.
تلاش وصبر ومجاهدت رو حتما باید در خودمون تقویت کنیم ولی اینکه اینارو کجا یادبگیریم ؟!
باید کتاب خاطرات شهدا رو بخونیم
به همین مناسب امروز میخوام یک شهید والا مقام رو معرفی کنم و بخشی از کتابشون رو باهم مطالعه کنیم ☺️👇
.
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
عمّار حلب 🌱
شهید محمد حسین محمد خانی ✨
[کتاب عمار حلب در کتابخانه موجود میباشد ]
📚|@zendegibaketab
.
.
وقتی کتاب عمار حلب را ورق می زنید با خاطرات زندگی شهید محمد حسین محمد خانی یک پسر دهه شصتی با اصالت یزدی ولی متولد تهران آشنا می شوید، با خلق و خوی و منشش در زندگی و اینکه چگونه توانست خود را به صف یاران و دوستداران امامت برساند. شهید محمد حسین در سال 1394 شمسی در 16 آبان به مقام شهادت نائل آمدند و صاحب یک فرزند پسر هم بودند.
.
.
مادر شهید محمدخانی معروف به حاج عمار درباره زندگی فرزندش گفت: گر چه عمر کوتاهی داشت اما توانست در دوران کوتاه زندگی خود موفق و مفید باشد. او از دوران نوجوانی که خود را شناخت در کارهای فرهنگی همچون برگزاری یادوارههای شهدا، اردوهای راهیان نور و اردوهای جهادی فعالیت داشت. محمدحسین در برنامههای تفحص زیاد شرکت میکرد و اعتقاد داشت اگر بتواند با پیدا کردن پلاک یک شهید یک مادر را از نگرانی در بیاورم برایم کفایت میکند.
.
.
در ادامه مادر شهید می گویند: محمد حسین از دوران دبیرستان به اردوی جهادی میرفت و و عقیده داشت که اگر ما بتوانیم به مناطق محروم کمک و یا حداقل کودکان محروم را در آغوش بگیریم و آنها را از لحاظ عاطفی تأمین کنیم برای ما کافی است. محمدحسین میگفت: دکتر و مهندس بودن و چند شغل داشتن در شهر اهمیتی ندارد، اگر بتوانیم غرور خود را زیر پا بگذاریم و به محرومان کمک کنیم آنگاه مفید هستیم. کتاب عمار حلب 8 فصل دارد و عنوان هر فصل از بین سروده های شهید محمدحسین محمدخانی انتخاب شدهاند. هر فصل نیز به بخشهای کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده میشوند.
.
✨📚🌱
حالا واقعاً نشسته بودم بالای سرش، توی معراج. مشمع را بازتر کردم. یاد کفن و پلاک و تسبیحی افتادم که توی خواستگاری به من هدیه داده بود. مال تفحص بود. توی غربت، خبر شهادتش را شنیدم. زنگ زد که با پدر و مادرم بیا توی منطقه تا باهم برگردیم. یک ماه توی ولایت غریبی چشمم به در سفید شد. هی امروز فردا می کرد. آخرم خودش نیامد و به قول خودش «خبرش آمد.» پدرش بی هوا آمد توی محل اقامت. دیدم دارد چپ و راست راه میرود وسط اتاق. حاج آقا گفت که زخمی شده. برویم دمشق دیدنش.
بعد از 99 روز! آرزویش بود بیسر باشد مثل اربابش. پیشانیاش یک تکه یخ بود. دست کشیدم توی موهایش. همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید و می گفت: «نکش! میدونی که بابت هر تار اینها پونصدهزار تومن پول دادم؟! » یک سال هم نشد. امیرحسین را گذاشتم روی سینه اش. تازه هشت ماهش شده بود. یک بار از مراسم تشییع پیکر یکی از رفقایش برگشته بود. گفت که بچۀ سه ماهه اش را گذاشتند روی تابوت، ولی تو این کار را نکن. بگذارش روی سینه ام. وقتی گذاشتمش، چنگ انداخت توی ریش های بلند بابایش.