فرازی از وصیتنامه شهید 👇👇👇
به نام بزرگ و با جلال خداوند غفار و کريم و با سلام به امام خميني رهبر عظيمالشان انقلاب و با درود به شهدايي که از زمان صدر اسلام در رکاب امام حسين (ع) و آنانکه در اين زمان در رکاب امام زمان (عج) و امام خميني جنگيده و به معشوق خود رسيدند و باسلام به خانواده و تمام فاميل وصيت نامهام را در چند قسمت نوشته و پايان ميرسانم. ابتدا همانطور که از اول بدنيا آمدن ما با بدست آوردن قرص ناني از عرق خويش به ما نان حلال داده تا در پيش خدا داراي اجر بيشتري باشيد همانگونه ادامه دهيد. آقاجون به عقيده من يکي از عوامل مهمي که توانسته مرا به اين راه يعني جهاد در راه خدا بکشد همين لقمه نان پاک و حلالي است که شما با مايه گذاشتن از جان خود به من داديد و مرا پاک از هرگونه حرامي بزرگ کرديد و بدنبال اين جو اسلامواري که در خانه ايجاد کرده بوديد.
بنابراين شما بر گردن من و بقيه بچهها خيلي حق داريد آنقدر که نميتوان آنرا نوشت. اما چيز ديگري هست که بايد بگويم و آن زحمت دادن به شما از طرف من در کوچکي بوده است.
وقتي تمام اينها را باهم جمع ميکنيم ميبينيم که چنان زياد ميشود که شايد فقط با گذشتن از حق خودتان بتوان آنرا جبران کرد، امابا اين همه اميدوارم که بتوانم در آن دنيا کاري هرچه کوچک برايتان انجام دهم.
انشاالله
آقاجون من موقعي که ميخواستم باشما خداحافظي کنم گفتيد که نبايد براي شهادت بروي من هم به شما گفتم که من هم به اين منظور نميروم بلکه براي پيروز شدن و بازکردن راه کربلا با رزمندگان همراه ميشوم، اما خدا در حديث قدسي ميفرمايد: اذا احب الصبه لقايي احببت لقائه به اين معني که هنگاميکه بنده ديدار مرا دوست دارد من نيز ديدار او را دوست ميدارم و در ضمن امام هم ميفرمايد: چه کشته شويد و چه بکشيد پيروزيد بنابراين ما به هرحال پيروزيم.
اما مادر جان: شما برگردن همگي ما حق داريد و آن حق تشکيل شده از پرورش ما با ضوابط اسلامي و گذاشتن ما در راه اسلام و اجازه دادن به من براي شرکت کردن در بسيج و رفتن به جبهههاي حق عليه باطل است، قسمت ديگر هم آن زحماتي است که شما در کوچکي براي بزرگ کردن ما کشيديد و من که تا اين موقع هيچ کاري براي شما انجام ندادهام. اما بازهم اميدوارم بتوانم در آخرت موثر باشم.
در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟