست:
فصل اول : همسرداری
فصل دوم : کودک پروری
فصل سوم : تربیت فرزند
فصل چهارم : ساده زیستی در خانواده
فصل پنجم : رزق و روزی حلال
فصل ششم : تفریح در خانواده
فصل هفتم : معنویت در خانواده
فصل هشتم : مقابله با گناه در خانواده
#فست_بوک
@zendegibaketab
📚خاتون و قوماندان
کتاب خاتون و قوماندان نوشته مریم قربانزاده، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی معروف به (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون است.
اگر به خواندن کتابهای زندگینامه علاقه دارید و دوست دارید با زندگی رزمندگان و شهدا آشنا شوید، کتاب خاتون و قوماندان یک انتخاب عالی برای شما است
🌸بخشی از کتاب خاتون و قوماندان
مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد نوزدهسالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایهها با عکسی سهدرچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار میکند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا میزنند».
#فست_بوک
@zendegibaketab
زندگی با کتاب🤓
📚خاتون و قوماندان کتاب خاتون و قوماندان نوشته مریم قربانزاده، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شه
#برشی_از_کتاب
قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم»
عکس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوام خانم کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ که بیبی بود و خانم کوچک که ما خالهبیبی صدایش میکردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژهای داشت. تک پسر بود و وضع مالیاش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه!پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم میدهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود: این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.
رفت و با اینکه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم میکردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگریمان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم میگرفتم و گله میکردم.
برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمیآمد که ممکن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.
بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد که «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید میخواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.
@zendegibaketab