یک شب جمعه به منزل آمد و به پدرم گفت که« ما داریم به جمکران می رویم» و پدرم هم به او اجازه داد. حسین پس از حضور در جمکران همراه دوستانش به قصر شیرین رفت و ما دو هفته از او خبر نداشتیم و خیلی نگران شدیم. بعد از مدتی بیخبری و پیگیری یکی از همسایه های ما که فرزند او نیز همراه حسین به جبهه رفته بود به منزل آمد و خبر مجروحیت حسین را داد. ما زمانی که به بیمارستان رفتیم خمپاره دشمن تن حسین را بهشدت مجروح کرده بود و از گلو تا شکمش خونی بود.پدرم با دیدن این صحنه به ما گفت: «لباسهای عزا را آماده کنید، حسین به آرزویش رسید.» پرستاران بیمارستان نیز برای ما تعریف کردند که یک شب حسین به هوش آمد و گفت مردی را دیده که به بالینش آمده که امام رضا (ع) بوده و با گفتن این حرف دوباره از هوش میرود.
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
به ویژه
❣شهید حسین الوندی❣
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا خَدِيجَةَ الْكُبْرَى
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
4_5789805172741899448.mp3
زمان:
حجم:
6.8M
#تومــادرشهــداےگمنامی ...🌷
⭕️فدای تو ،تو که شرط اسلامی
🔘رهام نکن اگه فکر فردامی
🎤 #سیدمجیدبنی_فاطمه
⭕️شهید سیاهکالی مرادی #جدولی از ذکر و نام ائمه آماده کرده و در آشپزخانه روی یخچال نصب کرده بودند📊 و #توصیه داشتند تا موقع پخت غذا🍲 در هر وعده نام آن معصوم برده شده و غذا به #نیت ایشان آماده شود☺️
⭕️به این شکل در تمام ایام سال #غذای_نذر شده به نیت ائمه معصومین(ع)صرف می کردند👌
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
مادر شهید سجاد طاهرنیا🌷
میگوید:
به گوش من رسونده بودن که سجاد لب تشنه در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون میرفت ،درخواست آب کرد، ولی همرزمانش مانع شدن و بهش گفتن که اگه بهت آب بدیم،تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست...
لذا بهش ندادن و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید، وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم ،همش به خودم میگفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب میدادن...
خواب دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه ،سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم میرفتم سمتش که بهش آب بدم...
تا یکم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش...
حضرت زهرا (س)،بود
ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب میده...
من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتیکه این خواب رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من سیراب شده
پدر شهید طاهرنیا از سجاد میگوید: ۶۴/۴/۴ در رشت متولد شد. روزی که به دنیا آمد من در منطقه بودم. روزی هم که فرزند سجاد به دنیا آمد او در سوریه بود.
چطور شد که عازم سوریه شد؟
سال ۸۴ وارد سپاه شد. یک هفته قبل از اعزام با من تماس گرفت، اما حرفی از رفتن نزد. ماموریتهایش برایمان عادی شدهبود. از نخستین روزهای خدمتش در سپاه تا روزی که شهید شد، نیمی از این مدت را در ماموریت گذراندهبود. یک بار شمال غرب، یک بار سیستانوبلوچستان. چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت. نیمه شب بود. حدود دوازده، دوازدهونیم. حال و احوال کردیم اما نپرسیدم کجاست. از من پرسید مادرش بیدار است؟ گفتم خواب هم باشد بیدارش میکنم چون دلتنگت است. با مادرش هم دقایقی صحبت کرد. بعد از اتمام مکالمه، مادرش از من پرسید: سجاد کجا بود؟ گفتم: حتماً سیستان مثل همیشه. همسرم گفت ولی صدای عربی از آن سوی خط به گوش میرسید. گفتم لهجه سیستانی بوده اشتباه میکنی.
چند روز ماندهبود به شهادتش،من راهی قم شدم. خانمش باردار بود و سجاد هم ماموریت. پدر خانمش گفت: حاجآقا خبر دارید که آقا سجاد سوریه است؟ من تا آن روز نمیدانستم. مادرش تا روزی که خبر شهادت سجاد را آوردند هم از این موضوع با خبر نبود.
حاجآقا مدام پسرش با لفظ آقاسجاد خطاب میکند! پر واضح است که شهید طاهرنیا از لحاظ اخلاقی و شخصیتی آنقدر وارسته بوده، که پدر هم نمیتواند بدون پیشوند، پسر را خطاب کند!
آقاسجاد در بین خانواده ما و اقوام و آشنایان، یک شخصیت موجه با اخلاق اسلامی شناخته میشد. هرچند اعتراف میکنم که من تا زمان حیات دنیویاش او را نشناختم. شاید کلیشهای باشد گفتن این حرفها اما هیچ چیز برای ایشان مهمتر از نماز اول وقت نبود. نیمهشبها را به عبادت میگذراند. خودش و همسرش هر دو اهل نماز شب بودند. هروقت سجاد میآمد گیلان هرجا که به من و مادرش میرسید، چه درخیابان چه میهمانی خم میشد دستهایمان را میبوسید. چندبار به او خرده گرفتم اما میگفت من از این کارم لذت میبرم، وظیفه من است!
آیتالله احدی با سجاد آشنایی قدیمی داشت. قدیمترها ایشان برای سخنرانی به مهدی میآمد. وقتی سجاد ۱۲ یا ۱۳ سال داشت. بعدها که آقاسجاد راهی قم شد گویا ارتباطاتش با ایشان بیشتر شد. گاهی برایم تعریف میکرد که در محضر آیتالله احدی بودهام اما من هرگز اطلاع نداشتم که در کلاسهای اخلاق ایشان هم شرکت میکند! بعد از شهادت آقاسجاد، آقای احدی به من میگفت من سالها در حوزه درس خواندهام، آیتالله شدهام اما از سجاد شما بسیار آموختهام.
آیتالله احدی میگفت سجاد قبل از سوریه رفتن با من تماس گرفت. گفت برایم استخاره کن. این کار را کردم آیه ۱۲۳ سوره توبه آمد.آیتالله احدی میگفت من دوست نداشتم این را برای سجاد بخوانم. به او گفتم انشاالله هر زمان برگشتی برایت خواهم خواند. اما سجاد مکرراً تاکید داشت که آیهای که اذن به شهادت و جهاد بدهد آمده یا نه؟
من اکنون میفهمم که سجاد به کمال رسیده بود و میدانست رفتنی است. فرماندهان و رفقایش میدانستند که او شهید میشود.سجاد کارش تهران بود مسکنش قم.