eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
5.9هزار دنبال‌کننده
44.3هزار عکس
13.9هزار ویدیو
362 فایل
🏴 السلام علیک یا أباعبدالله الحسین 🏴 ارتباط با ما @KavoshGar12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✡ ریشه یهودی مسأله خلق قرآن و برخورد امام هادی علیه‌السلام (2) 1⃣ مناقشه درباره مخلوق یا غیرمخلوق بودن قرآن کریم از مباحث مهمی بود که میان مسلمانان گفت‌وگو و جدل ایجاد کرد. در تاریخ کلام اسلامی، هیچ مبحثی همچون این بحث، موجب اختلاف نشده است. این اختلاف ناشی از این بود که گروهی هوادار حادث بودن کلام خدا و گروهی دیگر طرفدار قدیم بودن آن شدند. 2⃣ در اصطلاح فلسفه، «حدوث زمانی»، عبارت از حاصل شدن و به‌وجود آمدن شیء است، پس از آن‌که نبوده است. اصطلاح «قِدَم زمانی» نیز عبارت از بودن شیء است، به‌نحوی که ابتدایی برای زمانِ وجود آن نباشد. 3⃣ مطرح‌کننده‌ی نظریه خلق قرآن، جَعْد بن دِرهَم بود. بنا به نقل ذهبی، جَعد بن دِرهم، از متکلمان نیمه نخست قرن دوم و شاگرد وَهب بن مُنَبّه بود. 4⃣ ذهبی، وهب بن منبّه را العلّامة الأخبارى القصصى معرفى کرده است، که بیشتر دانش وى از و صحیفه‌هاى بود. بنا به نقل ابن سعد، وهب مدعى بود که 92 کتاب خوانده است که همه‌ی آن‌ها از آسمان نازل شده‌اند. 72 تا از آن‌ها در و دست مردم هستند و از 20 تاى آن‌ها جز عده اندکى، کسى آگاهى ندارد! 5⃣ وهب مى‌گفت: «عبدالله بن سلّام [یهودی]، اَعلم اهل زمان خویش بود و کعب الاحبار [یهودی] نیز اَعلم اهل زمان خویش. آیا مى‌دانید چه کسى دانش هردوى آن‌ها را جمع کرده است؟». منظور او خودش بود!! یاقوت حموی نیز در شرح حال وى، او را «صاحب قصص» معرفى کرده، که بسیار از کتاب‌هاى قدیمى معروف به اسرائیلیات نقل مى‌کرده است. 6⃣ در سخن از استادان جَعد بن دِرهم، از فردی به‌نام ابان بن سمعان نیز نام برده شده که خود استادی داشته، و لبید بن اعصم، استادِ استاد او قائل به خلقِ بوده است. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✡ ریشه یهودی مسأله خلق قرآن و برخورد امام هادی علیه‌السلام (3) 1⃣ به‌تدریج به‌عنوان مدافعان اصلی نظریه شدند و پس از تثبیت مکتب کلامی در قرن چهارم، مسأله‌ی خلق قرآن در شمار موضوعات اختلافی میان اشاعره و متزله قرار گرفت. 2⃣ اینان در طول تاریخ یکدیگر را کرده و ردیه‌هایی علیه یکدیگر نگاشتند. معتزله اعتقاد به قِدَم قرآن را مستلزم شِرک می‌دانستند و اشاعره، مدعای خلق قرآن را کفر و هم‌پایه‌ی مدعای کفار مکه می‌شمردند که قرآن را گفتار بشر می‌خواندند. 3⃣ وجه تمایز مسأله‌ی خلق قرآن با سایر مباحث کلامی این است که این مسأله با دوران تاریخی و حساسِ «محنت» گره خورد و به مسأله‌ای اساسی در عرصه‌ی روابط میان حکومت و عالمان دینی تبدیل شد. 4⃣ و طرفدار معتزله و مروّج تفکر حدوث قرآن بودند. مأمون صریحاً اعلام کرد که قرآن مخلوق است، آن‌گاه با توسل به زور، را وادار کرد که این اندیشه را بپذیرند و از ابراز مخالفت خودداری کنند؛ او سپس دستور از صاحب‌منصبان را صادر کرد. مردودان در این آزمون، منصب خویش را از دست می‌دادند. از این دوره با عنوان «مِحنَةُ القرآن» یاد می‌شود. 5⃣ مخالفانِ قِدَم قرآن، به زندان و شکنجه سپرده شدند. حتی بزرگان اهل حدیث همچون احمد بن حنبل نیز استثنا نشدند. همین سختگیری‌ها سبب نفرت مردم از معتزله گردید. از این‌رو وقتی که عباسی به خلافت رسید، جانب قائلان به قِدَم قرآن را گرفت و به پایان داد. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✡ ریشه یهودی مسأله خلق قرآن و برخورد امام هادی علیه‌السلام (4) 1⃣ مواجهه‌ی امام هادی (ع) با در نظر گرفتن شرایط ویژه‌ی زمان آن حضرت، حساب‌شده و هوشمندانه است که نه‌تنها نظر صحیح و درست را بیان داشته‌اند، بلکه جامعه‌ی را از خطر مهلکی حفظ کردند. ایشان بحث حدوث و قِدَم قرآن را جدالی بیهوده و انحرافی می‌دانستند و اصحاب را از پرداختن به این‌گونه مباحث منع می‌کردند. 2⃣ امام (ع) ورود به این مناقشه را ای می‌دانستند که نتیجه‌اش چیزی جز هلاکت و سیه‌روزی نیست. اما از آن‌رو که باید باورهای ناصحیح و عقاید انحرافی را به مردم معرفی می‌کردند، در قالبی بسیار ظریف، به ردّ عقیده‌ی قدیم بودن قرآن پرداختند. 3⃣ سند این ادعا، روایتی است که شیخ صدوق، در دو کتاب خویش به نقل از امام هادی (ع) نقل کرده است. در این روایت امام (ع) خطاب به برخی از شیعیان چنین نوشتند: 📝 بسم اللّه الرحمن الرحیم. خداوند ما و شما را از وقوع در فتنه مصون نگه دارد که در این‌صورت بزرگ‌ترین نعمت را بر ما ارزانی داشته است و جز این، هلاکت و سیه‌روزی است. نظر ما این است که بحث و جدال درباره‌ی قرآن، بدعتی است که سؤال‌کننده و جواب‌دهنده در آن شریک‌اند؛ زیرا چیزی دست‌گیر پرسش‌کننده می‌شود که سزاوار او نیست و پاسخ‌دهنده نیز برای موضوعی که در توانش نیست بی‌جهت خود را به رنج و مشقت می‌افکند. خالق جز خدا نیست و به‌جز او همه آفریده‌اند و قرآن کلام خدا است و از پیش خود اسمی برای آن قرار مده که از گمراهان خواهی گشت. خداوند ما و شما را از آنانی قرار دهد که در نهان از خدای خود می‌ترسند و از روز جزا سخت هراسان‌اند. 4⃣ همان‌گونه که از متن کلام امام (ع) مشخص است، ایشان بدون این‌که به صفت مخلوق برای قرآن کریم تصریح کند، به‌صورتی بسیار زیبا اندیشه‌ی قدیم بودن قرآن را كه به آن معتقد بودند، رد می‌کند. در عین حال برخلاف نظر ، ایشان معتقد است که قرار دادن هر اسمی به جز کلام اللّه برای قرآن اعم از مخلوق و غیرمخلوق و… موجب گمراهی می‌گردد. 5⃣ و بدین‌گونه امام هادی (ع) ضمن حفظ جان شیعیان و بازداشتن آنان از افتادن در دام بحث‌های بی‌حاصل ، نقش خود را نیز به‌خوبی ایفا کردند. 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
شاپرک شجری زاده که فعال مدنی براندازاست یه لایو از خودش گرفته که بصورت تهوع‌آوری خودتحقیری می‌کنه میگه خارجیا همه خیلی خوب ومهربونن ولی ما ایرانیا خیلی حسود و عوضی و فلانیم راست میگه واقعا مثلا فقط تو آمریکا سالانه 14هزارنفر از فرط محبت به همدیگه با اسلحه شخصی کشته میشن 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI اینیستاگرام ما👇 https://www.instagram.com/axneveshtesiyasi توییتر ما👇 https://twitter.com/axneveshtesiyas?s=09
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ... ۶۵ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون...❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم! هیچ چیز عجیبی نداشت! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه اما میشد!!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه، نه میز ناهار خوری، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی، نه استخری داشت و نه... حتی تلویزیون هم نداشت!! اما با تمام سادگی و کوچیکیش، چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...! و اون چیز... نمیدونستم چیه!! فکرم رفت پیش اون!! چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم! خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم! خیلی جای سفتی بود!! اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با ترس و وحشت از خواب پریدم😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم! وای... فقط یه خواب بود! همین! اما دلم آشوب بود! ساعتو نگاه کردم! هفت صبح بود....🕖 فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود! سعی کردم بهشون فکر نکنم! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم!! وای ! حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!! پتوها رو از روی زمین جمع کردم! با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن، سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در، اما هیچ‌کس تو ماشین نبود!! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده! خلوت خلوت بود! فکرم هزار جا رفت...😰 یعنی این وقت صبح کجاست؟! نکنه حالش بد شده!؟ نکنه اتفاقی براش افتاده!؟ نکنه....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم، سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید! اما کسی جواب نداد!! دلم آشوب شد... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد! -سلام صبحتون بخیر! چرا اینجایید؟ -سلام... تو ماشین نبودین، ترسیدم! -ترسیدین؟؟😳 از چی؟😅 -خب گفتم شاید حالتون بد شده... دو شب تو این سرما،تو ماشین... -وای ببخشید، قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...! بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم! -دستتون درد نکنه...! ممنون ببخشید که... ولی حرفمو خوردم! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود! -پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم... -نه ممنون! من خوردم! شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم، بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم! پشتمو نگاه کردم! نبود! فقط در رو بسته بود...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود!! خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم. یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم! "محدثه افشاری"
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۶۵ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر ا
🔹 ... ۶۶ ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده... -الو؟؟😴 -مرجان😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد! شاید فکرکرد اشتباه شنیده!! -الو؟؟؟؟😳 زدم زیر گریه -ترنم😳 تویی؟؟؟؟ -اره 😭 -تو زنده ای؟؟😳 هیچ معلومه کجایی؟؟ -میبینی که زنده ام...😭 -خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟؟ -نگران نباش،خوبم... -بگو کجایی پاشم بیام! -نه لازم نیست! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم! مامان بابام...😢 خوبن؟؟ -خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒 داغونن ترنم... داغونشون کردی!! هرجا که هستی برگرد بیا... -نمیتونم مرجان😭 نمیتونم!! -چرا نمیتونی؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن! میترسیدن خودتو کشته باشی!! -من از دست اونا فرار کردم! حالا برگردم پیششون؟؟؟ -ترنم پشیمونن!! باور کن پشیمونن!! مطمئن باش برگردی جبران میکنن!! -نه...😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه! عوض نمیشن! -ترنم حرفمو باور کن! خیلی ناراحتن! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی، اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد! به جون ترنم عوض شدن! بیا ترنم... لطفا😢 دل منم برات تنگ شده😢 -تو یکی حرف نزن😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭 -ترنم اشتباه میکنی!! اصلا من غلط کردم... تو بیا هممون عوض میشیم! -نمیتونم... نه...اصرار نکن! -خب اخه میخوای کجا بمونی؟ میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭 -ترنم... جون مرجان😢 چندساعت دیگه سال تحویله! پاشو بیا... -نمیدونم بهش فکر میکنم... -ترنم...خواهش میکنم... -فکرمیکنم مرجان... فکرمیکنم... و گوشی رو گذاشتم! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔 صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم! -اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد! نگران شدم! زیر چشمی نگاهش کردم، هنوز نگاهش پایین بود! منم پایینو نگاه کردم! -چیزی نیست! کارم داشتید؟؟ -بله! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین! مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت! -چرا نمیخواید برید خونه؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن! به بازی با انگشتام ادامه دادم...! -حتما دلشون براتون تنگ شده... شما دلتون تنگ نشده؟؟ یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت... -میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد. تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود! چنددقیقه ای بود رسیده بودیم، اما از هیچ‌کس صدایی در نمیومد! غرق تو فکر بودم، فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما... تا اینکه اون سکوت رو شکست! -وقت زیادی نمونده! دوست نداشتم برم! اما در ماشینو باز کردم! -شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم! -من دوست دارم کمکتون کنم، ولی حیف که بد موقعه! امیدوارم سال خوبی داشته باشید! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم! به خونه نگاه کردم، با پایی که نمیومد رفتم جلو! و زنگ رو زدم... اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم! هنوز اونجا بود! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد! -بله...؟ صدای مامان بود! رفتنشو نگاه میکردم! دوباره استرسم داشت برمیگشت! -ترنم...تویی؟؟😳😢 "محدثه افشاری"
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
🔹 #او_را ... ۶۶ ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده
🔹 ... ۶۷ تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم! قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁 گوشی و کیفم،روی تختم بودن! اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...! اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت، مرجان بود! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش، بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام، و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒 صبح زود،پرواز داشتیم! به پاریس... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود! اما بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز....! با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت!! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم، ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂 چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد! -خوبی گلم؟😊 با تعجب نگاهش کردم!! -بله...!ممنون🙂 انگار میخواست چیزی بگه، اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!! -امممم... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!! -باز شروع کردی؟؟😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡 -خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود! -بس کن😠 قبلا هم بهت گفتم! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم!!😡 -آرش😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن😠 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مقصر این دعوا من بودم!! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن!! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم! اما مامان بلافاصله دنبالم اومد... -ترنم! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده! -خواهش میکنم تنهام بذارید! اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه! برید بذارید تنها باشم... -تو واقعا عوض شدی!!😳 باورم نمیشه تو دختر منی!! -باورتون بشه خانوم روانشناس! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!! -ترنمممم😳 این چه مزخرفاتیه که میگی؟! ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳 -نه!! هیچی کم نذاشتید! من دیوونه شدم! من نمک نشناسم! من بی لیاقتم! همینو میخواستید بگید دیگه! نه؟؟😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد! "محدثه افشاری" 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا