🕊شهید زنده شد 😳❗️
🌷گروهی از رزمندگان ارتش، در قسمت معراج شهدا 🕊 مشغول به فعالیت بودند.
آنها 🕊شهدا را کفن میکردند و آدرس آنها را ثبت میکردند و محل شهر خودشان میفرستادند.
🌷یکی از برادران رزمنده که روحیهای حساس و لبریز از عاطفه داشت، هر شب یک 🕊شهیدی را نشانه میگرفت وبا او درد و دل میکرد و زار زار 😭میگریست.
یک روز بچه ها همدست شدند تا او را سرکار بگذارند.😁
🌷یک نفر رفت، کنار شهدا خوابید و بقیه به او خبر دادند که امروز یک شهید🕊 جدید آوردهاند برو شناسایی کن.
ایشان بالای سر او رفت.
جیبهای او را وارسی کرد هیچ مدرکی از او نیافت.
اینجا بود که شروع کرد، به روضه خوانی،
گریه 😢میکرد و میگفت: «الهی مادرت برایت بمیرد که هیچ علامت شناسایی نداری، تو کجا شهید شدی مادر مرده ⁉️
چرا مفقود الاِسمی❓»
ناگهان رزمنده بلند شد و نشست و گفت: مادر خودت بمیرد ...😂❗️
🌷برادر رزمنده پا به فرار گذاشت و فریاد زد شهید زنده شد، شهید زنده شد و برای مدتی معراج شهدا🕊 نیامد...😂
✍راوی: حسین عزیزی
📚منبع: کتاب لبخند سنگر
📝نشر: انتشاراتستارگاندرخشان
.
.
#همرزم
#طنز_جبههها
#مجله_مجازی_دفاع_مقدس
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه مهم شب آخر ماه رجب
❗ امشب آخر رجب است
🌺 ما را هم را از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید التماس دعا 🌺
# اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هرتلاشی جهاد نیست!
جهاد یعنی تلاشی که هدف گیری
در مقـابل دشمن در آن وجود داشته باشد...
اگر کار اقتصادی بکنید، برای مقابلهی با دشمـن، می شود جهاد!
کار علمی و تحقیقی بکنید برای مقابلهی با دشمن ، میشـود جهـاد!
حرف بزنید ، تبیین کنید برایِ
خنثی کردن وسوسه ی دشمن ،
میشود جهاد!
مهم این است که تشخیص بدهیم
که در هر زمانی درچه عرصه ای
باید جهاد کرد .
#حضرت_آقا
🔻شهیدی که با دو حوری به خوابِ همسرش آمد!
وقتی محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شبها تب میکرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود؛ یک شب در خواب من را برای دیدنِ شهید به بهشت بردند.
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گلهای قرمز رُز پوشیده شده، جلوه میکند و رودخانهای در آنجاست که آنچنان زلال و بیهمتاست که فقط از آن یک خط دیده میشود و همه از روی آن به آسانی میگذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم، ناگهان او را در حالی که دو خانم خوشگل در کنارش بودند دیدم😱
آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده میشد و از دو طرف، شهید را محکم گرفته بودند!
من با دیدن این صحنه حسادت زنانهام گُل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم.
شهید دنبالِ من میدوید که نروم و من میگفتم: بایدم بهت خوش بگذره!
من با این همه مشکلات زندگی میکنم و بچهها را نگه میدارم، اونوقت تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفتهایم..
شهید گفت: بخدا باور کن اینها زنِ من نیستند. اینها اعمال من هستند و به من چسبیدهاند، چکارشان کنم؟!
و گفت: میخواهی بگویم بروند؟
دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد و میگفت: ما توی دنیا خیلی کار کردیم و اصلا زیادی هم آوردیم؛ حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن❤️
با اشاره، خانهای زیبا را به من نشان داد و گفت: آن خانه را برای شما دارم میسازم که بعدا آمدید اینجا مستاجری نکشید و راحت باشید. خلاصه دل من را به دست آورد و خداحافظی کردم و آمدم.
سال ۱۳۶۵ کنار کانال ماهی و فتح بزرگ کربلای پنج و پوتینهایی خالی که نشان از فرار دشمن بعثی دارد، عکسی را ساخت که اگر در آن دقیق شویم، چیزهای دیگری نیز خواهیم یافت.
عکسی را که میبینید، یک خبرنگار آلمانی گرفته و نخستین بار در آلمان چاپ و در ستاد جنگ منتشر شده است. آیا میدانید آن که با بادگیر آبی در وانت نشسته و در حال نماز خواندن است، چه کسی است؟
آری او کسی نیست جز شهید مرتضی رجب بلوکات که در خرداد ماه سال ۱۳۴۴ در شهر ری و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. وی در جریان انقلاب، بیش از سیزده سال نداشت، ولی عاشقانه به جریانهای انقلابی پیوست و حضور و فعالیت او در مسجد و نهادهای مذهبی در روزهای اول انقلاب او را به نیرویی برجسته در محله نارمک تهران تبدیل کرده بود. بارها از چنگال ترور منافقین گریخت و در هجده سالگی با دختر خالهاش ازدواج کرد. از او دو پسر به نامهای محسن و عباس به یادگار مانده است.
وی سال ۶۲ به عضویت سپاه درآمد و در سایت موشکی نیروی هوایی سپاه مشغول به کار شد. هنگاهی که متن قطعنامه از تلویزیون خوانده میشد، زانو غم بغل گرفته بود و آنچنان اشک میریخت که شره آن دل هر انسانی را میسوزاند.
سرانجام شهید مرتضی رجب بلوکات با سمت فرماندهی تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در مورخه ۷ /۵/ ۶۷ وقتی که برای تحویل محور عملیاتی شلمچه وارد خط شده بود با ترکشی که به شاهرگ گردنش اصابت کرد، به آرزو خویش رسید و رو به سوی کربلا جان داد.
رؤیای تلخ همسر شهید
خاطرم هست که یک بار در عالم رویا خود را در حالی که به سر مزار ایشان میروم، دیدم و هنگامی که به آنجا رسیدم، دیدم به جای قبر، ایشان در حال مریضی و روی تخت بیمارستان هستند و من مثل یک کسی که به ملاقات مریض میرود، به دیدار ایشان رفتهام. پرسیدم که چرا در این حال و مریضی هستید؟ ایشان گفت: «من از عاقبت این مملکت میترسم. فقط باید دعا کنیم که خونهای ما پایمال نشود. من نگران آینده این مملکت هستم» و این حرف ایشان همیشه من را میلرزاند و نگران این قضیه هستم.