﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهاردهم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی رو خیلی وقت بود میشناختم شاید، از دوران دبیرستان، پسر خوبی بود😊
چرا بدون فکر گفتم نه
من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️
خوابم نمیبرد از بس غلط زده بودم روانی شدم
رفتم تو حیاط وضو گرفتم🍃
خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ؛ ۱۱ رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم🍃
نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخوابم😴 رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو برداشتم، أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز
خخخخ ده روز خیلیه 😳😳
خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم
اووووم 🙄🙄🙄
آهان این عکس شهید زینالدین خیلی قشنگه
من شهید زینالدین و دوست داشتم 😍😍
فردا صبح باید معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم؛ تا محرم فقط ۲روز مونده؛ أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه، برم منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه🔫
ساعت گوشی و نگاه کردم😱😱😱😱خاک عالم ۳ صبحه
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم 🙈🙈
این ده روز و داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم.
ارسالش کردم ؛ وییی هردو تیک خورد✅✅
فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت
اصلا قهرم
اصلا بیخود چک نکردی
اصلا دیگه دوست ندارم
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو😍 اذیت کردی
-وای
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو گورت محمدهادی مهدوی، آقاهمون ❤️❤️❤️
-بچه پرو
در کل آقا مبارک باشه
ما هم عروس دار شدیم👌😍
فرحناز : وای خاک تو سرت من و نمیدیدی بگیری 😁😁😁
حالا کی عروستونه؟
-حسنا کریمی
فرحناز : وای عزیزمـ😍
فردا معراج الشهدا هر دوتون و میکشم
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر🌙
بخابم عایا، ساعت ۳:۱۸ دقیقه است
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا، بیدارم میکنه⁉️
خوابم برد😴
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد
نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊
ساعت ۹ بعداز صبحانه من و حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا
برای سیاه پوش کردن
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌹 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پانزدهم
رواے 👈 سیدمجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یا امام حسین خودت کمکم کن🍃
بعد نیم ساعت رضا با چهرهای که توش ناراحتی موج میزد😔 وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه : حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه😳
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا🌷 قصدم مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهیدِ خانم جمالی برد
«ابوالفضل ململی»
گوشیم و از جیبم درآوردم و روی مداحی🎙 سپر حامد زمانی پِلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج💞 میخامش
تو مرام ما بچه هئیتیها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی🌷
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه☎️ منزلتون برای امرخیر، اما قبلش میخواستم دخترخانمتون و از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزار شهدا🌷 بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن😴😴
دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج💞 به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت😥😰 ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم☎️ خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید تو گلوم😮
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم😥
هم اینکه دلم آرامش میخواست
برای همین راهی مزار شهدا🌷 شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره😔
پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱:۳۰ بود قامت برای نماز شب بستم🍃
ساعت ۲:۴۵ دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم
باید حتما با خانم جمالی هم صحبت کنم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_شانزدهم
راوے👈رقیه
حسین: بچهها حاضرید؟
بریم؟
من و حسنا: بله
نزدیکهای معراج الشهدا بودیم
که گوشیم زنگ خورد
فرحناز بود
-الو
فرحناز: سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟
-مرگ نزدیکیم
فرحناز: خیلی ممنون از محبتت
همزمان با قطع کردن مکالمه، گوشی حسین زنگ خورد
چشم حاجی
تا یه ربع دیگه ناحیهام
یاعلی
بچه ها من شمارو میرسونم معراج، خودم باید برم ناحیه
حسنا: حسین خبری شده؟ اعزامی ؟😢😢😢
حسین : نمیدونم خانم
حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت
حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد
خودش رفت ناحیه
وارد حیاط معراج الشهدا شدم
دوستای صیمیم تو حیاط بودند
پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه)
من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻
یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس
خخخخخ
داشتیم معراج کار میکردیم
که مطهره با یه خرس وارد شد،
منم که هیجانی 😂😂😂
جیغ جیغی گذاشته بودم
که نگو
آخر سرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی
هنگ رفتار من
برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته
داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم
که صدای آقای حسینی مانع شد
آقای حسینی: خانم جمالی
-سلام بله
آقای حسینی: بابت رفتار دیروزم بازم عذز میخام
-دیگه مهم نیست
آقای حسینی: دلیلش تا عصر متوجه میشید
چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم
-امیدوارم قانع کننده باشه
یاعلی
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز :رقیه پر
میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم
-فرحناز😳😳چی میگی؟
فرحناز: برادر حسینی باتو مزدوج میشه
-برو بابا
دیونه
فرحناز: اگه شد چی ؟
-اگه نشد چی؟
فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید میخرم
-شرط بندی؟😳😳😳
خاک عالم
فرحناز: نه خیرم
هدیه
حسنا: بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم
سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد
تا وارد خونه شدیم
مامان: رقیه برات خواستگار زنگ زده
-هان ؟
چی؟
خواستگار؟
مامان: بله خواستگار
تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی
-مامان
من قصد ازدواج ندارم 😢😢
مامان: حداقل بپرس کیه
شاید نظرت عوض شد
-مگه فرقی هم داره
مامان:بله داره
-خوب کیه
مامان: سیدمجتبی حسینی
-😳😳حسینی
مامان: حالا داری؟
-اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم
مامان: به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه
جواب بده
-چشم
تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_هجدهم
راوی👈رقیه
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه
از اتاق خارج شدیم مادر آقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟🍰
-حاج خانم من به آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن، بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم😳
-خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزار شهدا🌷 خوابیده
پدرمه
پدری که حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش لمس نکردم
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان
اصلا پدر یعنی چی
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه
واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید
با گریه دویدم سمت اتاقم
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭
با گریه خوابم برد
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه
خودمم عروسم
پدرم با لباس خاکی بسیجی اومد سمتم دستم و گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی، بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد
من سیدمجتبی رو تایید کردم، مبارکت باشه
گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش
اشکای من و بابا هردو روان بود
😭😭😭😭😭
بابا خیلی دوست دارم
سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان
با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود
بابا فدات بشم عاشقتم
رفتم پایین
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن
مادرم بانگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان
_جانم عزیزم
_بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد
مامانم بابام تو عقدم بود
مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من
امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند
ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی
خدایا 😂😂🙈🙈🙈
وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل
وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده
-سلام خوب هستید
سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟
-ممنونم
آقای حسینی
سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه
من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه
حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید
-🙈🙈خب من خجالت میکشم
سید:من فدای خجالتت بشم
از شما آقاسیدم مقبوله
سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه
بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌺 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستم
با حاج خانمـ ب سمت آزمایشگاه راه افتادیم
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است
بعداز گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم
دوتا رینگ ساده
عاشق سادگیشون بودم
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه
برای همین به وسیله سیدمحمد (پسرعمو سیدمجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم
بالاخره روز عقد رسید
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود خودمم نمیدونم😁ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت😇
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن
فرحنازم در حال قند سابیدن
سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوری نور اومدم همزمان چشممون به ایه افتاد :
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم
عروس رفته گل محمدی بیاره
وااای خدایا 😍
عروس رفته گلاب محمدی بیاره
و بالاخره بار آخر
و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و اروم کلمات رو به زبون اوردم : بااستعانت ازآقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد
بعداز خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه دستم کرد
اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد
بعداز عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه قصد ازدواج داره
برای سید محمد میخام
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه
آره زن عمو قصد ازدواج داره
انقدرم دختر خوبیه
زن عمو : پس شماره خونشون بده
بله حتما
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😅
سید گفت بریم تپه نورالشهدا، با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم
شهدا من آغوش پدرم و ندیدم
همسرم و خودتون حفظ کنید
حالم حال عجیبی بود
با حضرت دلبر در مرکز دلبری 😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌹 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستودوم
برای نماز صبح رفتم پایین
که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟
-😳😳😳چمدون؟
مامان: مگه سید بهت نگفت
میرید مسافرت؟
-نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم
مامان:خب میرید مسافرت...
(مسافرت😳چرا به خودم چیزی نگفت😐خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه😃)
-شما و داداش هم اجازه دادید؟😳😳😳
مامان: رقیه سید شوهرته 😡😡
چرا نباید اجازه بدم؟
بعدشم اجازت دست سیده
بازم به ما احترام گذاشته که میگه
چمدونت ببند
صبح راهیاید
-بله چشم ☺️☺️☺️
نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون و بیارم پایین
رفتم دنبال داداش
-داداش میشه بیاید چمدونم و بیارید پایین
حسین: بله عزیزم😊
صبح ساعت ۷ مامان: بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته
-من آمادهام مادر
میشه به داداش بگید بیاد چمدون و ببره
مامان: نه برو بگو سید بیاد
بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت😳
-إه مامان تواما
مامان: تو مو میبنی من پیچش مو
رفتم پایین سید تا منو دید: سلام خانم گلم بپر بالا
-سیدجان میشه بیایی چمدونم و بیاری اولین بار بود گفتم سیدجان😍
چشاش برق زد
سید: فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم
سوار ماشین🚗 شدیم
_سیدجان میشه به من بگید کجا میریم؟
سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا🌷 باشیم
-وایییبییی مرسی سیدم
سید میخندید گوشیم زنگ خورد📱
اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد
سلام پاندای من
محدثه: ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی
-خخخخخ
محدثه: کوفته
رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری
-میدونستم عزیزم
مبارکت باشه
محدثه : مرسی عزیزم
-یاعلی
سید: دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟
-نه روم نشده هنوز
سید: خب خداشکر
-مجتبی
وای آب شدم اسمش گفتم چرا 🙈🙈
سید: جانم
-هیچی
سید:بگووووو
-یادم رفت
سید: چرا خجالت میکشی از من 😊😊😊😊
-کجا خادمیم؟🙈🙈🙈
سید: هویزه
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌹 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستویکم
بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود😊
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی
-جانم عزیزم😍
میجم شما دایی جون و خیلی دوشت دالید؟😳😂
حسنا میخنید
به سید نگاه کردم که میخندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده😉
-آره عزیز زن دایی، خیلی دوسش دارم ❤️❤️
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش😍 برق زد
تو روخدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری میکنه 😂😂😂
ساعت ۱۱شب همه رفتن
داشتم تو اتاق روسریم و باز میکردم
که در زدن
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد
چهرهاش فوق العاده غمگین بود😔
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین : رقیه بشین 😳😳😳😳
حسین: این حرفا رو باید پدر بهت میگفت 😢😢
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم😔
ببین رقیه الان سیدمجتبی از همه به تو محرمتر و نزدیکتره
سیدمجتبی مرد توئه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسید و بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان، سیدجان 🙈🙊
آقاسیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری 😟
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش میدادم به حرفاش👀
مشکلت و باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه 🙂
یاعلی شب بخیر
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد چشمام و بستم و تمام حرفاش و تو ذهنم مرور کردم ناخودآگاه گوشیم و📱برداشتم و اسم مجتبی رو از آقاحسینی به سیدمن تغییر دادم😇
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ❤️
خخخخ
سید: سلام خانمم خوبی؟
-🙈🙈🙈🙈مرسی شما خوبی؟
سید: شما رو دارم عالیام
_با لبخند گفتم سلامت باشید😍
سید: قربونت بشم خانومی خودم😌
فردا حاضرباش میام دنبالت بریم یه جایی
-کجا 🤔
سید: فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم😘
_همچنین☺️
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم🤔🤔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوسوم
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا🌷 چند جا استراحت کردیم
یه جا ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا❤️ جلوم حاضر شد
پشت سید بود که صداش درمیاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بودم
دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم🙊
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی❤️
-وووووییییی خیلی قشنگه
مرسی آقای...
بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان🌷
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم خیلی خوشحال اخه با مرد زندگیم اینجام😍
مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود
بعد از رسیدن به هویزه
مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت
مجتبی : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
خواهرا و برادرای محترم انشاءالله ما ۱۰روز باهمیم
خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن
هرمشکلی بود به ایشان برسونید
ایشان به بنده میگن
انشاءالله شاهد کمترین برخود میان خواهران و برادران باشیم😊
جایگاه قرارگیری هرکدوم از برادران مشخص شد
منم جایگاه خواهران و به خودشون واگذار کردم و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم
همه حواسم به تموم خواهرا بود
اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود
اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم
و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود
اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی❤️
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوچهارم
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم 😴
اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ زد📱
-جانم
سید: جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت🌷 شهید علم الهدی بریم
-اووووم الان حاضر میشم 😍
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری، سرش کردم و چادر لبنانی و سرم کردم
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم😊
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستم و فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️
مرد من الان منتظر شنیدن اون جملهای دو طرفه بود
سرم و زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم❤️😍
سید: رقیه چی گفتی؟
همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ😉
دیگه سکوت کردیم
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده، مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب راوی میگفت
شهید علم الهدی و ۷۲ تن از یارانشون
مثل امام حسین شهید شدن😔🌷
تشنه لب، تو محاصره بودن..
گوشیم و از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمندهایم و با سید گوش دادیم
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است🌿
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیستوچهارم شب اول خادمی انقدر خسته بودم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوششم
توراه برگشتم یهو به مجتبی گفتم
-مجتبی
سید:جانم خانم
-میگم یادته چندماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم
اما الان من و محدثه
سید:😡😡😡نگو اسم کوچک دوستاتو
-🙈🙈🙈🙈چشم چشم
خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر
پسرعموت ،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم
این جلسه هم میذاریم
بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما ؟
-بله بریم
سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن
صبح به همه توضیح دادیم
بعداز اینکه طرح کامل گفتم
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم بامن
مطهره :طراحی و تزئین بامن
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها باما
-ممنونم از همتون بزرگوارها
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوهشتم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری
روزها از پی هم میگذشتن
و ما فقط پی کارای کانون بودیم
چندماهی از جلسه کانون میگذشت
گوشیم زنگ خورد
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیزدل
سید:چشمات ببنند
دییینگ
اینم مجوز کانون
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم میخام یه چیزی بگم
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی
-خب
سید:خبه جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟🙈🙈
-هرموقعه تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمیخام
سید:هــــــ😳ـــــــان
چرا ؟
-ببین مجتبی ما هرچقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیفتاده
چرا برای یه شب مردمو به گناه بنداز
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم میخایم بریم مشهد
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیم برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی 😂😂😂
وای خدا من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم😅
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستونهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمون پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزش انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشم که به حرم🕌 خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام میفشردم ارامش دل بی قرارم بود💞
از باب الجواد وارد شدیم
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی بهم دادید
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرم کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو 😔
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
روبهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی😅
ماشاالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد😊
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB