﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_نهم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی و برداشتم📞
-سلام سید
سیدمجتبی: سلام علیکم برادر
-خخخ
خوشمزه 😁
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️
سید: عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁
سید؛ هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی
سید: یاعلی
رقیه: داداش من حاضرم😊
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین🚙 شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃
-إه موفق باشی
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃
وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️
ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد
همه به احترامش بلند شدیم
با برادران دست داد
حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
بچهها ببنید
قراره همتون جزو بچههای جمعآوری آثار شهدا بشید
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐
اسامی تک تک خونده میشود
حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍
به سمت ماشین حرکت کردیم
-داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷
داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️
وا اینجا چه خبره
این چرا قرمز شد خدایا 😂😂
بجان خودم یه خبریه اینجا
تو راه حسناهم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋
دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم😍
بالاخره به مزار شهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچهها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔
بعدا شما اضافه بشید
این سه تا چرا سرخن😳🤔
خدایا اینجا چه خبره
-بچهها شما روزه سکوتید عایا
حسناخانم و داداش جان😳
یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎
شما دوتا که روزه سکوتید
استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷
حسین: باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم😍
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده
تو عملیات کربلای ۴، منطقهای که
آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم
ساعت ۱ ظهره، داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل🍃
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دهم
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا: بچهها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست، فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم👌
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا: خوب بچهها من دارم میرم مزارشهدا🌷
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد
سرراهم میریم دنبال دخترم😊
-آخ جون حسنا مییاد
با حسین وارد خونه شدیم
مامان: بچهها خوش اومدین😊
-مامان باید باهاتون حرف بزنم
مامان: باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان: یعنی چی؟😳😳😳
-مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا
مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊
مامان: تو مطمئنی
-۹۹درصد💯
مامان : باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن
_حسین جان
حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳
غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش
برادر من آروم😁
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔
آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳
باز آب پرید گلوش
-مبارک باشه داداش جان😍
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش انداخت پایین
-مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دوازدهم
راوی👈رقیه
دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن💞
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا🌹🍃 جلسه داریم
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید؟؟
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم؟؟
با ماشین به سمت معراج الشهدا🌹🍃 حرکت کردم
وارد مزارشهدا شدم
پسر شهید محمدی🌷 از بچههای معراج الشهدا رو دیدم
سلام
معمولا با برادران سلام علیک نمیکنم
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون ندم😊
-سلام
خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سر به زیر گفتم : ممنون
از طرف من به حسین آقا تبریک بگید
-ممنون حتما
خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهاتون کار دارن😳 😳
بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش😠
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاورید، الانم 😡😡😡
-آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡
بعد، جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت : حلال کنید عصبانیم🍃
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔
ما با خانواده شهدا🌷 عباس بابایی، رضا حسنپور مصاحبه داریم
با همرزانشون
انشاءالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه رو مطالعه کنید📖
- بله حتما یاعلی
حسینی: بابت برخودم ببخشید
-امیدوارم تکرار نشه
علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره🤔🤔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیزدهم
راوی👈سیدمجتبے حسینے
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا🌷 رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه
آتیش گرفتم🔥🔥
مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم😍
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت، خواهرش با ایشون کار داره
شدیدا عصبی شدم😠😠
وای خدا نکنه بره خواستگاری😱
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خواستگاری
تحملش و ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم😠
فکرشم منو روانی میکنه
وای به عملش😔
وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود😔😔
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعد از رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی😡
مشتم کوبیدم رو میز، عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم، گذشت
~~~~~~~~~~
راوی👈رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد 😔
رسیدم خونه
مامان
مامان
حسنا: سلام خواهر شوهر جان
مامان خونه نیست
-إه عروس گلی👰
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍
حسنا: شوهرمنه 😂😂😂
-داداش منهها 😁😁😁😁
حسنا: رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت🍃
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت کنم
حسنا هم رفت تو اتاق حسین😍
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود
ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم 📲
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیرازه میکشید😮
باشه
بریم
-بچه تو هنوز خوابی😴
برو حاضر شو
وارد حیاط هئیت شدیم
بچهها رو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم: ببخشید، خانم جمالی
-بله خودم هستم شما⁉️
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی: حقیقتش میخواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم😳😳
همون موقع آقای حسینی وارد حیاط شد
دستش مشت کرد و گذر کرد👊
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم💞
یاعلی
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهاردهم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی رو خیلی وقت بود میشناختم شاید، از دوران دبیرستان، پسر خوبی بود😊
چرا بدون فکر گفتم نه
من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️
خوابم نمیبرد از بس غلط زده بودم روانی شدم
رفتم تو حیاط وضو گرفتم🍃
خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ؛ ۱۱ رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم🍃
نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخوابم😴 رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو برداشتم، أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز
خخخخ ده روز خیلیه 😳😳
خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم
اووووم 🙄🙄🙄
آهان این عکس شهید زینالدین خیلی قشنگه
من شهید زینالدین و دوست داشتم 😍😍
فردا صبح باید معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم؛ تا محرم فقط ۲روز مونده؛ أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه، برم منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه🔫
ساعت گوشی و نگاه کردم😱😱😱😱خاک عالم ۳ صبحه
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم 🙈🙈
این ده روز و داداشم تازه از سوریه اومده بود من نبودم.
ارسالش کردم ؛ وییی هردو تیک خورد✅✅
فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت
اصلا قهرم
اصلا بیخود چک نکردی
اصلا دیگه دوست ندارم
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو😍 اذیت کردی
-وای
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو گورت محمدهادی مهدوی، آقاهمون ❤️❤️❤️
-بچه پرو
در کل آقا مبارک باشه
ما هم عروس دار شدیم👌😍
فرحناز : وای خاک تو سرت من و نمیدیدی بگیری 😁😁😁
حالا کی عروستونه؟
-حسنا کریمی
فرحناز : وای عزیزمـ😍
فردا معراج الشهدا هر دوتون و میکشم
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر🌙
بخابم عایا، ساعت ۳:۱۸ دقیقه است
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا، بیدارم میکنه⁉️
خوابم برد😴
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد
نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊
ساعت ۹ بعداز صبحانه من و حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا
برای سیاه پوش کردن
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌹 @AXNEVESHTEHEJAB
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پانزدهم
رواے 👈 سیدمجتبے حسینے
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه
یا امام حسین خودت کمکم کن🍃
بعد نیم ساعت رضا با چهرهای که توش ناراحتی موج میزد😔 وارد حسینه شد
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه : حتما قسمت نبود
آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈
یعنی خانم جمالی گفته نه😳
شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا🌷 قصدم مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهیدِ خانم جمالی برد
«ابوالفضل ململی»
گوشیم و از جیبم درآوردم و روی مداحی🎙 سپر حامد زمانی پِلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج💞 میخامش
تو مرام ما بچه هئیتیها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن
بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی🌷
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه☎️ منزلتون برای امرخیر، اما قبلش میخواستم دخترخانمتون و از شما خواستگاری کنم
تا ساعت ۱۲شب مزار شهدا🌷 بودم
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن😴😴
دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج💞 به خواهر حسین فکر میکنم
زنگ بزنن خونشون
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت😥😰 ده بار مردم و زنده شدم
آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم☎️ خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید تو گلوم😮
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم😥
هم اینکه دلم آرامش میخواست
برای همین راهی مزار شهدا🌷 شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره😔
پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم
بعدش حدود ساعت ۱:۳۰ بود قامت برای نماز شب بستم🍃
ساعت ۲:۴۵ دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا رو سیاه پوش کنیم
باید حتما با خانم جمالی هم صحبت کنم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش