eitaa logo
زندگی از غسالخونه تا برزخ
18.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
13 فایل
مقصد همه ما در ایستگاه اخر (غسالخونه) آیا اماده ای از کانال راضی بودید برای مادر بنده و همه ارواح مومنین فاتحه ای بفرستید بنده غساله نیستم از خاطرات غسال و غساله های محترم استفاده میکنیم جهت اثر گذاری بیشتر راه ارتباطی 👇 @Yaasnabi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
زمان: حجم: 236K
😅😅گفت کجا تو قرآن اومده که کاشت ناخن نکن که شما آخوندا از خودتون در میارین
﷽ 💠دیگر به کربلا نمی روم 💠 🔆 عالم بزرگوار ملا عبدالحمید قزوینی از کسانی است که توفیق شرفیابی محضر حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشته است ایشان خودش می گوید : 🔻 من به زیارت امام حسین علیه السلام مداومت داشتم و تمام زیارت های آن حضرت را پیاده میرفتم و چون پول کافی نداشتم معمولاً در حجره های ایوان صحن مطهر می ماندم . 🔻 یکی از روزها که می‌خواستم کربلا بروم وقتی به بلندی قبرستان وادی السلام نجف رسیدم ، دیدم که یک عده از اشراف و بزرگان نجف آمده بودند برای بدرقه یکی از آقازاده‌ها و ایشان با نوکر و خادمان خود به طرف کربلا حرکت می‌کرد؛ این صحنه را که دیدم پیش خود خجالت کشیدم و با خود گفتم که دفعه دیگر اگر اسباب راحتی و رفاه برایم فراهم نشود دیگر به کربلا نمی روم . 🔻 بالاخره روزها گذشت و یکی از ایام مخصوص زیارت امام حسین آمد یک عده از طلبه ها آمدند و اصرار داشتند که من هم با آنها بروم کربلا من هم قبول نمیکردم ، بالاخره با اصرار طلبه ها عازم کربلا شدیم . 🔻در بین راه به یک کاروانسرای رسیدیم که مخروبه بود و خلوت ؛ همانجا یک مقدار خوابیدیم و من بلند شدم که وضو بگیرم ، دیدم یک عربی دارد به من نزدیک می شود ، وقتی به من نزدیک شد گفت ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی ؟ 🔻گفتنم بله ، گفت تو هستی که گفتی دیگر با ذلت و خواری به کربلا نمی روم تا اینکه با عزت و بدون مشکل بروم ؟ گفتم بله ؛ گفت آماده باش که مولای تو قمر بنی هاشم و آقای تو حضرت علی اکبر به استقبال تو آمده اند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات دنیا افسرده و ناراحت نشوید . 🔻 حرف آن عرب تمام شد ، یک وقت دیدم دو نفر اسب سوار به شکل و شمایل آن دو بزرگوار که در کتب روایت خوانده و شنیده بودم وارد کاروانسرا شدند ، حضرت عباس علیه السلام از جلو و حضرت علی اکبر از پشت سر می آمدند ، تا این صحنه را دیدم ، بی اختیار خودم را از بلندی به روی زمین انداختم و دست و پای آن بزرگواران را بوسه می‌زدنم دورشان میگشتم . 📖دارالسلام عراقی ص۴۴۸ 🌿هرگزم نقش تو از لوح و دل و جان نرود 🌿هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود •┈┈••••✾• 🌸 •✾•••┈┈• 🛖✼ ҉ موکب حضرت رقیـہ ساבات ҉  ✼🌿 🆔@mokebroghaye315 👈♨️
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔آشتی باشیم باهم ؟😔 🔺من تارک الصلاه و شارب‌الخمر بودم اما .... 🔸فوق‌العاده شنیدنی ؛ داستان توبه مرد عرب بواسطه امیرالمومنین 👌 ــــــــــــــــــــــــــــ http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️در روایت است از امام صادق علیه السلام که بروید سر قبر پدر و مادرتان؛ زیرا آنها شما را می بینند و خوشحال می شوند. 🎙 🌸 کانال معرفتی 🆔️ @nafeleshab
هدایت شده از سالن تطهیر یزد
3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا ترس از مرگ؟! 🎙استاد مسعود عالی 💐 @ghassalkhaneyazd
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دنیا تا غسالخانه و قبر که فریاد رسی نیست 😭😭 کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ https://eitaa.com/zendegiitv4/49296
2.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای زنده شدن نوزاد آبدانانی در غسالخانه...! در کنار روز مرگی ها یک کانال یادآوری مرگ داشته باش👇 کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ👇 http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرده شوری واقعی و مخوف در غسالخانه (آخر خط)! کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ👇 http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
مرده توی خواب روی سنگ غسالخانه مریم آثاری نسب در بیان خاطراتش می گوید: ساعت کاری تموم شد، مثل همیشه آماده رفتن به منزل شدیم و باز مثل روزهای دیگر توی راه بازگشت به جسدهایی که در آن روز دیده بودم فکر می کردم. اون شب چون خیلی خسته بودم زود به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم. خانمی را که برای شستشو به غسالخانه آورده بودند، زنده بود و دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و روی سنگ گذاشتنش و شروع به شستن کردند، فقط انگار جای سیلی و ضربه روی صورتش بود، در خواب خیلی منقلب شدم. گریه کردم و برایم خیلی عجیب بود. صبح در حالی که درگیر تعبیر این خواب در ذهنم بودم به بهشت زهرا(س) آمدم و برای کار روزانه آماده شدم. در ابتدا قبل از شروع کار برای همکارانم ماجرای خوابم را تعریف کردم. حتی اینکه آن خانم چه لباسی پوشیده بود و یا روی کدام سنگ او را می شستند. آن روز تا غروب جنازه ها را شستیم و همه چیز عادی بود. زمان استراحت شد و رفتیم برای آماده شدن و رفتن. در حال پوشیدن لباسهامون بودیم که عده ای از همکارانم رو صدا زدن که جنازه ای برای شستن آورده اند. چند لحظه ای از رفتن آنها نگذاشته بود که دیدم با تعجب و سراسیمه آمدند که آثاری، آثاری بیا همون رو که می گفتی آوردند! خشکم زد. با صدای لرزان گفتم: چه می گویید؟ چی شده؟ من، من گفتم؟ آهسته آهسته با ترس عجیب رفتم داخل غسالخانه! باور کردنی نبود، نه تنها من بلکه آن روز 14 یا 15 نفر بودیم. همه این صحنه را دیدند. روی پاهام نمی توانستم بایستم. خانمی سیلی خورده! چه می بینم! چند لحظه بعد به خودم آمدم. رفتم از اقوامش ماجرا رو بپرسم، یکی از بستگانش گفت: چند سال پیش بر اثر فشارهای روحی زیاد این بنده خدا مجنون میشه و در حالت شدید روحی قرار می گیرد.. آن را با زنجیر به تخت تیمارستان می بستند. این اواخر هم حال بدی داشت، تا اینکه خودش رو از پشت بام تیمارستان به پایین می اندازد و فوت می کند... ماجرای خیلی عجیب بود. ارتباط این بنده خدا با خواب من! گیج بودم. خودم آن را شستم و بدنش رو با برگهای قرآن پوشاندم و به نوعی تطهیرش کردم و خدا رو قسم دادم به قرآنش، که ببخشدش و بیامرزدش. گزارش از سید هادی کسایی زاده کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ👇 http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5