2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اقدام عجیب یک زن هنگام کتک خوردن از شوهر
⭕️ زنی که به خاطر اسلام، آرزوی کتک خوردن داشت!
🔹 برشی ازسخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ولادت حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام و #روز_جانباز
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
Haj Meysam MotieeMiladSardaranKarbala1398[05].mp3
زمان:
حجم:
2.79M
💠 تکیه گاه برادری عباس (مدح)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🌸 ویژه ولادت #حضرت_اباالفضل (علیهالسلام)
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی آبرو داره
مهدی توکلی
میلاد آقا ابالفضل باب الحوائج مبارک
۩کانالادعیهومناجاتصوتی﷽۩زیارتحضرتعباس۩باسمکربلایی.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
🕌 زیارتنامه حضرت اباالفضل عباس علیه السلام
بزرگیمیگفت:
تکیهکنبهشهدا
شهداتکیهشانبهخداست؛
اصلاکنارگلبشینیبویگلمیگیری
پسزندگیروگلستانکن
بایادشهـدا ...🕊♥️
جانباز شهید منوچهر مدق در عملیات «فتح المبین»، «بیت المقدس»، «کربلای پنج» و «والفجر هشت» شرکت داشت. او در منطقه عملیاتی «مهران» در جنوب غرب کشور، روز اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱، با گاز شیمیایی مصدوم شد.
پس از پایان جنگ تحمیلی و دفع دشمن متجاوز از میهن، در پادگان «دوکوهه» و «مقرهای لشگر۲۷ محمد رسول الله(ص)» ادامه خدمت داد. او به تدریج با بروز علائم مصدومیت شیمیایی (هفتاد درصدی)، در تهران بستری شد. چندین بار ریه اش را جراحی کردند و سرانجام پس از سالها تحمل رنج بیماری، در روز دوم آذرماه سال ۱۳۷۹ ، در بیمارستان ساسان به شهادت رسید.
جانباز شهید «سید منوچهر مُدِق» عاشق آسمان بود و بیشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه می خواند. همیشه می گفت: « آنقدر عاشق پروردگار هستم که نمی خواهم به این راحتی شهید شوم».
جانباز شهید «سید منوچهر مدق»، فرزند محمد، در روز سی و یکم خرداد ماه سال ۱۳۳۵ در تهران دنیا آمد. پس از طی دوران طفولیت در سن هفت سالگی به مدرسه رفت. او تا سال دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد و با توجه به علاقه ای که به امور فنی خودرو و مکانیکی داشت، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
منوچهر در اوایل بهار سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی اعزام شد. در اوج مبارزات مردمی منجر به پیروزی انقلاب، همانند هزاران جوان انقلابی، وارد عرصه فعالیت های سیاسی شد. او در روزهای تاریخی و سرنوشت ساز ۲۱ و ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷، به همراه تنی چند از همرزمانش، بقایای عناصر رژیم طاغوتی را از دانشکده پلیس پاکسازی کرد.
منوچهر در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و سالها بعد صاحب دو فرزند به نام های «علی» و «بنت الهدی» شد. او در سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی، پس از طی دوره های آموزشی به «لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)» پیوست.
منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي رفت منطقه. هر بار كه مي آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود.
نمي توانست غذا بخورد. مي گفت «دل و روده م را مي سوزاند. همه ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي دادند. هر دفعه مي برديمش بيمارستان، يك سرم مي زدند، دو روز استراحت مي داند و مي آمديم خانه.
سال 69 مصدوميتش شديدتر شد. عملي روي منوچهر انجام دادند تا تركش ها ي سمي را از بدنش خارج كنند از همان موقع شيمي درماني هم شروع شد.
روزها به سختي مي گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر مي شد به طوري كه تا شش ماه نتوانست حركت كند بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. مدتي بيناييش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول هاي زياد تا حدودي بهبود يافت.
بدنش پر از تاول بود طوري كه نمي توانست بخوابد. ريه سمت چپش را هم از دست داد و نيمي از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي شد و از گوشش خون مي زد.
منوچهر كار خودش را مي كرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز مي شد. حتي استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد.
تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي كشيد، مي گفت «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي كنم».
منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد
منوچهر بسيار صبور و مهربان بود. با تمام دردي كه داشت هيچ وقت اعتراض نمي كرد. "سوره ياسين" و "الرحمن" و "زيارت عاشورا" را خيلي دوست داشت.
عاشق آسمان بود و بيشتر وقت ها نمازش را در پشت بام خانه مي خواند. هميشه مي گفت: " من آنقدر عاشق پروردگار هستم كه نمي خواهم به اين راحتي شهيد شوم"
سال 79 سال سخت و بدي بود چرا كه منوچهر ديگر نمي توانست درد را تحمل كند و مي گفت:" از خدا خواستم سخت شهيد شوم ولي ديگر روحم نمي تواند اين دنيا را تحمل كند"
شب آخر در بيمارستان پزشكان گفتند كه ديگر اميدي به زنده ماندن منوچهر نيست.
تا صبح كنار منوچهر نشستم و هر دو گريه مي كرديم.
صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست كشيد روي خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر! چرا اين كار را مي كني؟ گفت: "خون شهيد است"
از من خواست تا برايش ليوان آبي بياورم وقتي آوردم روي سرش ريخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع كرد به نماز خواندن حال عجيبي داشت.
بعد از نماز دستهايم را گرفت و گفت: اين دستها زحمت زيادي براي من كشيده اند چند بار تكرار كرد. من هم گريه مي كردم و نمي توانستم جوابش را بدهم.
منوچهر هميشه مي گفت: نمي خواهم روي تخت بيمارستان شهيد شوم.
وقتي پرستار ملافه هاي تختش را عوض مي كرد من و علي او را از تخت بلند كرديم منوچهر دست من را گرفت و يك نگاه به علي و من كرد و چشمانش را بست.