زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ نگرشی به مرور زندگی پس از مرگ ۱ 💢 برخی از انسان ها، آنچه را که
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
نگرشی به مرور زندگی پس از مرگ ۲
3⃣. یکی از علتهای مرور زندگی این است که دریابیم در مورد انجام وظیفهٔ خود در زندگی تا چه حد موفق بوده ایم و در کجا قرار داریم.
شخصی که در اثر برق گرفتگی جان خود را از دست داده بود، در مورد مرور زندگی اش می گوید:
از کارهای خوبی که انجام داده بودم، خیلی از آنها به نیت تشویق و پاداش دنیایی بود، اما در مورد آن به طور خاص مورد توجه قرار گرفت، چنان که گویی خداوند خود از طریق فرشتگانش با من سخن می گفت و تمامی ارواح در آسمان ها به خاطر عمل دلسوزانه ای که بدون هیچ خودخواهی انجام داده بودم مرا مورد تشویق قرار می دادند. در هنگام مرور این دو عمل احساس دریافت چنان عشقی را می کردم که گوئی خداوند مرا در آغوش گرفته!
اولین عمل در مورد روزی بود که من در ترافیک اتوبان، با ماشینی مواجه شدم که خراب شده بود. پیاده شدم تا به صاحب آن کمک کنم و آن را هل دادم تا از اتوبان خارج شود و به پارکینگ سوپرمارکتی که در آن نزدیکی بود برود. من به سرعت به سمت ماشین خود برگشتم و این باعث شد که صاحب آن ماشین فرصت تشکر از من را پیدا نکند.
عمل دوم مربوط به وقتی بود که هفده ساله بودم و بعد از ساعات مدرسه برای کار به یک بیمارستان می رفتم. در بین بیماران پیرزنی بود که دندان نداشت و به سختی می توانست حرف بزند و کسی به ملاقات او نمی آمد. او دوست داشت که قبل از خوابیدن چند بیسکویت را بمکد ولی آنجا کسی حاضر نبود برای این کار به او کمک کند، زیرا بعد از اینکه کارش تمام می شد تمام دستان کسی که به او بیسکویت داده بود را می بوسید و آب دهانش را که به راه افتاده بود به دستان او می مالید. من در حالی که دیگران از او اجتناب می کردند، با رغبت به او بیسکویت هایی را که خیلی دوست داشت میدادم، زیرا میدیدم چقدر او را خوشحال می کند. در حالی که این صحنه برای من منعکس می شد، احساس می کردم تمام ارواح مهربان در جهان هستی دست به دست هم داده اند و از من قدردانی می کنند. عشقی که به وجود من سرازیر می شد فراتر از حد تصور بود.»
4⃣. مرور زندگی در بسیاری موارد در حضور وجودی نورانی اتفاق می افتد. معمولاً نقش وجود نور این است که در مواردی که مشاهده اشتباهات و رفتار خودخواهانه شخص برای وی بسیار دردناک و شرم آور میشوند، به او دلداری و تسکین دهد و در بازبینی زندگی اش به وی یاری می رساند.
همچنین گرچه ما حقیقت عمل خود را خواهیم دید و حس خواهیم کرد، وجود نور ممکن است با ابراز شادی و تشویق، یا ابراز تأسف و ناراحتی، تایید یا عدم تأیید الهی را در مورد برخی اعمال ما ابراز کند.
شخصی می گفت: هنگام مشاهده برخی از اعمالم، شرایط برایم غیرقابل تحمل می شد، آن قدر از اعمال خودم ناراحت بودم که وجود نورانی که به همراهم بود، مرور زندگی ام را برای مدتی متوقف کرد و با عشق و محبت خود به من دلداری داد. اما در این زمینه که آیا این تجارب،
حقیقی است و از وجود جهان نورانی و بقای انسان پس از مرگ حکایت دارد یا نه، اختلاف نظر وجود دارد.
بسیاری از دانشمندان چنین تجاربی را به شرایط فیزیکی خاص بدن فرد رو به مرگ نسبت میدهند، اما برخی دیگر از دانشمندان این تجارب را واقعی میدانند. دکتر ایبن الکساندر، جراح مغز و اعصاب، اعتقاد داشت که این داستان ها، یک خیال پردازی بیش نیست، تا اینکه مننژیت گرفت و هفت روز در کُما بود. او یکباره به هوش آمد. دکتر در این مدت تجربه نزدیک به مرگ را شخصا لمس کرد. پس از این تجربه، او به حقیقت این تجارب ایمان آورد و تجربه خود را در کتابش با عنوان بهشت برین حقیقت دارد، شرح داد.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
❌🎥 نتیجه آزادی های جنسی و شهوت رانی در غرب!!
🔺بخشی از مستند #ایکسونامی
🔗 مشاهده و دانلود رایگان مستند:
Roshangari.ir/video/69921
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ نگرشی به مرور زندگی پس از مرگ ۲ 3⃣. یکی از علتهای مرور زندگی ا
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
نگرشی به مرور زندگی پس از مرگ ۳
💢 با توجه به ماهیت تجربه نزدیک به مرگ که بعد غیرمادی را در برمی گیرد، با اینکه شاید علم هرگز نتواند روشی برای بررسی روشمند و علمی آن ارائه و صحت وسقم آن را مشخص کند، اما اگر با آگاهی به محدودیتهای روش علمی و با نگاه گسترده تری به شواهد نگاه کنیم، از این همه روایت های مشابه و سازگار از جهان پس از مرگ شگفت زده می شویم.
💢 به ویژه آنچه که این تجربیات را ارزشمند می سازد، پیام های مشترکی است که تجربه کنندگان نزدیک به مرگ از سراسر جهان و با باورها و فرهنگ های مختلف از آنسو آورده اند. شاید شنیدن و عمل به این پیام ها بتواند جهان ما را از طریق تحول و تعالی تک تک انسان ها از بحران های کنونی نجات بدهد و باعث جهشی معنوی در تاریخ تکامل بشر شود.
💢 یکی از مهم ترین پیام های تجربه کنندگان نزدیک به مرگ این است که زندگی ما و جهان به طور کلی براساس حساب و کتابی خلق شده و دارای معنا وهدفی است و این هدف «رشد و تکامل معنوی» است. یکی از تجربه کنندگان دراین زمینه معتقد است که «همگی ما در راه و مسیر تکامل هستیم. تنها چیزی که بین ما تفاوت دارد مسیر و تجربه ای است که برای خود انتخاب می کنیم ... تک تک ما موجوداتی روحانی هستیم که در حال تجربه زندگی زمینی هستیم.»
💢 یکی از تجربه گران می گوید: «آنچه درک کردم این بود که من هرگز فانی نیستم و از ازل وجود داشته ام و تا ابد وجود خواهم داشت و محال است که نابود شوم... و من برای همیشه در امنیت و محافظت کامل بوده و خواهم بود.»
💢 جالب است که براساس نظریات بسیاری از تجربه گران نزدیک به مرگ، ما به اراده و اختیار خود تصمیم می گیریم که برای رشد و تعالی معنوی بیشتر متولد شویم و به دنیای زمینی بیاییم. یکی از تجربه گران و نویسندگان معروف در مورد تجربه نزدیک به مرگ خودش می نویسد: «به من گفتند که ما زمینی ها، همه بدون استثناء، بنابه میل و اراده و اشتیاق شخصی بوده که روی کره زمین آمده ایم، و اینکه به راستی، این خود ما بودیم که بسیاری از نقاط ضعف، شرایط و اوضاع دشوار زندگی مان را برگزیده ایم تا به کمک آنها، امکان رشد و تکامل معنوی پیدا کنیم. ما قبل از آمدن بر روی زمین می دانستیم که لازم است مورد آزمایش های دشوار و گوناگون قرار بگیریم تا بفهمیم که چگونه خواهیم توانست مأموریت مان را انجام دهیم.
✋ پـــایـــان
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گفتگوی راوی کتاب #شنود با استاد #رائفی_پور در مورد نحوه حسابرسی اعمال انسان در #برزخ
اخبار داغ سلبریتی ها
┄┅❅📀🖥📀❅┅┅
@BaSELEBRTY
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad05 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
زمان:
حجم:
17.87M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه پنجم
* معنای سلام در نماز را به من القا کردند.
* نورانی ترین قطعه سلام در نماز
* سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟
* به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری.
* شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر
* نور شما را طاهر میکند.
* با روضه خانههایتان را نورانی کنید.
* محل ریختن خون شهدا و مزار آن ها نورانی تر است.
* چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟
* کربلا، اوج نور افشانی خدا
* چگونه به نور برسیم؟
* ادامه داستان: واقعه چهارم
* حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد.
* حیوانات وحشی به من حمله کردند.
* با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد.
* با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند.
* از زنبور میترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد.
* فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر
* تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی
* دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم
* فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم.
* تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آی سیو و پیرمرد روحانی
* تاثیر شیطان در تصمیمگیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان
* رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان
* شوخی و خندههای پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران میشد.
* بیمارستان، بدترین مکان برای جان دادن!!
⏰ مدت زمان: ۴۴:۰۴
📆 1401/03/09
#نور
#اذکار
#کربلا
#شنود
❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=6561
🔔 @Aminikhaah_Media
هدایت شده از زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۱
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
مصاحبه ای متفاوت
📌 چهارشنبه سوم تیر ماه ۱۳۹۹ بود. صبح برای کار دیگری میخواستم از خانه خارج شوم، گوشی را نگاه کردم، یکباره یاد پیام روز قبلش افتادم! پیام را بار دیگر نگاه کردم.
📌 نوشته بود: با سلام #سه_دقیقه_در_قیامت را خواندم. چقدر به ماجرای من شبیه است. در سؤال و جوابهای بعدی گفته بود که فعلاً در بیمارستان بستری است. گفتم خوب است امروز بجای رفتن به دفتر دوستم، وسایل لازم را بردارم و عازم بیمارستان شوم.
📌 خیلی سریع تصمیم من عملی شد. جلوی بیمارستان که رسیدم با خودم گفتم: شاید الان حال و شرایط مناسبی نداشته باشد. ای کاش قبل از حرکت تماس میگرفتم. همانجا شماره اش را زنگ زدم.
با مهربانی گفت: سلام برادر در طبقه پنجم بیمارستان منتظرت هستم. میدانستم که میآیی!
📌 وارد اتاق که شدم تمام شرایط مصاحبه را آماده کرده بود! گفت: امروز مرا به این اتاق دوتختهٔ ایزوله آوردند. مریض دیگر این اتاق را هم بردند. تمام شرایط مهیا شد. یقین داشتم کار خداست. مطمئن شدم که شما خواهی آمد تا آنچه برای بندگان خدا لازم است بازگو شود.
📌 ضبط را روشن کردم و بسم الله را گفتیم.
هرچند بخاطر عوارض بیماری و حضور کادر درمانی، مرتب مصاحبه ما قطع میشد، اما تا غروب همان روز، بیشتر مطالب ثبت و ضبط گردید. خداوند به من لطف نمود که با یکی از بندگان خوب او آشنا شدم.
📌 ایشان مطالب و خاطرات زیبایی از #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ داشت که بسیار اثر گذار بود.
📌 او ده روز را مشغول گشتوگذار در عالم بوده و حقایق بسیاری را مشاهده کرده بود که با آیات و روایات دینی تطبیق داشت.
📌 ایشان کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت را نیز خوانده بود و در بسیاری از موارد، ماجرایش با راوی آن کتاب نزدیک بود.
📌 این بزرگوار چندین بار #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ داشت که هر کدام از تجربه هایش مدتها طول کشیده و دریایی از ماجراهای عجیب و معارف معنوی با خودش داشت.
📌 شرط این بزرگوار برای ثبت خاطراتش، بیان ماجرا بدون نام راوی بود. هم بخاطر اینکه از مسئولین امنیتی بود و هم به دلایل دیگر.
📌 اما نکته ای که در بررسی اعمال خودش گفت که جالب بود ایشان به روحیه خودش اشاره کرد و گفت:
« من در دنیا خیلی راحت میگذشتم. مال دنیا برایم اهمیتی نداشت. اگر به کسی پولی قرض میدادم و او قرضم را نمیآورد، هیچ برایم مهم نبود. در دنیا راحت و آسوده بودم و حرص دنیا را نمیخوردم، هرچند که گرفتاری و مشکلات من کم نبود، اما خداوند هم در آن سوی هستی و در بررسی اعمالم خیلی با ملاطفت و مهربانی با من برخورد کرد. خیلی سریع و شاید متفاوتتر از راوی کتاب سه دقیقه در قیامت و فقط در یک لحظه اعمال من محاسبه و بررسی شد.
اما من در این تجربیات چیزهایی دیدم که شنیدنش برای اهل ایمان میتواند راهگشا باشد.
من ده شب، در بدترین شرایط، در بیمارستان بودم و در آن شبها خداوند مرا با دنیایی متفاوت و رازهایی از عالم هستی آشنا مینمود!
با اینکه شش سال از آن ماجرا گذشته و زندگی من در این مدت دستخوش طوفان حوادث گردید، اما خواستم برای رضای خدا این مطالب بازگو شود، تا شاید در زندگی یکی از بندگان خداوند متعال تاثیر مثبت ایجاد نماید.
مشخصات بیمارستان و نام پزشک و پروندهام را در اختیار شما قرار میدهم تا صحت مطالب را هم بررسی کنید.»
📌 به سراغ دوستانم در بیمارستان مربوطه رفتم و مدارک پزشکی او را بررسی کردیم. او ده روز در بیمارستان بستری و بیشتر این مدت را در حالت کما بوده.
📌 مطالب کتاب را برای یکی از علمای ربانی که در زمینه معاد کار کرده اند، ارسال و پس از تأیید، کار را ادامه دادیم. مسئول مربوطه ایشان را در اداره دیدم و مطالب بیان شده از طرف راوی را بررسی کردیم. ایشان هم پس از تکمیل کتاب و قبل از چاپ، مطالب کتاب را مطالعه و ضمن حذف برخی موارد امنیتی و اطلاعاتی، کل کتاب را تأیید کردند.
در بازنگری مطالب در اداره ارشاد نیز، برخی مطالب تصحیح و چندین صفحه حذف شد و در نهایت کتاب حاضر در مقابل شما آماده شد.
📌 هدف ما در این کتاب، از بیان خاطرات این سرباز گمنام اسلام و انقلاب، این بوده و هست که راه را گم نکنیم و فقط در تمام امور، رضای خداوند متعال را در نظر بگیریم.
📌 در پایان به تمام دوستان و همراهان عزیز بیان می کنم که: نقل تجربیات نزدیک به مرگ، صرفا مؤیدی است بر وجود عالم پس از مرگ، و خواننده نباید جزئیات تمام خاطرات و مطالب نقل شده از این افراد را عين واقعیت تلقی نماید، چرا که برای سنجش صحت چنین تجربیاتی هیچ معیاری وجود ندارد.
اما هر تجربه و خاطره ای که خلاف آموزه های دین باشد، قطعا كذب و غیر واقعی است. و هر تجربه ای که در آموزه های دینی وجود نداشته باشد و خلاف عقل نیز نباشد، تنها به عنوان امری ممکن تلقی می شود.
🖌 ادامه دارد...
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_95
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۱ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مصاحبه ای متفاوت 📌 چهارشنبه سوم تیر ماه ۱۳۹۹ بود. صبح برای ک
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۲
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
نفوذ مخفی داعش ۱
➰ اوایل سال ۱۳۹۳ بود. آن زمان در یکی از دستگاه های امنیتی کشور کار می کردم.
➰ بیشتر تمرکز ما بر روی گروههای مسلح برانداز بود که قصد فعالیت در خاک ایران داشتند.
➰ لذا بیشترین حضور ما در مرزهای جنوب شرقی و غربی کشور به حساب می آمد. از طرفی به خاطر شرایط کاری، اوضاع کشورهای منطقه، به خصوص عراق و سوریه را زیر نظر داشتیم.
➰ ناآرامی ها در عراق، به طرز سؤال برانگیزی زیاد شده بود. یقین داشتیم که آمریکاییها پشت سر این ناآرامی ها قرار دارند.
➰ از طرفی تشکیل حکومت داعش در
خاک سوریه و آزادی ارتباط آنها با استان های غربی عراق، خطر را برای حکومت مرکزی عراق دو چندان می کرد.
➰ هر لحظه احتمال حمله نیروهای سلفی و تندروی داعش به مناطقی از عراق وجود داشت. این اتفاق در اواخر بهار همان سال رخ داد و موصل و چندین شهر شمالی عراق سقوط کرد.
➰ تصور نمی کردیم که ارتش و دولت مرکزی عراق در آن زمان، در مقابل این ماجرا این قدر ضعیف عمل کنند. بعدها مشخص شد که دست های پشت پرده، کار خودش را کرده!
➰ گزارش هایی به ما رسید که داعش، با دلارهای مرتجعین عرب منطقه در حال جذب نیرو از دیگر کشورهای اسلامی است.
➰ آنها به سلاح های روز دنیا مجهز میشدند و نیروهای خود را از لحاظ معنوی برای نبردی انتحاری آماده می کردند.
➰ هر روز اخبار آنها را رصد می کردم. دهها هزار جنگجو از آفریقا، آسیای میانه و آسیای شرقی به آنها ملحق شده بودند. حتی داعش توانسته بود از دیگر کشورهای همسایه، حتى از لبنان و فلسطین نیرو جذب کند؟
➰ آنها به سرعت به سوی مرزهای ایران و استان دیاله عراق نزدیک می شدند.
➰ یک روز صبح که به محل کار آمدم،
گزارشی هرچند ناقص به دستم رسید که در شهرها و روستاهای مرزی ما، جلساتی مخفی برگزار می شود و به بهانه جهاد در راه خدا و به طمع دلار، جوان های ایرانی را راهی سوریه و عراق می کنند؟ به واحد سایبری رفتم و پیگیری کردم. متوجه شدم آنچه شنیده ام صحت دارد.
➰ سلفی ها و وهابیت، با سرعت در لایه های پایین جامعه و در مناطق مرزی حتی مرزهای شرقی ایران فعالیت خود را گسترش داده اند.
➰ اما این موارد برای عوامل استانی ارسال شده و آنها مشغول پیگیری بودند. بلافاصله با دو نفر از نیروهای همکار راهی مأموریت شدیم.
➰ آیا این ماجرا، با این گستردگی که اشاره شده واقعیت دارد؟!
➰ دو هفته در مأموریت بودیم. به چهار استان سرکشی کردیم. به گزارش نهادهای امنیتی استان ها اکتفا نکردم و گفتم: خودم باید بررسی کنم. برای همین با لباس مبدل به روستاهای مرزی رفتم.
➰ با آنچه آموخته بودم مشغول فعالیت و رصد اطلاعاتی شدم. برخی مسئولین استانها واقعا در خواب بودند. کارشان شده بود نوشتن گزارش های تکراری و ارسال به مرکز؛ برخی از آنها از پشت میز کارشان تکان نخورده و در میان مردم حضور نداشتند و در گزارش های ارسالی، همه چیز را گل و بلبل نشان میدادند؟
➰ از آنچه شنیدم و تحقیق کردم، متوجه شدم که ماجرا بسیار پیچیده و گسترده تر از آن است که فکر می کردم! دشمن داعشی از فقر فرهنگی و اقتصادی مناطق مرزی استفاده کرده و عقیده سلفیت جهادی و تکفیری را در آن مناطق گسترش میداد!
➰ گزارش های متعدد از منابع محلی و برخی همکاران بومی به دستم می رسید که من و دوستانم را بسیار نگران می کرد. در مساجد برخی روستاها، به نام جلسات قرآن، افراد خاصی رفت و آمد داشتند؟
➰ هرطور بود در برخی از آن جلسات، منابع خودمان را نفوذ دادیم.
🖌ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
🥀قسمت پیشین👉
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۲ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ نفوذ مخفی داعش ۱ ➰ اوایل سال ۱۳۹۳ بود. آن زمان در یکی از دستگ
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۳
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
نفوذ مخفی داعش ۲
➰ ابتدای جلسه آموزش قرآن بود، اما بعد از آن، افراد خاصی حضور می یافتند و در خصوص اهمیت جهاد در راه خدا و ثواب آن صحبت می کردند. بعد هم در مورد جهاد در سرزمین شام و دولت خلافت اسلامی و لزوم پیوستن به آن حرف می زدند و... در پایان هم حرف از دلار و پول می شد تا آنها که مشکل مالی دارند نیز ترغیب شوند.
➰ در آن جلسات اعلام شد که تاکنون از ایران تعداد قابل توجهی به شام اعزام شده اند! حتی گزارشی به دستم رسید که در یک مسجد روستایی، کلاس آمادگی جسمانی و سپس کلاس آموزش سلاح و ترور و حتی ساخت بمب برگزار شده! آنها فیلم های داعش را از طریق رایانه های دستی نمایش میدادند؟
➰ روز بعد با مسئول امنیتی استان، کلی بحث کردم! مشاهدات خود را کامل کرده و راهی استان بعدی شدیم. همین ماجرا در ابعادی پیچیده تر را شاهد بودم. استان بعدی همین طور، استان بعدی... فرصتی برای نوشتن گزارش نبود.
➰ سریع به سوی تهران حرکت کردم. باید هرچه سریعتر مسئولین مربوطه را آگاه می کردم. ما حضور مستشاری در سوریه را آغاز کرده بودیم و برخی از نیروهای امنیتی ما آنجا شهید شده بودند، اما غافل از اینکه دشمن در خانه ما نفوذ کرده و مشغول جذب نیروست! البته ضعف مالی مناطق مرزی و عدم توجه به رشد مادی و معنوی این مناطق، در این امر بی تأثیر نبود.
➰ من با یکی از کسانی که از آنجا عازم شام بود، از طریق مجازی صحبت کردم. می گفت: به من قول سه هزار دلار حقوق ماهانه داده اند و گفته اند اگر کشته شدی، این حقوق به همسر و خانواده ات می رسد!
➰ خدایا، این همه فعالیت تکفیری ها، چرا تاکنون گزارش کاملی به تهران مخابره نشده؟!
➰ داعش چندین ماه بود که به صورت گسترده، اما بسیار مخفی در ایران فعالیت می کرد. حتی برای مناطق مختلف کشور ما «امیر» تعیین کرده بودند تا مردم با آنها بیعت کنند؟
➰ باور کردنی نبود، من از طریق دوستی با یکی از مبلغین داعش، امیر منطقه غرب ایران را ملاقات کردم! او هم مرا به حضور و جهاد در منطقه شام تشویق کرد؟
➰ چنان فشار روحی و عصبی داشتم که گفتنی نبود. می خواستم هرچه سریع تر به تهران برسم و آنچه دیده و شنیده ام را گزارش کنم.
➰ از طرفی همسرم در آن زمان مبتلا به سرطان و مشغول شیمی درمانی بود.
من او را و دو فرزندم را رها کرده و دو هفته در این مأموریت بودم. چیزهایی دیدم که دیگر همسرم را از یاد برده بودم. دیگر اعصاب نداشتم.
➰ نمیدانم فشارهای روحی و عصبی بود، یا حضور در مناطق آلوده مرزی، هرچه بود باعث شد که در مسیر برگشت به تهران شديداً مريض شوم. سردرد شدید، عفونت و تب چهل درجه و... در طی مسیر به دکتر رفتم که گفتند سریع به بیمارستان مراجعه کنید.
➰ چون با دارو، تب من پایین نیامده بود، دکتر گفت این وضعیت خیلی خطرناک است.
➰ به تهران رسیدیم. هیچ رمقی برایم باقی نمانده بود. همسرم در بیمارستان بقیه الله (عجلﷲفرجه) تهران مشغول شیمی درمانی بود. به راننده گفتم سریع به همان بیمارستان برو.
➰ در قسمت اورژانس بیمارستان بودم که حالم بدتر شد. اما مرا پذیرش نکردند. گفتند فقط یک تب ساده است و... از بیمارستان به منزل برگشتم. تمام دهان و دور لب هایم آفت و تب خال زده بود. حتی آب را هم به سختی می خوردم. روز بعد خیلی حالم بدتر شد. بلافاصله با کمک دوستان به همان بیمارستان رفتیم.
➰ این بار در ورودی بیمارستان برای لحظاتی بیهوش شدم. همسرم با سختی از بخش خودش به اورژانس و بالای سرم آمد. هرچه به پزشک اورژانس توضیح میداد که حال من بد است، آنها توجه نمی کردند.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
🥀قسمتهای پیشین👉
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۳ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ نفوذ مخفی داعش ۲ ➰ ابتدای جلسه آموزش قرآن بود، اما بعد از آن،
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۴
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
مننژیت
▫️ در اورژانس یادم هست که یک دکتر بالای سرم آمد و مرا تکان داد و گفت: الان دقیقا چه مشکلی داری؟ نمیدانم چه کسی به زبانم انداخت که گفتم: فکر کنم مننژیت دارم. دکتر سکوت کرد.
▫️ شرایط مرا که بررسی کرد، حدس زد درست گفته باشم. بلافاصله مقدمات لازم را فراهم کرد. یک ماسک به صورتم زد و مرا به یک اتاق کوچک ایزوله انتقال دادند و مشغول گرفتن آزمایش ها شدند. به شدت سردرد داشتم. چشمانم هیچ جا را نمی دید. هیچ دستگاهی به من وصل نبود.
▫️ همسرم که تازه شیمی درمانی کرده بود داشت کارهای بستری شدن مرا انجام میداد. اورژانس شلوغ بود و به غیر از من، چند مریض دیگر در بخش بودند. صدا و نور خیلی مرا اذیت می کرد. من به یک اتاق مخصوص یک تخته منتقل شدم. از شدت سردرد سرم را به تخت فشار میدادم و ذکر می گفتم. صدای دکتر که به همسرم در مورد وضعیت وخیم من توضیح میداد را شنیدم.
▫️ می گفت: چرا این قدر دیر مریض رو رساندید!؟ اما وقتی شرایط همسر مرا دید دیگر حرفی نزد. من این قدر درد داشتم که به مرگم راضی بودم. صدای قلبم هرلحظه شدیدتر میشد. دیگه صدای بیمارستان رو نمی شنیدم. فقط صدای تپش قلبم بود. تا اینکه یکباره تنفس من قطع شد! برای کمتر از چند ثانیه صدای قلبم نیز قطع شد!
▫️ سالها قبل، وقتی در دوره آموزشی مشغول غواصی بودم، در چند متر زیر آب گیر کردم و نزدیک بود غرق شوم. آن لحظات وقتی به سطح آب نگاه میکردم، خورشید را مانند یک گوی نورانی بر سطح آب میدیدم که هر لحظه آرزو داشتم به آن نزدیک شوم. آنجا مسیر نور خورشید را شبیه یک دالان نورانی به سمت بالا میدیدم.
▫️ حالا پس از سالها که از آن روز می گذشت، یک بار دیگر همان اتفاق افتاد! تمام دنیا سیاه شد. فقط بالای سرم را می دیدم که یک نقطه بسیار روشن می درخشید.
▫️ در همان اتاق کوچک بیمارستان، احساس کردم سی متر زیر آب دریا قرار دارم و می خواهم خودم را به سطح آب برسانم. خورشید را همانند قبل، مثل یک گوی یا دالان نورانی بر روی آب میدیدم و می خواستم به سویش بروم. با تلاش می خواستم به سطح آب برسم که صداهای مبهمی به گوشم خورد.
▫️ صدای مادربزرگ مرحوم خودم را کامل شناختم که از شخص نامعلومی می پرسید: هنوز وقتش نشده که فلانی بیاد؟ دیگری می گفت: الان می یاد پیش ما و... بعد صدای همهمه ای آمد که گویی تعداد زیادی در آن سوی نور منتظر من هستند! من صدای گفتگوی اموات فامیل را شنیدم. پدر بزرگ، مادر بزرگ و...
▫️ دکتر منتظر جواب آزمایش ها بود و هنوز هیچ دستگاهی برای بررسی وضعیت، به من وصل نشده بود. من دردی را حس نمی کردم. صدای تپش قلبم را هم نمی شنیدم و انگار راحت شده بودم. در همین حین که تلاش می کردم به سطح آب بیایم، احساس کردم سینه ام سنگین شد! چنان سنگین که گویی یک بار سنگین را روی آن قرار داده اند؟
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۴ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مننژیت ▫️ در اورژانس یادم هست که یک دکتر بالای سرم آمد و مرا
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۵
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
ملک الموت ۱
🗯 سینه ام سنگین بود. توجه من از آن نقطه نورانی به پایین پایم در همان اتاق کوچک جلب شد. یکباره دیدم پیرمردی بسیار نورانی و مهربان که نمی توانم زیبایی چهره و محبتش را وصف کنم، با فاصله کمی روی سینه ام نشسته!
🗯 با مهربانی به من لبخند زد و گفت: می خواهی با من بیایی؟ آمده ام جان تو را بگیرم، آماده هستی؟ من که وحشت تمام وجودم را گرفته بود، مات و مبهوت نگاهش کردم. مثل نگاه ملتمسانه یک دانش آموز در سر جلسه امتحان، وقتی امتحان تمام شده و او هیچ جوابی ننوشته نگاهش کردم.
🗯 به خودم قوت قلب دادم و گفتم: بد نیست همراهش بروم. من که در زندگی خیلی کارهای مهم و خوب کرده ام و آدم خیلی خوبی بودم. برای همین دستانم را به سمت حضرت عزرائیل بلند کردم تا مرا همراهش ببرد. خیلی خیالم از خودم راحت بود. به خودم اعتماد داشتم و مطمئن بودم به بهشت خواهم رفت!
🗯 بدنی شبیه من روی تخت بیمارستان بود و خودم در مقابل پیرمرد! چه عشق و محبتی بین ما بود. اصلا با آنچه اهل دنیا از عشق تعریف می کنند تفاوت داشت. نمی خواستم چشم از آن پیرمرد نورانی بردارم. لبخند زیبایش، محاسن سفید و بلندش و پیراهن سفیدش که مانند نور میدرخشید را فراموش نمی کنم. او مانند پدری مهربان، که دلسوزانه به پسرش نگاه می کند، به من خیره بود. برای همین ماندم چه جوابی بدهم. راضی بودم که با او بروم. این پیر مهربان، به یقین خیر مرا می خواست.
🗯 درست در همان زمان و شاید در کمتر از یک لحظه، تمام زندگی ام، از لحظه تولد تا زمان ورود به این اتاق بیمارستان در مقابلم ظاهر شد. آن هم با تمام جزئیات! آنجا تکلمی صورت نمی گرفت. حرفی رد و بدل نمی شد، اما تمام سؤالات من به طور کامل جواب داده می شد. من نتیجه تمام کارهایم را در همان لحظه دیدم و مرور کردم! من آنچه از خوبی ها و بدی ها انجام داده بودم به طور کامل مشاهده کردم. من میدیدم کدام کارهایم کاملا برای رضای خدا بوده و کدام کارهایم نیت غیر خدایی داشته!
🗯 برای کارهایی که فقط برای رضای خدا انجام داده بودم، (که متأسفانه تعداد آنها خیلی کم بود) درجات و مقامات معنوی برایم ایجاد شده بود و می فهمیدم که تمام ملائک به من مباهات می کردند، اما برای کارهایی که نیت غير الهی داشتم، میدیدم که ضرر کردم.
🗯 در مشاهده اعمال، کسی مرا قضاوت نکرد. کسی مرا توبیخ ننمود، خودم بودم و وجدان خودم. حتی دیدم که بارها و بارها تا پای مرگ رفته بودم و این خداوند بود که مرا در آن لحظات نجات میداد.
🗯 بارها در مأموریت های مهم مرزی، مشکلات و سختی ها را به چشم دیده بودم و حالا با یقین متوجه می شدم که در تمام آن لحظات، عنایت خاص خداوند مانع مرگم شده بود. حتی مشاهده کردم که در بسیاری از مأموریت ها، اگر عنایت خداوند نبود هیچ گونه موفقیتی به دست نمی آوردیم. دست قدرت خدا در تمام هستی، همواره با ما بود.
🗯 من یقین کردم که در تمام امور، حتی مسائل مربوط به امنیت کشور، دست عنایت خداوند و اهل بیت (علیهم السلام) همواره پشتیبان ما بوده و هست.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۵ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ ملک الموت ۱ 🗯 سینه ام سنگین بود. توجه من از آن نقطه نورانی ب
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۶
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
ملک الموت ۲
🗯 محاسبه آغاز شد. گاهی به برخی اعمالم فکر می کردم که به نظر من خیلی خوب بوده، اما می دیدم که به علت نیت غير خدایی که داشتم پوچ شده و اصلا در محاسبات الهی به حساب نیامده بود!
🗯 می خواستم بگویم که این شغل را که با هزاران خطر و گرفتاری همراه است برای خدا انتخاب کردم، اما نشانم دادند که من به دنبال یک شغل ثابت و آبرومند بودم و سر از اینجا درآوردم. یعنی خیلی نیت الهی در آن نمایان نبود.
🗯 حتی اشاره کردم که من در فلان مأموریت خیلی سختی کشیدم تا آبروی اسلام و ایران حفظ شود، اما به من نشان دادند که خیلی اصرار داشتی به نام خودت این مأموریت گزارش شود و به خاطر آن مأموریت، حسابی تشویق شدی و مزدت را گرفتی!
🗯 نمیدانم چه مثالی بزنم که بهتر شرایط مرا در آن لحظات درک کنید. یک کار ساده و کوچک، اما با نیت الهی و جهت رضای خدا، به قدری برایم ارزش داشت که صدها کار سخت و طاقت فرسا، اما با نیت غير الهی، آن تأثیر را نداشت!
🗯 با ناامیدی از خودم و اعمالم، از محاسبه دست کشیدم. چقدر عمرم را مفت باخته بودم! چه کارهای بزرگی که با سختی و با تلاش شبانه روزی انجام داده بودم اما کمی توقع تشویق از طرف مافوق و یا دیده شدن از سوی مردم، یا حس غرور و منیّت که من این کار را انجام دادم، تمام آنها را پوچ کرده بود. خیلی احساس بدبختی و ضرر می کردم. مثل آدمی که به امید یک تجارت پر سود، تمام سرمایه اش را داده و طلا گرفته و بعد از کلی سختی، متوجه می شود که تمام طلاهایی که جمع کرده بدلی بوده! در بازاری که خریدار، یک گرم طلای خالص را به قیمت بسیار خوبی می خرد من حسرت عجیبی وجودم را فرا گرفت.
🗯 در آن لحظات و در حضور ملک الموت، فقط آرزو داشتم که برگردم، بلکه بتوانم کارهایم را فقط با نیت الهی به جا آورم. هرچه که می خواستم در مورد کارهایم توضیح بدهم، توجیه می شدم که کارم با نیت الهی و برای رضای خدا نبوده.
🗯 در بررسی اعمال، حسرت می خوردم برای کارهایی که به خاطر اسم و رسم و ریا و پول و منفعت مالی انجام دادم. در واقع می دیدم که خیلی از کارهایم در میزان و حسابرسی وزنی ندارد! وزن اعمالم فقط به میزان اخلاص در کارها بستگی داشت و ربطی به کمیت آنها نداشت. در بعضی مأموریت ها که مسئولین من، بارها از کارم تعریف کرده بودند، اصلا چیزی از معنویات و پاداش الهی به حسابم نیامده بود! من فقط حسرت می خوردم که چقدر برای هیچ و پوچ دویده ام. حتی گاهی کارهایم، به جای بار مثبت، بار منفی داشت و علت آن عدم اخلاص و ریا در کارهایم بود.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۷
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
بازگشت
🔘 آنجا میدیدم که تمام قدرت دست خداست. اگر من نیت الهی خودم را حفظ می کردم، خداوند هم اگر به صلاح من بود، از خزانه غیبی خودش، مشکل مرا برطرف می کرد.
🔘 من میدیدم که برخی کارهای الهی ام، چقدر در حل مشکلات دنیایی ام تأثیر داشت و حسرت می خوردم که چرا تمام کارهایم، حتی ساده ترین کارهای زندگی روزمره را با نیت الهی انجام نداده ام.
🔘 در آن لحظات و در اوج ناامیدی با خودم گفتم چقدر خوب می شود که اجازه دهند من برگردم. دیگر هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمیدهم. مگر اهل دنیا ارزش این را دارند که انسان، کارهایش را برای رضای خاطر آنها انجام دهد!؟ اما یکباره، یاد دو هفته مأموریت اخیر افتادم. من باید به مسئولین گزارش بدهم. شرایط امنیتی خاصی ایجاد شده که فقط من خبر دارم. لذا به آن پیر مهربان که فهمیدم حضرت عزرائیل است گفتم: «می شود مرگم را به تأخیر بیاندازید؟» اما مرگ من فرا رسیده بود. راه بازگشتی نداشتم. با اشاره ای تسلیم حضرت عزرائیل شدم. البته این را اشاره کنم که هیچ تکلمی صورت نمی گرفت. آنچه در دل من بود و می خواستم به زبان بیاورم، ملک الموت متوجه می شد و آنچه ایشان می خواست بگوید، من می فهمیدم. یک ارتباط روحی داشتیم.
🔘 نگاه مهربانش را از چهره من برداشت و از جا بلند شد و به من گفت: الان نوبت تو نیست، بر می گردم. ایشان بدون عبور از در اتاق، از دیوار گذشت و به اتاق سمت راست رفت و بالای سر یک مریض قرار گرفت.
🔘 یک جوان درشت هیکل روی تخت خوابیده بود و چند دستگاه به او متصل بود. برخلاف من، خیلی با آن مريض حرف نزد. مثل اینکه پشت یقه کسی را بگیرند، گردنش را گرفت و روح این جوان را بیرون آورد و با خود به آسمان برد. من هم مثل کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد و یکباره به سطح آب بیاید، یک دفعه داد زدم و با صدای بلند نفس کشیدم!
🔘 ضربان قلب من دوباره شروع شد و دردها دوباره بازگشت. از صدای نفس کشیدنم، همسرم از جا پرید. بنده خدا فکر کرده بود که من خوابم. باتعجب گفت: چیزی شده؟ گفتم: عزرائیل... عزرائيل الان اینجا بود؟ خانمم با تعجب گفت: چی میگی؟ عزرائیل کجا بود؟! با سختی سرم را به سمت راست چرخاندم وگفتم: حضرت عزرائیل از این طرف رفت. همین الان جان یک جوان درشت هیکل را گرفت و با خودش برد.
🔘 خانمم که فکر می کرد هذیان میگویم، خواست حرفی بزند که صدای جیغ از اتاق بغل که بخش اصلی اورژانس بود به گوش رسید؟ یک نگاه متعجب به من کرد و یک نگاه به داخل سالن، بعد سریع به اتاق بغل رفت.
🔘 خانمی که به عنوان همراه، در اتاق سمت راست من قرار داشت همین طور جیغ میزد. لحظاتی بعد، خانم من برگشت و با تعجب گفت: «تو واقعا چی دیدی؟ یک جوان درشت هیکل تو اتاق بغل بود که همین الان از دنیا رفت، تو چطور فهمیدی؟» نفس کشیدن برایم سخت بود. کمی مکث کردم و گفتم: خانم، من حضرت عزرائیل را دیدم که می خواست مرا ببرد. اما به من اجازه داد که بمانم.
🔘 نفسی تازه کردم و گفتم: من دیدم که ایشان به اتاق بغل رفت و بدون درنگ، روح جوانی که روی تخت خوابیده بود را از پشت گردنش بیرون کشید و با خودش برد. همین طور که حرف می زدم بی حال شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
🔘 بلافاصله مرا به یکی از اتاق های ایزوله در بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. برادرم نیز به عنوان همراه به کنارم آمد. البته اینها را بعدها فهمیدم.. صبح فردا وقتی چشم باز کردم، خودم را اینگونه دیدم که به گوشه سقف اتاق ایزوله چسبیده ام!
🔘 هوا روشن شده بود و معلوم بود از دیشب که به این بخش آمدم، مرا زیر دستگاه تنفس قرار دادند. از آن بالا به بدن خودم که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم. چندین سرم به من وصل بود و دستگاهی بالای سرم روشن بود. دردی حس نمی کردم. نزدیک ظهر شده بود اما برادرم، هنوز در کنار من روی صندلی خواب بود. بنده خدا دیشب تا صبح بالای سرم بیدار بود. اما من، آرام و سبکبار بودم. هرچه اراده می کردم می توانستم انجام دهم. هرجا می خواستم می رفتم. کافی بود فقط اراده کنم! مثل اینکه به حال خودم رها شده باشم و به من اجازه داده باشند که پرواز در آن وضعیت را تجربه کنم.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود ۸
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
مادر
🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است مادرم را ندیده ام. آخرین بار قبل از این مأموریت به دیدنش رفتم. همین که به این موضوع فکر کردم، بلافاصله در خانه مادرم بودم!
🌱 مادرم را دیدم که چادرش را سرش کرده و می خواست سریع از در بیرون بیاید. راننده آژانس، بیرون از منزل منتظرش بود. اما مادرم قبل از اینکه در را ببندد، دوباره به داخل خانه برگشت! فراموش کرده بود کلید را با خودش بیاورد. کلید را برداشت و بیرون آمد و سریع سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
🌱 هر کسی را می دیدم، نیت و آنچه در فکرش می گذشت را به خوبی می فهمیدم.
🌱 من بالای ماشین مادرم در آسمان سیر می کردم. مادرم در تاکسی گریه می کرد و بیماری مرا برای راننده که یک پیرمرد بود بیان می کرد. راننده هم برای شفای من دعا کرد. به بیمارستان رسیدیم. مادرم تا ورودی بخش آمد. مأموری که جلوی بخش بود، اخلاق خوبی نداشت. مادرم می خواست وارد شود که گفت: نمیشه، الان وقت ملاقات نیست. مادرم گفت: پسرم اینجاست. می خواهم به عنوان همراه پیش او بمانم. مأمور بداخلاق گفت: این مریض همراه داره. زنگ بزن بیاد بیرون و شما جای او برو داخل. مادرم که خیلی خسته شده بود، هرچه شماره برادرم را می گرفت گوشی خاموش بود.
🌱 من همینطور بین اتاق ایزوله و جلوی بخش، در رفت و آمد بودم. می خواستم به هر وسیله شده برادرم را بیدار کنم. مادرم خیلی کلافه و خسته شده بود. مأمور مشغول بازی با گوشی اش بود. توجهی به التماس های مادرم نداشت. مادرم رفت روی صندلی نشست. همین طور با خودش می گفت چیکار کنم؟ با کی تماس بگیرم و... رفتم داخل اتاق خودم. گفتم هر طور شده باید برادرم را بیدار کنم. هر کاری کردم نشد، همینطور که در تلاش بودم، یکباره به بدنم خیره شدم. باید به بدنم برگردم تا برادرم را خبر کنم، اما چطور؟!
🌱 یکباره درد را حس کردم. سرم سنگین شد. هنوز تب داشتم. من دوباره به بدنم منتقل شده بودم! به هر طریقی بود برادرم را صدا کردم. از خواب پرید و گفت: چی شده؟ چطوری، خوبی؟ به سختی گفتم: پاشو، مامان پشت ورودی بخش منتظره. گفت: از کجا میدونی؟ گفتم: خودم دیدمش. پاشو. گفت: چرا به من زنگ نزد؟ گفتم: گوشیت خاموشه. پاشو دیگه. نگاهی به گوشی خاموشش انداخت و گفت راست میگی؟! بعد بدون اینکه سؤال و جواب بپرسد دوید به سمت ورودی بخش. بنده خدا هنوز خواب بود، اصلا نپرسید که من این اطلاعات را از کجا دارم.
🌱 چند دقیقه بعد مادرم وارد اتاق شد. با اینکه به سختی می توانستم چشمانم را باز کنم، اما از اینکه بار دیگر او را میدیدم خیلی خوشحال بودم. کمی با من حرف زد و مثل تمام مادرها قربان صدقه فرزندش رفت. البته این را هم بگویم که بین من و مادرم محبت خاصی برقرار بود. از کودکی هرزمان مادرم کاری داشت، من زودتر از چهار برادرم پیش قدم میشدم. مادرم در دوران کودکی و نوجوانی ما، بین پسرها قرار گذاشت که هر روز یکی از آنها نان بخرد، دیگری در کارهای خانه کمک کند. دیگری رختخواب ها را جمع و پهن کند و... هر زمان یکی از پسرها بازیگوشی می کرد و کارش را انجام نمیداد، من پیشقدم میشدم و کارهای مانده را انجام میدادم. همیشه هم می شنیدم که مادرم با صدای بلند مرا دعا می کرد. حتى الان که سال ها از آن روزها گذشته، بیشتر مواقع، وقتی مادرم کار دارد با من در میان می گذارد و همیشه دعای خیر مادرم بدرقه راهم می شود. من این موضوع را در محاسبه اعمالم در آن سوی هستی به خوبی درک کردم. در همان لحظه ای که گذشته ام را دیدم و اعمال من بررسی می شد، دعاهای مادرم را دیدم که در سرنوشت من بسیار تأثير داشت.
🌱 بارها گناه یا خطایی از من سر زده بود که با دعای مادرم پاک شده و بی حساب میشدم و یا هرجا قرار بود بلا یا عقوبتی بر سر من وارد شود، با دعای مادرم برطرف شده بود. یعنی مقام مادر این گونه است. هر یک از دعاهای یک مادر کافی است تا آینده انسان را کاملا تغییر دهد. مادر همین طور که کنارم نشسته بود برایم دعا می کرد. به سختی گفتم: مادر، فدات بشم، چرا با این حال زحمت کشیدی و تا اینجا آمدی. شرمنده ام. مادرم گفت: «الهی نباشم و نبینم پسر دسته گلم اینطور بی حال تو بیمارستان افتاده.»
🌱 آن روز من فقط چند دقیقه توانستم در کنار مادرم باشم. اما دوباره از هوش رفتم... روزهای سختی در بیمارستان داشتم. نمیدانستم برای خودم ناراحت باشم یا برای همسرم.
🌱 خداوند همسر مهربان و مظلومی نصیب من کرد که واقعا همدیگر را دوست داشتیم. زندگی ما به خوبی ادامه داشت تا اینکه بیماری همسرم تشدید شد.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59