*《 خاطرات غسال شهدا 》*
صفر آزادی نژاد، غسالی است
که در طول ۳۰ سال خدمت
پیکر افراد زیادی را غسل داده است
شهدای زیادی از اول انقلاب و دوران جنگ
از جمله شهید چمران ره
شهید رجایی ره
و شهید صیاد شیرازی ره
۳۰ سال خدمت «صفر آزادی نژاد»
در غسالخانه بهشتزهرا
آن قدر خاطره برایش به جا گذاشته
که اگر ساعتها هم نشینش شوی
باز هم حرف برای گفتن دارد
اما حال دلش با بعضی خاطرهها خوشتر است
مثل روزی که بوی عطر گلاب از پیکر شهید پلارک در غسالخانه پیچید
غسال شهدا خاطره آن روز را روایت میکند :
در غسالخانه مشغول تطهیر بودیم
که نوبت به غسل و کفن کردن یک شهید رسید
هنوز زیپ کاور را باز نکرده بودیم
بوی گلاب همه جا پیچید !!!
به کمک غسالها گفتم چرا به کاور گلاب زدید؟
بگذارید غسل بدهیم آن وقت گلاب میزنیم
کمک غسالها با تعجب نگاه کردند و گفتند :
ما گلاب نزدیم !!!
اسم شهید را خواندم " منوچهر پلارک "
( البته معروف به سید احمد پلارک )
زیپ کاور را که باز کردم و پیکر را بیرون آوردیم
بوی گلاب مشام مان را پر کرد !
فکر کردم قبلاً غسلش دادهاند و اشتباهی شده
دقت کردم دیدم نه ، هنوز خاکی است !!!
این شهید «غسیل الملائکه» بود !!!
انگار ملائک قبل از ما غسلش داده بودند
گریه کردم و او را شستم
حال همه آن روز عوض شده بود !
ما پیکر شهدا را با گلاب میشستیم
چون پیکر خیلی از آن ها
چند وقت بعد از شهید شدن
غسل داده میشد و بو میگرفت
اما این شهید خودش بوی عطر گلاب میداد
و نشان به آن نشان که هنوز هم
محل دفنش در قطعه ۲۶ بهشتزهرا
با عطر گلاب شهید پلارک عطرآگین است !
این آقای غسال ادامه داد :
در این مدت چیزهای عجیب و غریب
از شهیدان زیاد دیده بودم !
مثل جوانی که چند ماه از شهادتش میگذشت
اما بدنش هیچ آسیبی ندیده و تازه بود !
شهیدانی که وقتی آن ها را میشستم
محو لبخند روی صورتهای شان میشدم
اما شهید پلارک چیز دیگری بود !
یک هفته بعد از تشییع پیکرش
یک شب به خوابم آمد و گفت
شما برای من زحمت زیادی کشیدی
میخواهم برایت جبران کنم
اما نمیدانم چه میخواهی !؟
من در عالم خواب گفتم
آرزوی دیرینهام رفتن به کربلاست
باورکنید چند روز بعد از بلندگو
اسمم را صدا زدند و گفتند
صفرآزادی نژاد مدارکت را برای رفتن به کربلا
به مسئول سالن تطهیر تحویل بده !
هاج و واج مانده بودم و اشکم بند نمیآمد
این شهید مرا حاجت روا کرد !
همان روز سرقبرش رفتم
و یک دل سیر با او درد دل کردم
《 من مفتخرم به تطهیر شهدا 》
ایشان ادامه داد :
جنگ که تمام شد
فکر میکردم ...
پرونده غسل و کفن کردن شهدا هم بسته شد
( مثل همان فکری که
بعد از پیروزی انقلاب کردم ! )
اما وقتی مأمور غسل و کفن کردن
شهید صیاد شیرازی شدم
فهمیدم هنوز هم برای سربلندی
و حفظ این آب و خاک باید شهید بدهیم
چهره بعضی شهیدان در زمان تطهیر
تا عمر دارم از یادم نمیرود !
《 مثل صورت شهید صیاد شیرازی
که ( غرق در نور و آرامش بود !!! )
آن قدر آرام که ...
وقتی غسلش تمام شد
و پیشانی اش را بوسیدم
دور و بریهایم گفتند مگر مرده را میبوسند؟!
گفتم :
این بوسه بر پیشانی حکایتی دیگر دارد ...
*|@Haram1412 |*سلام مادر - پویانفر .mp3
زمان:
حجم:
7.32M
🎼 بهپشتدرخانهات
آمدممادر ...
#سلاممادر
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🌷 آخرین زیارت....
تنها رفتی و بی تو.... موجی سرگردانم....
دریایم باش....
دنیا بی تو بی معنا.... آخر کجا ماندی... برگرد این خاک....😭
#حاج_قاسم
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم
✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
✅ خواندن زیارت عاشورا از طرف شهید آنروز به حضرت زینب سلام الله علیها
✅ خواندن وصیت نامه سردار که هر روز بخشی از آن گذاشته می شود
تطبیق گام دوم انقلاب با آیات قرآن
#مراقبتهای_عملی👇👇
✅ احسان والدین بیش از پیش ویژه👈 برای مجردها
✅ علاوه بر احسان والدین ، ( قاعده حسن التبعل )خوب شوهر داری کردن ویژه 👈 متاهلین
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم ✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
چهاردهمین شب از 🌟💫چله ( بیست و هفتم ) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷سید مهدی اسلامی خواه 🌷 هستیم.
💠 شهیـدے ڪہ بعــد از شهـادت سـہ بــار بــہ دیــــدن مـــــادرش آمـــــد
🌺 مادرم ڪہ از شهادت فرزندش سید مهدی خیلے اظهار دلتنگے و بـےتابـے مے ڪرد ، یڪ روز برایم تعریف ڪرد ، یڪ شب ڪہ خیلے از فقدان و هجران پسرم ناراحت بودم ، با ناراحتے و غم زیادے ڪہ در دلم بود ، بہ خواب رفتم .
در خواب سیدمهدے را دیدم و با او از رفتنش گلایہ ڪرده و گفتم ، تو از پیش من رفتے و دیگر یادے از من نمےڪنی .
مهدے در جوابم گفت : مادر من مے توانم بہ تو سرڪشے ڪنم ولے در انظار مردم نمےشود .
بعد گفت : تو ناراحت نباش ، چند روز دیگر بہ سراغت مےآیم ، مادرم مےگفت : وقتے از خواب بیدار شدم ، بہ فڪر فرو رفتم ڪہ چہ حادثہ ای اتفاق خواهد افتاد .
🌺 یڪ روز بعد از ظهر ڪہ در منزل تنها و روے پلہ های جلوے اتاق نشستہ بودم ، ناگهان چشمم بہ حیاط منزل افتاد ، با کمال تعجب دیدم ، سیدمهدے در حالیڪہ لباس روحانے بر تن دارد و تسبیحے در دستش مےچرخاند ، با خود چیزے را زمزمہ مےڪند و به سمت من مےآید .
جلو آمد و با من صحبت ڪرد .
بہ او گفتم : چرا دیر آمدے ؟ گفت ، حالا ڪہ آمده ام و پیش تو هستم .
از شوق بہ گریہ افتادم ، با او حرف زدم و درد و دل ڪردم .
از خود بیخود شدم ، وقتے متوجہ وضعیت خود شدم ، دیدم مهدے نیست ، انگار غیب شده بود .
🌺 مادرم مےگفت ، بار دیگر ڪہ سیدمهدے را دیدم ، در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم ، ناگهان احساس ڪردم ، او وارد اتاق شد و جلوی من بہ نماز ایستاد .
نمازم را مدتے طول دادم ڪہ بیشتر او را ببینم ، او هم نمازش را طول داد ، بعد فڪر ڪردم ، نمازم را سریع تر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببینم .
تا بہ سجده رفتم ، چادرم جلوے صورتم افتاد ، بعد از سجده سرم را از روی مهر بلند ڪردم ، دیدم هیچڪس جلوے من نیست .
من خودم از مادرم شنیدم ڪہ مےگفت ، سہ بار مهدے را مانند زمان حیاتش در منزل دیده و هر بار ڪہ او را دیده ، اصلا متوجہ نبوده ڪہ او شهید شده ، تازه وقتے مهدي از پیش او مےرفت ، متوجہ این جریان مےشد .
📚 منبع : ڪتاب لحظہ های آسمانے
(دفتر اول) بہ نقل از خواهر شهید