eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
259 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
...خدايا! من بنده ناتوان توام... بنده اي گنهکار  که به تو روي آورده ام پس مرا از آن گروه قرار مده که روي آنان بر مي گرداني و بي خبري شان از بخشايش تو در پرده نگاهشان داشته است ... خدايا بريدن از همه چيز و گرويدن به سوي تو نهايت آرزوي من است چنين انقطاعي به من عطا فرماي.... ✍قسمتی از مناجات فتح الله آذرپیکان
🌹مامان لباس عروسی مو بذار وقتی که شدم، وقتي با خونم خودم رو آرايش کردم اونوقت لباس عروسيمو تو خودت تنم کن..! و وقتی توی قبر خوابونديم رو به قبله کن و بدون اينکه دلتنگی کنی بگو دخترم خونه نو مبارک..! مادر دلم مي خواد همينطور که وايستادم تو سنگر با ضد مي جنگم يک تير بياد بخوره به سينه ام..؛ اما من خون سينه مو که فوران میزنه تو مشتم بگيرم و بپاشم هوا..؛ و فرياد بزنم خدايا قبول کن..!✋🏻 🌹
❣شهیدی که قبل از اینکه کربلا بره،امام حسین (ع)برد پیش خودش آرزوی زیارت کربلا داشت، اون زمان پیاده روی اربعین نبود . سال 88 سرباز بود . به من گفت از سربازی که اومدم باید برم کربلا هزینه ی سفرش رو هم کنار گذاشته بود ۴ فروردین 89 به شهادت رسید . هزینه سفرش رو دقیقا یک روز قبل از شهادت، از حسابش برداشت کرده بود .... بیتاب بودم که پسرم کربلا نرفت تا به آرزوش برسه یکی از دوستان تو عالم خواب شهید رو میبینه میپرسه لحظه شهادت چطور بهت گذشت ، چطور به شهادت رسیدی؟؟ به من گفت در حال انجام کار بودم دیدم آقایی به سمتم اومد . گفت جوان قرار بود پیش ما بیای. من اومدم ببرمت .‌دستت رو به من بده . دستم رو به آقا دادم و دیگه هیچ نفهمیدم . محمد سلیمانی
🌹 هم قد گلوله توپ بود … گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟ گفت : با ! گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟ گفت : با التماس ! به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری میشه ؟ لبخندی زد و گفت : با التماس ! 🌷 ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ - ، _مرحمت_بالازاده (از استان ، شهرستان ) 🌴 دوران 🌷 ولی ‼️
24.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر معظم انقلاب: ما هرگز شهادت سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد؛ حرفی زدیم در این مورد، پای آن حرف ایستاده‌ایم
با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شهید شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم با التماس و قسم حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) نگهش داشتم. گفتم: جعفر! مگر قرارمان یادت رفته؟ گفت: مهدی اینجا قیامتی است. خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید. گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو. گفت: امام حسین (علیه‌السلام) وسط می‌نشیند و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف می‌کنیم. گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم در جمع راه دهد؟ گفت: «همه چیز دست امام حسین (علیه‌السلام) است. بروید دامن او را بچسبید. وقتی پرونده‌ای می‌آید، اگر امام حسین (علیه‌السلام) آن را بپسندد، امضائی سبز پای آن زده، آنگاه او می‌شود.» برگرفته از کتاب: خط عاشقی جلد یک ✍ راوی:مداح اهل بیت حاج مهدی سلحشور
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواب عجیب مادربزرگ جهاد مغنیه!! !! با ام عماد (مادر شهیدان مغنیه) در یک محله زندگی میکردیم روزهای اول بعد از شهادت جهاد بود یک روز صبح تماس گرفت گفت دیشب خواب جهاد رو دیدم خیلی خواب قشنگی بود بگو ابوعباس بیاد دوربین اش هم بیاره میخوام این خواب رو تعریف کنم تا همه بشنون و باقیات الصالحاتی هم برای من هم جهاد و هم ابوعباس باشه خوابش در باب اهمیت نماز صبح بود ابوعباس هم بدون فوت وقت دوربینش رو برداشت و رفت این فیلم اون موقع خیلی در فضای مجازی دست به دست شد گفتم حیفه شاید هنوز کسی باشه که ندیده باشه
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسر شهید مدافع حرم فاطمیون «احمد حسین بخشی» دلتنگی‌های دخترش را چنین روایت می‌کند: خیلی وقت‌ها دلتنگ پدرش می‌شود و می‌گوید: «مامان! بابایم کجاست؟» من می‌گویم: «بابا رفته پیش خدا» می‌پرسد: «کی برمی‌گردد؟» و من می‌گویم: «بابا دیگر برنمی‌گردد» سؤال زیاد دارد و خیلی دلتنگ او می‌شود. یک شب یادم هست از خانه یکی از بستگان به منزل آمدیم و محمد حسین در بغل من بود که باز سمیرا شروع کرد به بهانه گرفتن. می‌گفت: «مامان! کسی نیست من را بغل کند.» من او را هم در بغل گرفتم تا هر دو را نوازش کنم اما سمیرا آرام نشد، سراغ پدرش را می‌گرفت. عکس پدرش را به‌ناچار مقابلش گذاشتم تا کمی آرام شود. او عکس پدر را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من از گریه‌های او فیلم می‌گرفتم و خودم هم هم‌زمان اشک می‌ریختم.
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🎥 الحق که او نمونه‌ی بارز این جمله‌ی حاج قاسم بود و بس...( تا کسی نباشد نمیشود) . 📆سال ۱۳۹۵ دقیقا یک ماه و چند روز قبل شهادتش در اردوگاه خرمشهر در کنارش بودیم.حیف و صد حیف که نمیدانستیم او هم قرار است چند روز دیگر به آسمان برود و چشمان ما را در حسرت یک بار دیگر تماشای سیمای نورانیش بگذارد. . 📽 سردار عمرانی اولین فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا ، تو حیاط اردوگاه خرمشهر خطاب به حاج محمد رو به اطرافیان داره میگه: معرفت و معنویت و سیمای ظاهری و باطنیش عین بلباسی علیرضاست. حاج محمد طبق همیشه سر به زیر با وقار ایستاده و لبخند قشنگی رو صورتش نقش بسته....برادر هوشیار اون کنار ایستاده میگه : حاج آقا زارع ما با حاج محمد حالا حالاها کار داریم ؛ به این زودی ها شهید نشه خیلی خوبه ..... و باز هم لبخند حاج محمد....روحت شاد فرمانده‌ی بی ادعا.
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسر شهید مدافع حرم فاطمیون «احمد حسین بخشی» دلتنگی‌های دخترش را چنین روایت می‌کند: خیلی وقت‌ها دلتنگ پدرش می‌شود و می‌گوید: «مامان! بابایم کجاست؟» من می‌گویم: «بابا رفته پیش خدا» می‌پرسد: «کی برمی‌گردد؟» و من می‌گویم: «بابا دیگر برنمی‌گردد» سؤال زیاد دارد و خیلی دلتنگ او می‌شود. یک شب یادم هست از خانه یکی از بستگان به منزل آمدیم و محمد حسین در بغل من بود که باز سمیرا شروع کرد به بهانه گرفتن. می‌گفت: «مامان! کسی نیست من را بغل کند.» من او را هم در بغل گرفتم تا هر دو را نوازش کنم اما سمیرا آرام نشد، سراغ پدرش را می‌گرفت. عکس پدرش را به‌ناچار مقابلش گذاشتم تا کمی آرام شود. او عکس پدر را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من از گریه‌های او فیلم می‌گرفتم و خودم هم هم‌زمان اشک می‌ریختم.
🌹 ▪️بهنام محمدی در خرمشهر به دنیا آمد .همان جایی که برای پایداریش جنگید و شهید شد.با وجود مخالفت فرماندهان همیشه خود را به صف اول رزمندگان میرساند . بهنام در کمک رسانی به زخمی شدگان و رساندن مهمات تلاش زیادی میکرد طوری که بعضی اوقات به قدری نارنجک و تسلیحات جنگی با خود میبرد که حتی توان راه رفتن نداشت. . ▪️بهنام بارها توسط بعثی ها اسیر شد اما هر دفعه با بهانه ای خود را نجات میداد و یا جمله من دنبال مامانم می گردم گمش کردم از دست عراقی ها رهایی میافت و اطلاعات دشمن را برای رزمندگان میبرد. . ▪️دستش زخمی شده بود گروهبان مقدم از کوله پشتی خود باندی را برای پانسمان کردن دستش در آورد اما بهنام اجازه نداد و گفت: باند را بگذار برای کسانی که تیر خورده اند و یک مشت خاک بر روی زخمش ریخت و رفت ...اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید. . 📩 ۱۳ ساله بهنام محمدی: من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم , هر لحظه در انتظار شهادت هستم . پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند . به خدا توکل کنند . پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.
از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت...