...خدايا!
من بنده ناتوان توام...
بنده اي گنهکار که به تو روي آورده ام
پس مرا از آن گروه قرار مده که روي آنان بر مي گرداني و بي خبري شان از بخشايش تو در پرده نگاهشان داشته است ...
خدايا بريدن از همه چيز و گرويدن به سوي تو نهايت آرزوي من است چنين انقطاعي به من عطا فرماي....
✍قسمتی از مناجات #شهید فتح الله آذرپیکان
🌹مامان لباس عروسی مو بذار وقتی که
#شهيد شدم، وقتي با خونم خودم رو
آرايش کردم اونوقت لباس عروسيمو
تو خودت تنم کن..!
و وقتی توی قبر خوابونديم
رو به قبله کن و بدون اينکه دلتنگی کنی
بگو دخترم خونه نو مبارک..!
مادر دلم مي خواد همينطور که وايستادم
تو سنگر با ضد#انقلاب مي جنگم يک تير
بياد بخوره به سينه ام..؛
اما من خون سينه مو که فوران میزنه
تو مشتم بگيرم و بپاشم هوا..؛
و فرياد بزنم خدايا قبول کن..!✋🏻
🌹#شهیدهصدیقهرودباری
❣شهیدی که قبل از اینکه کربلا بره،امام حسین (ع)برد پیش خودش
آرزوی زیارت کربلا داشت، اون زمان پیاده روی اربعین نبود .
سال 88 سرباز بود . به من گفت
از سربازی که اومدم باید برم کربلا
هزینه ی سفرش رو هم کنار گذاشته بود ۴ فروردین 89 به شهادت رسید .
هزینه سفرش رو دقیقا یک روز قبل از شهادت، از حسابش برداشت کرده بود ....
بیتاب بودم که پسرم کربلا نرفت تا به آرزوش برسه
یکی از دوستان تو عالم خواب شهید رو میبینه میپرسه لحظه شهادت چطور بهت گذشت ، چطور به شهادت رسیدی؟؟
به من گفت در حال انجام کار بودم دیدم آقایی به سمتم اومد . گفت جوان قرار بود پیش ما بیای. من اومدم ببرمت .دستت رو به من بده . دستم رو به آقا دادم و
دیگه هیچ نفهمیدم .
#شهید محمد سلیمانی
🌹 هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با #التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری #شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
#سالروز_شهادت
🌷 ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ - #سالروز #شهادت #بسیجی_عاشق، _مرحمت_بالازاده (از استان #اردبیل، شهرستان #گِرمی )
🌴 دوران #دفاع_مقدس
🌷 #شهید_بالازاده
#بسیجی_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#نیم_کیلو_باش ولی #مرد_باش ‼️
24.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر معظم انقلاب: ما هرگز شهادت #شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد؛ حرفی زدیم در این مورد، پای آن حرف ایستادهایم
با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شهید
شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)
نگهش داشتم.
گفتم: جعفر! مگر قرارمان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (علیهالسلام) وسط مینشیند
و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف
میکنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع #شهدا راه دهد؟
گفت:
«همه چیز دست امام حسین (علیهالسلام) است.
بروید دامن او را بچسبید.
وقتی پروندهای میآید،
اگر امام حسین (علیهالسلام) آن را بپسندد،
امضائی سبز پای آن زده،
آنگاه او #شهید میشود.»
برگرفته از کتاب: خط عاشقی جلد یک
✍ راوی:مداح اهل بیت حاج مهدی سلحشور
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواب عجیب مادربزرگ #شهید جهاد مغنیه!!
#بازرسی_نماز !!
با ام عماد (مادر شهیدان مغنیه) در یک محله زندگی میکردیم
روزهای اول بعد از شهادت جهاد بود
یک روز صبح تماس گرفت
گفت دیشب خواب جهاد رو دیدم
خیلی خواب قشنگی بود
بگو ابوعباس بیاد دوربین اش هم بیاره میخوام این خواب رو تعریف کنم تا همه بشنون و باقیات الصالحاتی هم برای من هم جهاد و هم ابوعباس باشه
خوابش در باب اهمیت نماز صبح بود
ابوعباس هم بدون فوت وقت دوربینش رو برداشت و رفت
این فیلم اون موقع خیلی در فضای مجازی دست به دست شد
گفتم حیفه شاید هنوز کسی باشه که ندیده باشه
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسر شهید مدافع حرم فاطمیون «احمد حسین بخشی» دلتنگیهای دخترش را چنین روایت میکند:
خیلی وقتها دلتنگ پدرش میشود و میگوید: «مامان! بابایم کجاست؟» من میگویم: «بابا رفته پیش خدا» میپرسد: «کی برمیگردد؟» و من میگویم: «بابا دیگر برنمیگردد»
سؤال زیاد دارد و خیلی دلتنگ او میشود. یک شب یادم هست از خانه یکی از بستگان به منزل آمدیم و محمد حسین در بغل من بود که باز سمیرا شروع کرد به بهانه گرفتن. میگفت:
«مامان! کسی نیست من را بغل کند.» من او را هم در بغل گرفتم تا هر دو را نوازش کنم اما سمیرا آرام نشد، سراغ پدرش را میگرفت. عکس پدرش را بهناچار مقابلش گذاشتم تا کمی آرام شود.
او عکس پدر را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من از گریههای او فیلم میگرفتم و خودم هم همزمان اشک میریختم.
#فاطمیون
#شهید #احمدحسین_بخشی
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #چند_ثانیه_اخلاص_را_نگاه_کنید
🎥 الحق که او نمونهی بارز این جملهی
حاج قاسم بود و بس...( تا کسی #شهید نباشد #شهید نمیشود)
.
📆سال ۱۳۹۵ دقیقا یک ماه و چند روز قبل شهادتش در اردوگاه خرمشهر در کنارش بودیم.حیف و صد حیف که نمیدانستیم او هم قرار است چند روز دیگر به آسمان برود و چشمان ما را در حسرت یک بار دیگر تماشای سیمای نورانیش بگذارد.
.
📽 سردار عمرانی اولین فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا ، تو حیاط اردوگاه خرمشهر خطاب به حاج محمد رو به اطرافیان داره میگه: معرفت و معنویت و سیمای ظاهری و باطنیش عین بلباسی علیرضاست.
حاج محمد طبق همیشه سر به زیر با وقار ایستاده و لبخند قشنگی رو صورتش نقش بسته....برادر هوشیار اون کنار ایستاده میگه : حاج آقا زارع ما با حاج محمد حالا حالاها کار داریم ؛ به این زودی ها شهید نشه خیلی خوبه ..... و باز هم لبخند حاج محمد....روحت شاد فرماندهی بی ادعا.
#محمد_بلباسی
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسر شهید مدافع حرم فاطمیون «احمد حسین بخشی» دلتنگیهای دخترش را چنین روایت میکند:
خیلی وقتها دلتنگ پدرش میشود و میگوید: «مامان! بابایم کجاست؟» من میگویم: «بابا رفته پیش خدا» میپرسد: «کی برمیگردد؟» و من میگویم: «بابا دیگر برنمیگردد»
سؤال زیاد دارد و خیلی دلتنگ او میشود. یک شب یادم هست از خانه یکی از بستگان به منزل آمدیم و محمد حسین در بغل من بود که باز سمیرا شروع کرد به بهانه گرفتن. میگفت:
«مامان! کسی نیست من را بغل کند.» من او را هم در بغل گرفتم تا هر دو را نوازش کنم اما سمیرا آرام نشد، سراغ پدرش را میگرفت. عکس پدرش را بهناچار مقابلش گذاشتم تا کمی آرام شود.
او عکس پدر را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من از گریههای او فیلم میگرفتم و خودم هم همزمان اشک میریختم.
#فاطمیون
#شهید #احمدحسین_بخشی
🌹#شهید_سیزده_ساله
▪️بهنام محمدی در خرمشهر به دنیا آمد .همان جایی که برای پایداریش جنگید و شهید شد.با وجود مخالفت فرماندهان همیشه خود را به صف اول رزمندگان میرساند . بهنام در کمک رسانی به زخمی شدگان و رساندن مهمات تلاش زیادی میکرد طوری که بعضی اوقات به قدری نارنجک و تسلیحات جنگی با خود میبرد که حتی توان راه رفتن نداشت.
.
▪️بهنام بارها توسط بعثی ها اسیر شد اما هر دفعه با بهانه ای خود را نجات میداد و یا جمله من دنبال مامانم می گردم گمش کردم از دست عراقی ها رهایی میافت و اطلاعات دشمن را برای رزمندگان میبرد.
.
▪️دستش زخمی شده بود گروهبان مقدم از کوله پشتی خود باندی را برای پانسمان کردن دستش در آورد اما بهنام اجازه نداد و گفت: باند را بگذار برای کسانی که تیر خورده اند و یک مشت خاک بر روی زخمش ریخت و رفت ...اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید.
.
📩 #وصیت_نامه #شهید ۱۳ ساله بهنام محمدی: من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم , هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.
از خیابان #شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🤔
.
🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞
.
🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز #یا_زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم😓 از کوچه گذشتم...
.
به سومین کوچه رسیدم!
🌷شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
🌷شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی؟!
برای دفاع از #ولایت!؟!
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم #مدارس !
هم #دانشگاه !
هم #فضای_مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
🌷هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...😭😭😭
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا، نمی توان گذشت...