زندگی با کتاب🤓
📚خاتون و قوماندان کتاب خاتون و قوماندان نوشته مریم قربانزاده، روایت زندگی امالبنین حسینی همسر شه
#برشی_از_کتاب
قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم»
عکس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوام خانم کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ که بیبی بود و خانم کوچک که ما خالهبیبی صدایش میکردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژهای داشت. تک پسر بود و وضع مالیاش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه!پدرم وقتی عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم میدهم!» این حرف پدرم از عجایب خلقت بود: این که به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر و کسب و کار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.
رفت و با اینکه همسایه بودیم دیگر گپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم میکردم، اما درونم آرام و قرار نبود. در این مدتِ پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگریمان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم میگرفتم و گله میکردم.
برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمیآمد که ممکن است او مرا نپسندد! یا من او را نخواهم.
بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد که «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید میخواهیم بیاییم دخترطلب». پدرم اجازه داد.
@zendegibaketab
📚توقف ممنوع
✨ویژگیهای نوجوان و جوان، انتظارات رهبری از این دو نسل، و دیدگاه رهبری دربارۀ باورها و وظایف اجتماع در مسیر باروری علمی کشور.
.
✂️برشی از کتاب
جوانی مظهر طهارت و صفا و پاکی است؛ دشمن میخواهد او را به فساد و بیصفایی و ناپاکی — در انواع مختلفش — بکشاند. همچنین عدهایی را با تزریق تأملات و تفکرات غلط سیاسی، از راه صحیح منحرف کند. اوایل انقلاب، عدهای جوان در این کشور پیدا شدند و اسلحه به دست گرفتند و با دولتی انقلابی — که شرق و غرب با آن مبارزه میکرد — جنگیدند! دشمن، در مغز این بیچارهها و طفلکها، فکر غلط سیاسی تزریق کرده بود. در همین دانشگاه تهران، در سال 13۵۸ و 13۵۹، دانشجو سنگرسازی کرد و اسلحه به دست گرفت و بهسمت دولت و ملت انقلابی تیراندازی کرد. این کار با کدام مقیاس قابل فهم و باور است؟! دانشجویی که باید در برابر دشمنان انقلاب سینه سپر کند. و سپر بلای این انقلاب بشود، خودش بلایی به جان این انقلاب شد! این، اصلاً قابل باور نیست؛ اما اتفاق افتاد.
#فست_بوک
@zendegibaketab
📚 "تفسیر احسن الحدیث"، تفسیر کل قرآن و به زبان فارسی اثر عالم شیعه، سید علی اکبر قرشی است.
📚 احسن الحدیث، کتابی است ساده و روان با جهتگیری هدایتی و تربیتی، متناسب با سطح و فهم توده مردم که جلوه تفسیر قرآن به قرآن و استفاده از روایات را در خود دارد.
✍🏻 مؤلف ابتدا نام تفسیرش را «تفسیر ممتاز» گذارد و جلد اول هم با همین نام چاپ شد، اما از آنجا که این نام را مناسب نمیدید تصمیم گرفت آن را «احسن الحدیث» نام نهد، چون که خداوند این نام را در آیه ۲۳ سوره زمر برای قرآن انتخاب نموده است: «اللَه نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتَابًا مُتَشَابِهًا».
👈🏻 مؤلف در مصاحبهای، انگیزه خویش را نوشتن تفسیری به زبان فارسی بعد از نوشتن قاموس قرآن و کتابهای دیگر ذکر میکند تا اثری ماندگار شود. وی دلیل دیگر را نبود تفسیر به زبان فارسی جز چند جلد از تفسیر نمونه میداند که تصمیم به نوشتن آن کرد.
✅ منابع تفسیر:
در این اثر، از تفاسیر و منابع شیعه و اهل سنت استفاده شده است؛ از جمله:
👈🏻 نهج البلاغه
👈🏻 تفسیر المیزان
👈🏻 تفسیر مجمع البیان
👈🏻 اصول کافی
و ...
✍🏻 ویژگی بارز تفسیر، سبکِ ساده و روان با جهتگیری تربیتی و هدایتی آن است. قرشی در اینباره گفته است: «من در این تفسیر، بیشتر این مطلب را در نظر گرفتهام یعنی مطالب گُنگ نباشد و مبادا کسی آن را مطالعه کند و چیزی نفهمد. نظرم این بوده که حتیالمقدور سهل و آسان بنویسم.»
♻️ کتاب فوق، در کتابخانه مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) یزد موجود میباشد.
#معرفی_کتاب
#تفسیر_احسن_الحدیث
#مدرسه_علمیه_الزهرا_سلام_الله_علیها_یزد
#zendegibaketab
کتاب یک غذاست،یک غذای روح است؛یک نوشیدنی روح است وچنانچه مقوّی باشد روح را تقویت میکند🌿
مقام معظم رهبری
@zendegibaketab
#کافه_ادبی
منوی امروز ۱۴۰۲/۹/۱۱
1⃣راز انگشتر فیروزه💍
2⃣اسم تو مصطفاست🌱
3⃣آن دختر یهودی
4⃣آبنبات نارگیلی🥥
🦋@zendegibaketab🦋
📚راز انگشتر فیروزه 💍
در کتاب راز انگشتر فیروزه، لیلا نظری گیلانده، نویسندۀ کتاب، رودرروی شهناز عبدی نشسته و برای مخاطب از آشنایی و زندگی کوتاهِ او با همسرش میگوید و برشی از حیاتِ شهید علی آقایی را برایمان نمایان میکند.
در این کتاب، همسرِ شهید راوی اصلی است که همه چیز را با تاریخ دقیق ثبت کرده و این یکی از ویژگیهای برجستۀ کتاب است که علاوه بر روایت آرام خانم عبدی به مخاطب، مستندبودن روایت داستانی کتاب را نشان میدهد
بخشی از کتاب راز انگشتر فیروزه
«دو سه روزی از آن روز میگذشت، هنوز رضایت رسمی پدرم را نگرفته بودم. از طرفی، تماسهای خانوادهٔ علی هر روز ادامه داشت و مادرم بلاتکلیف مانده بود. نه رضایتی از پدرم میشنید و نه صدایی از من درمیآمد. مادر علی اصرار داشت حتی اگر شهناز رضایت هم ندارد، خواهرهایش دوست دارند بیایند و او را ببینند. شاید هم علی آن روز رضایت را از حرفهایی که زده بودیم، فهمیده و خانوادهاش را دلخوش کرده بود. هر چه بود، حالا قرار بود خواهرهایش بیایند و مرا ببینند؛ با اینکه یکی دو تا از آنها، مرا دیده بودند!
#فست_بوک
@zendegibaketab
📚اسم تو مصطفاست
کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید.
راضیه تجار با قلم شیوا و زیبای خود داستان زندگی این شهید بزرگوار را از زبان همسرش نوشته است. از زمانی که مصطفی و سمیه که یکی زاده شمال و دیگری زاده جنوب بود باهم در تهران آشنا شدند و پیمان عشق بستند تا زمانی که روح یکی آنقدر بزرگ شد تا دیگر در پوست خودش نگنجید و به معراج رفت.
#فست_بوک
@zendegibaketab
زندگی با کتاب🤓
📚اسم تو مصطفاست کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه
#برشیازکتاب
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.
انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه.
آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!ـ
چرا فکر میکنی تنها؟
ـ پس با کی؟
ـ آقامصطفی!
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته...
@zendegibaketab