eitaa logo
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
655 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ ══🍃💚🍃══════ از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم گوشی و برداشتم📞 -سلام سید سیدمجتبی: سلام علیکم برادر -خخخ خوشمزه 😁 زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️ سید: عرض به حضورتون برادر جمالی این مداح هئیت ما مدافع حرم هست صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃 -از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁 سید؛ هیچ کدام بالام جان انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊 داعش بهش کارساز نیست -خخخخ گلو له نمکی موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹 برو دیگه بچه پرو فعلا یاعلی سید: یاعلی رقیه: داداش من حاضرم😊 -بفرما فدات بشم بزن بریم سوار ماشین🚙 شدیم خب رقیه خانم تعریف کن چه خبر رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃 -إه موفق باشی ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃 وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️ ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد همه به احترامش بلند شدیم با برادران دست داد حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 بچه‌ها ببنید قراره همتون جزو بچه‌های جمع‌آوری آثار شهدا بشید دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐 اسامی تک تک خونده میشود حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍 به سمت ماشین حرکت کردیم -داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷 داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️ وا اینجا چه خبره این چرا قرمز شد خدایا 😂😂 بجان خودم یه خبریه اینجا تو راه حسناهم به ما اضافه شد، حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊 حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋ دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه باید به مامان و زینب بگم😍 بالاخره به مزار شهدا رسیدیم استاد رو به ما گفت بچه‌ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔 بعدا شما اضافه بشید این سه تا چرا سرخن😳🤔 خدایا اینجا چه خبره -بچه‌ها شما روزه سکوتید عایا حسناخانم و داداش جان😳 یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎 شما دوتا که روزه سکوتید استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷 حسین: باشه مراقب خودت باش -باشه داداش جان به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم شهید ابوالفضل ململی شهیدی که عاشقش بودم😍 دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده تو عملیات کربلای ۴، منطقه‌ای که آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔 بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ساعت ۱‌ ظهره، داریم میریم خونه قراره شب بریم دعای کمیل🍃 اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
؟ ══🍃💚🍃══════ همه بچه‌ها رفتن منو آقای حسینی موندیم حاج آقا: بچه‌ها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه همه این لیست، فرمانده هستن ازتون توقع کار عالی دارم👌 نه مصاحبه معمولی منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم حاج آقا: خوب بچه‌ها من دارم میرم مزارشهدا🌷 اگه میخاید بیاید یاعلی البته حسین آقا میاد سرراهم میریم دنبال دخترم😊 -آخ جون حسنا مییاد با حسین وارد خونه شدیم مامان: بچه‌ها خوش اومدین😊 ‌ -مامان باید باهاتون حرف بزنم مامان: باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان: یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊 مامان:‌ تو مطمئنی -۹۹درصد💯 مامان : باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن _حسین جان حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳 غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش برادر من آروم😁 حسین: مادر من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔 آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳 باز آب پرید گلوش -مبارک باشه داداش جان😍 مامان : زنگ بزنم خونشون؟ حسین سرش انداخت پایین -مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن💞 خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا🌹🍃 جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید؟؟ با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم؟؟ با ماشین به سمت معراج الشهدا🌹🍃 حرکت کردم وارد مزارشهدا شدم پسر شهید محمدی🌷 از بچه‌های معراج الشهدا رو دیدم سلام معمولا با برادران سلام علیک نمیکنم اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون ندم😊 -سلام خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم : ممنون از طرف من به حسین آقا تبریک بگید -ممنون حتما خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهاتون کار دارن😳 😳 بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش😠 آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاورید، الانم 😡😡😡 -آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡 بعد، جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت : حلال کنید عصبانیم🍃 -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡 حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔 ما با خانواده شهدا🌷 عباس بابایی، رضا حسن‌پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان‌شاءالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه رو مطالعه کنید📖 - بله حتما یاعلی حسینی: بابت برخودم ببخشید -امیدوارم تکرار نشه علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره🤔🤔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈سیدمجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا🌷 رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم🔥🔥 مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم😍 شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت، خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم😠😠 وای خدا نکنه بره خواستگاری😱 باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش و ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😠 فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش😔 وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود😔😔 اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😡 مشتم کوبیدم رو میز، عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم، گذشت ‌~~~~~~~~~~ راوی👈رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد 😔 رسیدم خونه مامان مامان حسنا: سلام خواهر شوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی👰 خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا: شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منه‌ها 😁😁😁😁 حسنا: رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت🍃 -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت کنم حسنا هم رفت تو اتاق حسین😍 همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم 📲 -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا در حالی که خمیرازه میکشید😮 باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی😴 برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه‌ها رو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم: ببخشید، خانم جمالی -بله خودم هستم شما⁉️ خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی: حقیقتش میخواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم😳😳 همون موقع آقای حسینی وارد حیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد👊 -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم💞 یاعلی 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش